کد خبر: ۱۸۳۷۴
تاریخ انتشار: ۱۸ مرداد ۱۳۹۴ - ۰۹:۵۱
زن و سرطان زير پوست شهر
احتمالا برای شما هم پیش آمده که لبخند بر لبانتان نقش ببندد با این که خوشحال نیستید؛ لبخندی که می‎تواند برای گم کردن ردِ اندوه باشد، برای ایجاد فاصله میان درد و زندگی واقعی. شاید هم احساس غربت کرده‎اید...
روزنامه تجارت- آساره کیانی؛ احتمالا برای شما هم پیش آمده که لبخند بر لبانتان نقش ببندد با این که خوشحال نیستید؛ لبخندی که می‎تواند برای گم کردن ردِ اندوه باشد، برای ایجاد فاصله میان درد و زندگی واقعی. شاید هم احساس غربت کرده‎اید، میان هزاران آدم هم‎زبان با فواصل متفاوت طبقاتی، خجالت کشیده‎اید گریه کنید یا حتی اشک در چشمانتات جمع شود، ممکن است غرورتان هم اجازه نداده باشد؛ آن وقت است که بغضتان را خورده‎اید، تمام غم‎ها را قورت داده‎اید و سرآخر  یک لبخند به دنیا تحویل داده‎اید که از هزار شیون بدتر است. لبخندی که دردش تا عمق جان هر بیننده‎ای نفوذ می‎کند و قلبش را سوراخ می‎کن؛  تو بلند می شوی و می‎روی، من اما نشسته‎ام و تا ابد این درد بر جانم باقی خواهد ماند.
می‎گویم: "می‎خواهم سیر درمان آدم‎هایی را که سرطان داشته‎اند بررسی کنم، مخصوصا از زنان بیمار". پیش از این هم به جراح گفته بودم اما نتیجه‎ای نداشت. توی بیمارستان خصوصی که هیچ کس حاضر نشد حرف بزند. می‎گوید: "بیا دولتی، امتحانش ضرری ندارد." شاید اولین بار باشد که کاری را با واسطه یک آشنا و بدون طی کردن مرحله خاصی انجام می‎دهم؛ شاید هم این کارها "پارتی" نمی‎خواهد. می‎روم توی مطب می‎نشینم؛ یک اتاق کوچک با در و پنجره چوبی و سقف بلند. با یک میز و چهار صندلی چسپیده به هم که روی یکی منشی می‎نشیند. دو تا هم برای بیمار و همراهش و یک هم سهم من می‎شود. دکمه ریکوردم(ضبط کننده صدا)  را که قرمز است هیچ‎کس نمی‎بیند. آن قدر دردها زیادند که ریکوردرم، همه سوژه‎هایم، تلاشم - برای نشان دادن دردهای بیمارانی که بیمه ندارند، زودتر نیامده‎اند به هزار و یک دلیل، پول ندارند، خانه و وسیله رفت و آمد به تهران ندارند و به جایش هزار درد دارند- و حتی خودم بی‎اهمیت‎ترین چیزهای دنیا بشوند.
این جا شهر دیگریست
بیمارستان دولتی نیازی به تابلو ندارد؛ از در که وارد بشوی می‎فهمی؛ از راهروها و درهای تو در تو عبور می‎کنم. سلول‌هایی را می‌مانند که تاریک و روشن می‌شوند؛ دری که پس از در دیگری باز می‎شود؛ بوی کهنگی، رنگ‎های ترسناک. سالن انتظار جای سوزن انداختن ندارد؛ آدم‎هایی که از صبح زود آمده‎اند و پرونده‎هایی که تمامی ندارند و دفترچه‎های بیمه تامین اجتماعی که توی دستشان عرق کرده و تنها امیدشان برای مراجعه آن‎قدر چروک شده که دکتر باید به زحمت، خط‎های آن را بخواند.
