کد خبر: ۶۱۰۹۸
تاریخ انتشار: ۲۵ ارديبهشت ۱۳۹۷ - ۱۱:۴۳
گزارش ایران از وضعیت دردناک یک پروژه ملی
می‌گوید: «ما شنیده‌ایم اینجا را آقای رئیس‌جمهوری وقتی توی هلی‌کوپتر بود و از بالا به این بیابان نگاه می‌کرد، پسندید و دستور ساختش را داد. بدون یک صفحه تحقیق و پژوهش و این که دارد با زندگی این مردم چه می‌کند!»
مسکن مهر پردیس؛ خوب، بد یا زشت!؟
«شهری لای کوه‌های سر به فلک کشیده و خشک، رنگ خاک. شهر جدید پردیس یادگار سیاست‌های عجیب و غریب شهرسازی دولت پیشین است. مردی که در جاده نرسیده به فاز ۱۱ مجبور است با دست خالی اتومبیلش را درست کند، می‌گوید: «ما شنیده‌ایم اینجا را آقای رئیس‌جمهوری وقتی توی هلی‌کوپتر بود و از بالا به این بیابان نگاه می‌کرد، پسندید و دستور ساختش را داد. بدون یک صفحه تحقیق و پژوهش و این که دارد با زندگی این مردم چه می‌کند!»

شهر جدیدی که به صورت تدریجی در حال شکل‌گیری بود و هویت خودش را پیدا می‌کرد، یکباره با هجوم مسکن مهر مواجه شد و تمام. حالا مردم مانده‌اند با چاردیواری‌هایی که نه میلی به زندگی در آن دارند و نه جایی برای ترک کردنش.

از شهر پردیس که پر از بنگاه‌های معاملات ملکی است، به فاز ۱۱ می‌رویم. جایی که ساختمان‌های بلند و بی‌روحش در دامنه‌های کوه‌ بالا رفته‌اند. برای این که بفهمی جانمایی چنین شهری اشتباه است، نیازی به کار کارشناسی عمیق نداری، کافی است بایستی و کمی دور و برت را نگاه کنی؛ همین. در راه، هنوز هم می‌شود کمپ‌هایی را در دره‌های پایین کوه دید و کارگرانی که مشغول استراحت یا کار هستند. میان زون‌های فاز ۱۱ پر است از دیواره‌هایی که بالا یا پایین ساختمان کشیده شده‌اند تا مانع ریزش کوه روی ساختمان‌ها شوند. آن طور که مدیرعامل پیشین شرکت عمران شهرهای جدید گفته بود، باید ۱۰۰کیلومتر دیوار برای شهر پردیس ساخته شود. ۱۰۰ کیلومتر دیوار به ارتفاع ۵ یا ۶ متر.

کسی در پیاده‌روها قدم نمی‌زند و تنها سگ‌ها هستند که گله‌ای یا تنها زیر سایه ساختمان‌ها استراحت می‌کنند. اینجا به سختی می‌شود کسی را دید و با او حرف زد. چون هنوز هم بیشتر ساختمان‌ها خالی است. توی محوطه پارکینگ بین دو ساختمان، مردی را پیدا می‌کنم که اتومبیلش را پارک کرده و به سمت ورودی ساختمان می‌رود. او با لحنی بی‌حوصله درباره زندگی در پردیس می‌گوید؛ سیاهه بلندی از محرومیت‌ها: «نه بانک دارد نه بیمارستان. یک سال و چند ماه است که اینجا ساکن هستم چون دیگر نمی‌توانستم در تهران مستأجری کنم.»

او از موتورخانه‌های ساختمان می‌گوید که وقتی روشن می‌شوند، تا طبقات ۶ و هفت هم ساختمان می‌لرزد. موتورهای آبی که کاربری‌شان استفاده در زمین‌های کشاورزی است، باید هم ساختمان را بلرزاند. او که خودش را بازنشسته داروسازی معرفی می‌کند و می‌گوید: «مصالح خوبی در این ساختمان‌ها استفاده نشده و بیشتر واحدها ترک برداشته. در حالی که عمری از اینجا نگذشته. برای رفت و آمد هم اتومبیلی نیست که ما را به شهر ببرد. ماشین‌های شخصی هم که امنیت ندارند. کلانتری هنوز راه نیفتاده و خبری از گشت نیست.»

اما جمله‌ای که متعجبم می‌کند، نبود تلفن و آنتن تلویزیون داخلی است: «صدا و سیما اصلاً آنتن نمی‌دهد و باید دیش نصب کنی. اگر هم کسی دلش نخواهد، مجبور است ماهواره داشته باشد. تلفن هم فقط بعضی از اپراتورها پوشش می‌دهند.»

پسر بچه‌ای با لباس خانگی در خلوتی بین ساختمان‌ها دنبال سگ‌ها افتاده و با آنها بازی می‌کند. صدایش می‌کنم تا ببینم از کجا آمده و به کجا می‌رود: «از خانه خودمان در خیابان بالایی می‌روم خانه دوستم با هم بازی کنیم.» بین حرف‌هایش حسرت نداشتن پارک و جایی برای بازی را می‌شود حس کرد. از او می‌پرسم کجا بازی می‌کنید؟ می‌گوید: «اگر مادرم اجازه بدهد، همین جا در پارکینگ بازی می‌کنیم.»

