اعتمادکردن عادت ماست؛ وقتي منبع خبر موثق و مشاهدات ما موشکافانه و دقيق است، اعتمادکردن اجتنابناپذير است. اما چرا و اکنون ما چون کودکان گمشده از هر راهي ميرويم به اعتماد نميرسيم. نکند اعتمادها از دهنبيني و از سر کوررنگياست و لابد بههمين دليل ما روزنامهنگاران پرسندگان گمراهي شدهايم که پاسخگويان- مسئولان گرامي- را به بيراهه ميبريم؟ به عبارت ديگر ما روزنامهنگاران و حتي مردمان محترم و مطيع هم دچار زوال عقل يا سرگشته و خرافاتي شدهايم که نميدانيم گراني کشک و هويج، هلو و شفتالو نسبتي غيرقابل اغماض با دلار دارد. نتيجه نرم؛ چون درک و دريافتها از شرايط، معيوب و غيرعقلايي است، اعتمادها بربادرفته است. همينطور است، احتمالا بايد اينگونه باشد. فهم نسبتها نيازمند شناخت تاريخي است، چنان اعتماد که بايد در خلال رويدادها، لحظات و حوادث به آن رسيد؛ مثلا انگور بيدانه کيلويي 20هزار تومان، بهاي مرغ ديرپز در نوسان و سيگار به قيمت هر پک تا ايست قلبي، نان لواش رنجورتر از هرروز، اينها اجزاي ناچيز و بيمقدار و احتمالا کماهميت يک کليت هستند که نسبتي نه اختياري که تحميلي با ارز دارند. يک سؤال ساده، آيا پيشبيني، اساس اقدام است؟ پاسخ ساده بله! آيا مسئولان پيشبين نيستند؟ ما روزنامهنگاران هم؟ پاسخ با شماست؛ يعني شما مردمان محترم و مطيع ميبايست قبل از بالارفتن دلار خودتان به اندازه مصرف مورد نياز سيگار، پوشک، ماست و چيپس ميخريديد. نتيجه کميسخت؛ وقتي آب خشک است نيازي به ليوان نيست، وقتي خرمن نيست، چه نيازي به داس و اصلا وقتي دارو نايابتر از اميد است ديگر چه نيازي به توليد بيمار است. بنابراين مردمان مطيع و محترم به محض احساس کمبود و نبود بايد خودشان راه دريا و دره را در پيش گيرند. بنابراين گفتن اينکه هر ايده و هر شرايطي نيازمند برنامه است و فقدان آن نابساماني و نااميدي نام دارد امري بديهي نيست! نکته؛ سيل دليل بيبرنامگي ما نيست؟ چون آسمان، ابر و باران به مسئوليت ازلي خود عمل ميکنند. سؤال ساده يک معلم ادبيات؛ آيا روزنامهنگاران و جسارتا مسئولان دلسوز، کلمات برايشان بار معنايي خود را از دست داده است. يعني کلمات و جملات بيوزن، از قلم و دهان شما تحرير يا گفتار ميشود؟ پاسخ به احتمال قوي بايد منفي باشد؛ چگونه ميتوان باور کرد که شما ندانيد هرکلمه وزني دارد و هيچ جملهاي عاري از پيام نيست و اگر چنين باشد نابساماني، تلاش، تمرکز و گمراهي سهم هميشگي مردمان محترم و مطيع خواهد بود؛ نتيجه ساده؛ هيچ پيام و وعدهاي نميتواند در جامعه اسير در غوغاي پيامهاي ضد و نقيض، قابل تحمل و تحليل واقعبينانه باشد. يعني اعتمادسازي در چنين شرايطي دشوار و عميقا دشوار است. وقتي آسمان خالي از ابر است چگونه وعده باران تا دقيقه اکران را داد. حتي اگر فيلسوف و فقط تابع عقل بود بالاخره اندکي احساس هم در کار است. دستکم همين اندک احساس حکم ميکند با مردمان محترم و مطيع درد مشترک بود تا اعتماد بتواند خود را بازسازي کند. فراموش نکنيم؛ مسئوليت پديدهاي براي فهميدن و منحصر به کلمات نيست. مسئوليت، هنر بسترسازي براي زندگي بهتر مردم است. ترديد ندارم پرشماري از مسئولان هنر اکنون و بعد با اين هنر ارتباط جدي دارند. اميدواري و اعتمادکردن عادت ما روزنامهنگاران و مردمان محترم و مطيع است.