آهسته در می‎زنم .خانم مشی سرش را از لای در بیرون می آورد، آن‎قدر آن‎هایی که پشت درند سوال دارند که با احتیاط در را باز می‎کند، پروندهای توی دست چپش است، داد می‎زند؛ کریم عبدالرحمن... مریض‎ها تنها زن نیستند؛ مردانی هم هستند که ممکن است کف پایشان یک غده بزگ باشد و با هر قدم خون و چرک به جورابشان نشست کند اما نمی‎دانم چرا فجیع‎ترین، دردناک‎ترین و در عین حال مظلوم‎ترینشان زن‎ها هستند! شاید این چند روز این‎طور بوده، شاید زن‎ها بیشتر مریض می‎شوند و مردها همراه، شاید نگاه من مردانه نیست و شاید هم زن‎ها آن قدر دیر می‎آیند که دیگر برای همه چیز دیر می‎شود. اما یک چیز هست که با یقین می‎توانم بگویم؛ این جا همه حوصله دارند؛ از دکتر که با لبخند، بدترین مریض‎ها را معاینه می‎کند تا خانم منشی و همراهان بیمارها و خود بیمارها و من ندیدم که با وسعت این همه درد که با پنجه‎های درنده آن‎قدر جان و روح آدم‎ها را فشار می‎دهد تا همه وجودشان از دهان و چشم‎هایشان بیرون بریزد، لبخند از لب‎ها دور شود! حتی زنی که مدام می‎لرزد و نا ندارد چیزی بگوید و حتی زنی که سرش نصف شده.
خنده‌ای عفونی
توی سالن دیده بودمش. دراز کشیده بود روی دو صندلی به هم چسبیده. آن‎موقع طوری خوابیده بود که کسی نمی‎فهمید یک دست ندارد. دو ماه پیش در بیمارستانی در تهران، دست راستش را بریده بودند. تومور خیلی بدخیم بوده. هنوز یک ماه نشده بود به خانه‎شان در کرمانشاه برگشته بودند که تومور روی شانه راستش عود کرده بود. برگشته بودند تهران. از در که وارد شد، برآمدگی بزرگ  شانه راستش را محکم با دست چپ گرفته بود. یک دستی که برایش مانده بود و پاهایش، سه تکه چوب باریک بودند و دهانش از درد و خستگی باز مانده بود.
مادرش می‎گوید یک تومور هم روی گردنش است، یک ماه پیش خیلی کوچک بود و حالا آنقدر بزرگ شده که نمی‎تواند گردنش را خم کند. می‎گوید تومور روی شانه‎اش هم به اندازه یک عدس بوده و حالا این‎طور شده. باند را که برداشت، غده ای به بزرگی یک سر روی شانه‎اش نشسته بود؛ پر از چرک و عفونت. همین یک بچه را دارد.
پدرش شهرستان مانده. وسط صحبت‎های مادرش چند بار با صدایی رنجور و آهسته می‎گوید: آقای دکتر خیلی درد دارم. مادرش باز توضیح می‎دهد در کدام تاریخ بستری شد کدام تاریخ شیمی درمانی، کی دستش را برداشتند، کی دوباره غده عود کرد؛ خسته است و پراکنده حرف می‎زند. دکتر متوجه نمی‎شود. می‎پرد وسط حرف‎های مادرش و می‎خواهد خودش توضیح بدهد. دکتر که مدارک را نگاه می‎کند، با لهجه کرمانشاهی می‎گوید: "آقای دکتر نه می‎توانم بنشینم نه راه برم، واقعا خسته‎ام کرده. تمام استخوان‎های پشتم درد می‎کند". در باز می‎شود. چند نفر دکتر و پرستار می‎آیند و می‎روند. دکتر می‎پرسد خیلی درد دارد؟ مادرش می‎گوید خیلی زیاد. الان چند ماه است نمی‎تواند بنشیند؛ از ساعت هشت صبح که رسیدیم همین‎طور توی سالن دراز کشیده بود.