وارد یکی از ساختمان‌ها می‌شوم. خبری از لابی ساختمان نیست و به جایش واحد ساخته‌اند؛ خانه‌های همکف با خیابان. در خانه‌ای را می‌زنم، مردی جوان و خواب‌آلود در را باز می‌کند. همین طور که حرف می‌زند، دختر کوچکش از کنار پایش بیرون می‌آید. در تهرانپارس پرده‌فروشی دارد. می‌گوید: «یک زمانی که اینجا برف می‌آید، مجبوریم توی سرما برویم سر کوچه بایستیم تا شاید یک نفر بیاید و ما را ببرد. یک سوپرمارکت داریم و یک میوه فروشی که آن هم قیمت‌شان بالاست چون یکی یک دانه هستند!»

همین طور که حرف می‌زنیم، دکل فشار قوی را پایین واحدها و بین ساختمان‌های دیگر می‌بینم که انگار پای کوهی را تراشیده‌اند و فقط روی یک تکه صخره جزیره مانند مانده با یک دکل برق رویش.

او از روزی می‌گوید که موقع نقاشی ساختمان، دختر کوچکش رنگ صنعتی خورده بود. بچه را بغل می‌کند و تا خیابان می‌دود و به زور ماشینی پیدا می‌کند تا او را به درمانگاه پردیس برساند اما درمانگاه آن قدر امکانات کمی داشت که مجبور شدند از آنجا به بومهن بروند. زیر باران با کودکی که بی‌حال روی دستش افتاده بود: «ما اینجا پشت کوه فراموش شده‌ایم.»

آنها حتی اگر فراموش نشده باشند، این احساس را دارند که کسی به فکرشان نیست. وقتی فضای بیرونی خانه‌ها آن قدر خالی و خاک گرفته است که نمی‌شود حتی یک لحظه به قدم زدن هم فکر کرد، وقتی هیچ مغازه و پارک و سینمایی نیست که مردم به جایی که در آن زندگی می‌کنند احساس خوبی داشته باشند، چطور می‌شود از فراموشی حرف نزد؟ آنها در هجوم کوه‌ها و سنگریزه‌ها و ساختمان‌های سیمانی گیر افتاده‌اند.

به خانه همسایه می‌رویم تا از نزدیک ببینیم که فاضلاب ساختمان با خانه چه کرده. زنی در را باز می‌کند و بوی رطوبت و نا می‌ریزد توی راهرو. همه چراغ‌های خانه را روشن می‌کند تا درست ببینیم فاضلاب چه به روزشان آورده. همه چیز خانه در پارچه‌های بزرگ پیچیده شده. پا که داخل خانه می‌گذارم رطوبت کف زمین، به پایم می‌چسبد. دیوارها پوسته پوسته شده و زیر کابینت‌ها رد زرد فاضلاب پیداست. زن با لهجه جنوبی می‌گوید: «لکه‌ها روی زمین را ببین تا وسط راهرو آمده. جای لوله فاضلاب درست و حسابی، لوله پولیکای قدیمی گذاشتند. آب وقتی از طبقه ۱۴می‌آید تا این پایین، به لوله‌ها آسیب می‌زند. باید توری می‌گذاشتند توی لوله‌ها که ندارد. هر طبقه باید لایزر می‌گذاشتند که نگذاشته‌اند. بعضی خانه‌ها از سقف‌شان فاضلاب می‌زند. مال ما از کف زده.»

او از بیماری پوستی و خارشی می‌گوید که به تن خودش و دو پسرش که مشغول بازی هستند، افتاده. رختخواب‌ها را از جلوی در کمد دیواری برمی‌دارد و در کمد را باز می‌کند. کپک‌های زرد با بوی تعفن خودنمایی می‌کند. راه می‌رود و دائم می‌گوید: «اینها ادرار مردم است که اینجا جمع شده. شما حاضرید بچه‌های خودتان را بیاورید اینجا زندگی کنند؟»

چند ردیف آن طرف‌تر، زنی در حال باز کردن در ورودی بلوک است. زنی میانسال که وقتی می‌بیند به سمتش می‌رویم، می‌ایستد و با لهجه شمالی از مشکلات می‌گوید: «اینجا آن قدر سگ زیاد است و آدم‌های ناجور دارد که من جرأت نمی‌کنم بگذارم دو تا دخترم یک لحظه تنهایی به محوطه بروند.»

او به خروجی فاضلاب‌ها اشاره می‌کند که بوی بدی دارند و از داخل باغچه‌های خشک بیرون زده‌اند. می‌پرسم به عنوان یک زن خانه‌دار این ساختمان‌ها را چطور می‌بیند؟ می‌گوید: «افتضاح است. واقعاً هیچ کاری نداریم بکنیم و هر جا بخواهیم برویم، سخت است. نه جای قدم زدن داریم نه پارکی که دور هم جمع بشویم. واقعاً بعضی وقت‌ها در همین چند قدم که بیرون می‌آیم، احساس ناامنی می‌کنم. برای داخل شهر رفتن هم باید ماشین شخصی داشته باشید چون اصلاً به شخصی‌های اینجا اعتباری نیست. دزدی هم زیاد است چون پارکینگ در فضای باز است و نگهبانی نیست.»

پردیس در فازهای مسکن مهر به شما القا می‌کند تنها به چاردیواری خود اعتماد کنید. شهری که از فقدان محله به عنوان یک نهاد کنترل کننده درون‌زا بی‌بهره است و مردم به خانه‌هایشان تنها به عنوان سرپناهی از سر ناچاری نگاه می‌کنند، نه جایی برای لذت بردن از زندگی. یاد حرف‌های کمال اطهاری، جامعه‌شناس، می‌افتم که در تحلیلی گفته بود ما مردم را در «تله‌های فضایی فقر» انداخته‌ایم و مسکن مهر یکی از همین تله‌های فضایی فقر است؛ جایی که حاشیه‌نشینی و فقر به صورت سازمان یافته اتفاق افتاده است.

نام:
ایمیل:
* نظر:
آخرین اخبار