سیدمحمود رضوی، مشاور رسانهای قالیباف نوشت: آقا علیرضا، یکی از جوانهای خوب خراسان است که در تهران شاطری میکنند.
به گزارش باشگاه خبرنگاران جوان، مستند سینما انقلاب به مناسبت روز ملی سینما از تلویزیون پخش شد، علیرضا در اون مستند تصاویر دیدار بچههای ماجرای نیمروز و حضرت آقا را دیده بود و اون وسط منو شناخته بود.
یک شب برای خرید نان رفتم.
گفت: یکبار در تلویزیون شما را محضر حضرت آقا دیدم و شناختم، تشکر کردم، فوری گفت: باز هم آقا را می بینید؟
گفتم: این دیدار مربوط به سال ۹۵ است و بعد از اون توفیق زیارت حاصل نشده.
گفت: اگر مجدد دیدی “سلام مرا برسان و بگو یک بچه بجستان و همشهری شما؟! در هر نماز و بعد از هر نماز شما را دعا میکند و بگو ما غیر از شما کسی را نداریم “
واقعیتش خب من هم قاعدتا دسترسی ویژهای نداشته و ندارم، گفتم: معلوم نیست باز هم توفیق زیارت را داشته باشم، اما در ذهنم هم این بود از یکی از مسئولینی که ایشان را زیارت میکند درخواست کنم سلام ایشان را برساند.
هر چند یک بار که می دیدمش مجدد سوال میکرد، گفتید؟ سلام من را رساندید؟
خب ایامی بود که اوج کرونا بود و هنوز دیدارها خیلی محدود بود، هنوز سلام را نرسانده بودم!
یک وقتی شایعه کسالت حضرت آقا منتشر شده بود، باز در نانوائی من را دید، اما این بار با یک اضطراب خاصی حال حضرت آقا را جویا شد، چشمانش پر شد و گفت: نگران حضرت آقاست مخصوصا بعد از نبود حاج قاسم!
گفتم: به شایعات توجه نکن، خدا نگهدار آقاست.
حالش دلم را لرزاند.
حال خوب اشتیاق و عاشقی.
ناچار شدم مزاحم یکی از نزدیکان حضرت آقا بشوم.
از اشتیاق و دلداگی اش گفتم و خواهش کردم پیامش منتقل شود.
چند روز بعد پاسخ علیکم السلامش رسید، همراه با یک خبر خوب، حضرت آقا یک امانتی برای آقا علیرضا داده بودند.
خبر پاسخ را به علیرضا دادم، ذوق کرده بود.
دیگر از آن روز فرصت دریافت امانت برایم فراهم نشده بود.
صبح دیروز امانتی علیرضا توسط همان عزیز بزرگوار با محبت به دستم رسید، تا دیر وقت درگیر کار و جلسه بودم.
دلم نمیآمد رساندن امانت را به تاخیر اندازم.
حدود ساعت ۲۲ در جلسه به آقا علیرضا پیامک دادم که محل کارت هستی؟
سریع پاسخ داد؛ بله، اگر نان لازم است آماده کنم!
هیچ وقت نان را تلفنی و غیر حضوری سفارش نداده ام!
گفتم: نه شما را کار دارم، حدود ۲۲:۳۰ می رسم!
جلسه ام کمی بیشتر زمان برد!
حدود ۲۲:۴۰ رسیدم به نانوائی محل کارش!
انگار خبر داشت! با اینکه هوا سرد بود، گوشه خیابان منتظر بود، نانوایی خلوت و بی مشتری بود!
گفتم: بیا داخل بشین!
بال بال میزد که چه کارش دارم!
انگشتر هدیه را از جیبم در آورد و تقدیمش کردم!
چشمانش از شادی برق می زد
دستانش از اشتیاق می لرزید
مروارید حلقه زده در چشمانش را به زور در چشمانش نگاه داشت
در همان سرمای دیشب، صورتش خیس عرق شد
میبوسید و تشکر می کرد.
این اندازه اشتیاق و عاشقی ستودنی بود.
اجازه گرفتم فیلم بگیرم، می خواستم فقط برای آن عزیز بزرگوار دوست داشتنی واسط این اتفاق بفرستم.
از صبح طاقت نیاوردم، این عاشقی را ننویسم!
انقلاب اسلامی و جمهوری اسلامی را این حزب الله واقعی و پای کارها نگاه داشته اند.
نه امثال من، طلبکارهای سفره انقلاب!
به حالش غبطه خوردم!
نان پدر و شیر مادرش حلال.
اما غیر از او بر نائب امام عصرم (عج) افتخار میکنم.
که این عشاق را دارد و برای ایشان پاسخ به این سلامها مهم.
دیشب و امروزم به حال خوش این عاشق گذشته.
گزاف نیست که در این عصر بگوئیم:
آقای ما نمونه دیگر نداشته است.
با وجود این مشتاقان بنی صدرها و رجویها فقط باید آرزوهای خود را به گور ببرند.