دختر بیست و یک ساله‎ای که یک دست ندارد و رنج تمام دنیا را از صورتش به صورت همه آدم‎ها می‎پاشد. یک بیمار اورژانسی است اما مادرش می‎گوید جایی را ندارند که بروند. بلند می‎شود. روی موهای ناشیانه کوتاه شده‎اش، یک پاپیون صورتی چسبانده. وقتی از در خارج می‎شود لحظه‎ای نگاهش روی نگاهم می‎ماند و لبخند می‎زند، من هم لبخند می‎زنم. همه جای اتاق بوی عفونت می‎دهد.
زنی لرزان و مبهوت با لوله‎ای که از زیر پوستش بیرون زده
 خانم منشی از روی پرونده، یک مریض دیگر را صدا می‎زند. زنی یا بهتر بگویم اسکلتی متحرک که از روی چادرش می‎شود فهمید یک زن است با دخترش می‎آیند تو. زن آن‎قدر آرام راه می‎رود که می‎توانی فکر کنی با هر قدم نامطمئنش یک سال می‎گذرد، دست‎هایش توی هوا می‎لرزند. رگ‎هایش را از دور می‎توان شمرد. روی صندلی کنار میز دکتر می‎نشیند با سختی‎ای که آدم به این فکر بیافتد که نشستن، ایستادن و حرف‎زدن را چه آسان به دست آورده!
یک دستش را به میز گرفت تا نیافتد و چشم‎هایش کشنده‎ترین بخش وجودش بود؛ دو حفره که پلک نمی‎زد؛ مبهوت‎ترین چشم‌های دنیا و لب‎های خشکی که هر چند ثانیه یک بار به هم فشرده می‎شدند و آبی را که وجود نداشت قورت می‎دادند. دکتر می‎پرسد: "هیچ‎ چیز نمی‎خورد"؟ دختر می‎گوید: "هیچ چیز". دکتر می‎گوید: "اذیت نکن یک چیزی می‎خورد دیگر" و دختر دوبار جواب می‎دهد که چیزی نمی‎تواند بخورد.
شیمی‌درمانی‎اش تمام شده. دکتر کاغذها را نگاه می‎کند و می‎گوید: "باید یک ماه تا دو ماه صبر کنیم و بعد عمل کنیم". می‎گوید اگر صبر نکنیم اشتباه است و چند بار تاکید می‎کند که برای عمل کردن باید وزنش زیاد شود. می‎گوید: "خانه‎ات کجاست"؟ دختر می‎گوید: "حسن آباد قم". اصلیتشان زابلی است. دکتر می‎گوید این شلنگ مثل دهان می‎ماند اگر چیزی نداشتید می‎توانی نان را در آب تِرید کنی و بزنی توی لوله بعد می‎پرسد: "هیچ مدرکی ندارید که سرطان مری چند سانتی متر بوده"؟ زن دست لرزانش را به سمت پیراهنش می‎برد و بالایش می‎زند و من لوله‎ای را می‎بینم که از زیر پوستش بیرون زده و ادامه‎اش گم می‎شود و من هم آب دهانم را به سختی قورت می‎دهم.
 آهسته‎ترین موجود دنیا از اتاق خارج می‎شود. خودش نا نداشت برای هیچ کاری، دختر اما لبخند از روی لب‎هایش دور نشد تا لحظه‎ای که توی مطب بود؛ دختری که خودش را وقف مادرش کرده بود.
زنی که می‎خندید، سرش را نصف کرده بودند
سرش را قبلا نصف کرده‎اند. یعنی سر دارد ولی یک طرفش نیست. روسری‎اش را که بر می‎دارد و موهای تراشیده با ریشه‎های سفید معلوم می‎شوند به قول مادربزرگم، گوشت آدم می‎ریزد؛ سرطان استخوان سر داشته. از بالای ابروی راست تا وسط سر، یک خط‌کش گذاشته‎اند و بریده‎اند، آن طرف معمولی است. اصلن یک‎سره می‎خندد. دخترش هم خوشحال است. کنار من نشسته. زن می‎گوید: یک چشمم هم ورم می‎کند. دکتر ایستاده و قد بلندش بیشتر به چشم می‎خورد و دقیق شده روی سر بیمارش، پانسمان را برمی دارد و صحنه‎ای که برای دکتر بسیار عادی است فجیع‎تر می‎شود. با دست، تمام نقاط سر زن را چک می‎کند، کمی بوی چرک می‎آید و زن همین‎طور لبخند می‎زند و گاهی هم احساس دردی می‎کند و بعد از یک آخ کوتاه باز لبخند می‎زند. دکتر می‌گوید: "از نظر من خوب است مادر". به خانم منشی می‎گوید یک برگه پانسمان بنویسد. دخترش می‌گوید که راهشان دور است. از تبریز آمده‎اند. کارت کمیته امداد دارند. اسم زن دُرنا بود.
سرطان و لبخندی آفتاب‎سوخته
از مازندران آمده‎اند. دکتر از زن میانسال که با شوهرش آمده، می‎پرسد مشکل‎اش چه بوده بعد به دست زن اشاره می‎کند و می‎گوید: "چه قدر ورم کرده"!  لهجه زن شمالی است و شوهرش بیشتر حرف می‎زند. یک پستان ندارد؛ از تنها برجستگی سمت راست سینه‎اش می‎شود فهمید؛ چهار سال پیش برداشته. می‎گوید همان شمال برداشته، برق داده، شیمی درمانی هم کرده. الان دستش درد دارد، سه ماه است که ورم کرده. آخرین باری که شیمی درمانی کرده همان چهار سال پیش بوده و در این چهار سال هیچ معاینه‎ای نکرده.
تلفن زنگ می‎زند، منشی با کسی که آن طرف خط است، صحبت می‎کند، لحظه‎ای همه ساکت می‎شوند و دکتر روی برگه‎هایی که جلوی صورتش پخش شده دقت می‎کند. شوهرش می‎گوید درد دست زنش باعث شده نتواند به راحتی غذا بخورد. لحظه‎ای باز سکوت می‎کنند. ادامه می‎دهد: "شغل ما کشاورزی است همین الان صد و هشتاد و چهار هزار تومان داده‎ام برای سونوگرافی  بعد می‎گوید: "دست و بال من هم خالی است". دکتر به کاغذها نگاه می‎کند و مرد باز می‎گوید: "دست به دامن شماییم... یه کاری بکن". حالا دکتر خودش با تلفن حرف می‎زند. از زن می‎پرسد: "زیر بغلت را سونوگرافی نکرده‎ای"؟ مرد می‎گوید نه، بعد می‎پرسد که چند سالش است؟ می‎گوید پنجاه و یک سال. یک سری عکس و سونوگرافی و ماموگرافی و... می‎نویسد و می‎گوید انجام بدهید. زن می‎پرسد این جا انجام بدهیم؟ می‎گوید هر جا که توانستید اگر نمی‎توانید اینجا، مازندران.
مرد می‎گوید: "دکتر جان یک کاری بکن امروز همین‎جا عکس‌ها را بگیرند چون ما این‎جا نه وسیله داریم نه جا که شب بمانیم". زن با لهجه می‎گوید که تریاک هم می‎کشد. می‎گوید اگر نکشد اصلا نمی‎تواند و مرد دوباره می‎گوید: "این فشار آمده رویش چون سر زمین کار کرد به خاطر همین دستش ورم کرد، اگر رگش آسیب دیده باشد چه می‎شود آقای دکتر؟ چه کار کنیم"؟ دکتر می‎گوید نه رگش آسیب ندیده. آدم‎هایی می‎آیند و می‎روند و تا لحظه‎ای فقط صدای مهر دکتر روی کاغذ به گوش می‌رسد‎. آزمایش خون به اضافه سونوگرافی و عکس. می‎گوید این‎ها را انجام بده و جواب‎هایش را بیاور ببینم. یا الله. به سلامت. می‎گوید: "دکتر جان فقط جواب بیاورم یا خودش را هم بیاورم؟ دکتر می‎گوید خودش را هم بیاور. مرد می‎گوید دست شما درد نکند، خداحافظی می‎کند زن هم خداحافظی می‎کند و لبخند که می‎زند چین‎های دو طرف چشم‎های خسته‎اش رو صورت آفتاب سوخته‎اش باقی می‎مانند.
دلش برای بچه‎هایش تنگ می‎شود
زنی 26 ساله با همسرش تو می‎آیند. یک طرف فکش ورم کرده و تمام اجزای صورت را به یک سو جمع کرده. ورم به قدری زیاد است که زدن ماسک هم تاثیری نداشته باشد. همسرش می‎گوید غده بدخیم سرطانی روی استخوان فکش بوده. دو ماهه باردار بوده که یک برآمدگی کوچک روی فکش دیده، پزشکی که به او مراجعه کرده بود، گفته بود غده چربی است. یک بچه بزرگتر هم دارند. باید بستری شود اما امکانش نیست. زن، یک هو می‎زند زیر گریه. می‎گوید: "تو را به خدا آقای دکتر کمکم کنید. بچه‎هایم را اصلن نمی‎بینم. با این وضع دوست ندارم پیش من باشند". وقتی می‎خواهند بروند به دکتر می‎گوید: "زنگ بزنم اگر مشکلی پیش آمد"؟ و دکتر به شوخی می‎گوید تو که همیشه زنگ می‎زنی. خنده‎اش می‎گیرد. خداحافظی می‎کنند و می‎روند.
مادر
زنی که دوست دارم مادر خطابش کنم، همه وجودش به آدم آرامش می‎داد، قرص بود و محکم و لبخندش یکی از دلنشین‎ترین چیزهای دنیا. با دخترش می‎آید. یک زن میانسال، بلند قامت و چادری. غدد لنفاوی زیر بغلش سرطانی شده‎اند. دکتر که پرونده را می‎بیند ساکت می‎شود. یک بار هم عمل کرده. از اتاق معاینه بیرون می‎آید، خیلی آرام روی صندلی می‎نشیند. می‎گوید: "آقای دکتر هر چه هست راستش را به من بگویید نمی‎ترسم، طاقتش را دارم". طوری می‎گوید که نمی‎توان بیان کرد یا نوشت، فقط تمام وجود آدم درد می‎گیرد. دخترش نگران می‎شود. می‎گوید: "چرا رفتید توی فکر آقای دکتر"؟
دختر خوش سر و زبانی دارد. می‎گوید: "دکتر برای چه ما را اذیت می‎کنی؟ از ساعت شش صبح اینجاییم. با اتوبوس از آن سرِ شهر آمده‎اند. می‎گوید: "مادر توی خانه نمی‎تواند بی‎کار بنشیند. سوزن می‎زند برای لباس عروسی؛ دانه دانه نگین‎ها را برمی‎دارد و با موچین می‎زند روی لباس عروس‎ها. در حال نشان دادن عکس‎های کارهای مادرش از گوشی موبایلش است که متوجه می‎شود دکتر دارد نسخه می‎نویسد. یک هو می‎گوید: "دکتر ننویسید به خدا هیچ پولی همراهمان نداریم".
پدرش بی‌کار شده و توی خانه می‎نشیند. او و مادرش باید مخارج خانه را تامین کنند. بخیه‎ها را هم هنوز نکشیده‎اند؛ می‎گوید: دستمان خالی بوده. مادر و دختر می‎روند؛ دختری که در جوانی پیشانی‎اش چین افتاده و موهایش جوگندمی شده‎اند و مادری که بوی چادرش را هنوز حس می‌کنم؛ وقتی چشم‌هایم را می‌بندم، روی سیاهی‌ها، روی دردها.
اشک و لبخند
نام:
ایمیل:
* نظر:
آخرین اخبار