صندلیهای فلزی آبیرنگ ارج را دور تا دور سالن انتظار چیده است. شانههای چند صندلی به حولههای رنگارنگی که رویشان پهن شده، گرم است. «حاج علی» روی یک صندلی، خسته لم داده و سیگارش را میپیچد. بعضی از گیاهان از پشت پنجره تا سقف قد کشیدهاند و نور از بین برگها راه خودش را به وسط حمام باز کرده است.
کمر حاجی بعد از ۸۸ سال خمیده شده و وقتی راه میرود پایش را روی زمین میکشد. ۶۲ سال پیش زمانی که اولین خشت حمام را میگذاشتند تا حالا آنجا را اداره میکند. هر روز از ۸ صبح درِ گرمابه را باز میکند و تا ۸ شب طاقت میآورد و معمولا در یک روز ۳۰ مشتری راه میاندازد.
دو مرد جوان وارد میشوند. حاجی خودش را به پشت دخل میرساند. کارتخوان ندارد و پول نقد میخواهد. یکی از مردها دست در جیبش میکند و ۵۰ هزار تومان به حاجی میدهد. برای یک ساعت حمام، نفری ۲۵ هزار تومان میگیرد. پایش را روی زمین میکشد و دو مرد را روانه یکی از حمامهای نمره میکند و ساعت ورودشان را روی کاغذی که جلوی در به یک میخ بند کرده، مینویسد و برمیگردد و روی صندلی خستهاش لم میدهد.
«یه زمانی اینجا برو بیایی داشت. انقدر دوماد و عروس برای حموم میآوردن و روی سرش نقل و نبات میریختن که کف حموم سفید میشد. زائو میآوردن حموم و شیرینی و شربت میدادن. چه روزای عیدی که من تو این حموم سر کردم. هی ... خانوم ... گل بود و بهار بود، گذشت ... حالا دیگه همه خونهها حموم داره و فقط کارگرا و معتادا و یه وقتایی هم سربازا میان حموم. اینجا رو برای ثوابش باز نگه داشتم. خدا میدونه تا کی میتونم دووم بیارم چون خرج و دخلش باهم جور درنمیاد و اصن راضی نیستم.»
حالا دیگر نه از آبزرشک تگری خبری است و نه نوشابههای شیشهای کانادا. جای شامپوهای پلاستیکی زرد را قوطیهای کوچک شامپوهای هتلی گرفته که هر کدام پنج هزار تومان است و صابونهای کوچک عطری هم هر عدد سه هزار تومان.
دو دختر جوان وارد حمام میشوند. با حاج علی سلام و علیکی میکنند و میخواهند درِ حمام عمومی را باز کند تا داخلش را ببینند اما حاجی روی خوش بهشان نشان نمیدهد تا بروند: «روزی چند نفر از اینا میان و میخوان توی حمومو ببینن. برای دستشویی میان، فک میکنن من نمیفهمم. باید حواسم به اینا باشه، دیگه نمیشه به کسی اعتماد کرد. یه بار دو تا پسر جوون اومدن و رفتن تو حموم، یکیشون زودتر اومد بیرون و گفت دوستش که بیاد بیرون حساب میکنه و رفت. هر چی صبر کردم دیدم کسی نمیاد بیرون، در زدم و رفتم تو، دیدم طرفو کشته. مونده بودم چیکارش کنم. واسه همین اتفاق ۶ ماه اسیر کلانتری و آگاهی شدم.»
درِ یکی از حمامها باز میشود و جوانی بیرون میآید. سر و وضعش را مرتب میکند و از حمام بیرون میزند. حاجی درِ آبیرنگ همان حمام را باز میکند و داخلش را نگاهی میاندازد. لگن قرمزی را برمیدارد و نشانم میدهد: «همین لگنو میبینی؟ باید ۶۰ هزار تومن بخرم. اونوقت مشتری میاد میشینه روش و میشکندش. مگه چقدر واسه حموم پول میدن؟ ماهی یک تا یک میلیون و ۵۰۰ هزار تومن پول برق و گاز میدم. میبینی خانوم؟ اصن نمیصرفه.»
حمامهای سنتی تهران جایی برای خانمها ندارند و فقط ویژه آقایان هستند. حاجی تا سال ۱۳۷۴ فقط پنج کارگر زن داشته؛ درِ حمام زنانه از کوچه پشتی باز میشده اما سالهاست که بسته شده. از زمانی که خانهها گازکشی شد، بساط حمامهای عمومی هم جمع شد و فقط حمامهای نمره ماندهاند. سالی چند بار مثل بیست و یکم ماه رمضان، روزهای تاسوعا و عاشورا و ۱۳ بدر درِ همین حمامهای نمره هم بسته میشود چرا که باورهای عامه این بوده که نباید در روزهای قتل حمام رفت.
سینه حاجی علی بین صحبتهایش خِس خِس میکند و نفسهای بریدهبریدهاش برایش از گذشته به یادگار مانده؛ زمانی که آب حمامها با نفت گرم میشده است. او دیابت هم دارد و دو سالی میشود که زنش را از دست داده و حالا منتظر است که عمر خودش هم تمام شود: «منم دیگه رفتنیام، دیر یا زود، روزگار خیلی بهم سخت میگذره، خدا به داد شما جوونا برسه با این همه گرونی و بیکاری. پسر خودم مهندسی عمران خونده، ۴۲ سالشه و بیکاره، هر جا میرم براش خواستگاری میگن باباش حمومیه. دل آدم میگیره خانوم...»
از حمامی که حالا زمینش ۲۰ میلیارد تومان میارزد، بیرون میزنم. از سردرِ آن جز چند حرف پراکنده، اسمی نمانده است.
حمام بعدی که به آن سر میزنم متروکه شده و درهایش بسته است. حمام دیگری پیدا میکنم. پسر جوانی پشت دخل نشسته و با موبایلش سرگرم است. همه ۲۰ حمام نمرهای که ۶۶ سال پیش ساخته شده، از مشتری خالیاند و قرار است تا دو ماه دیگر جایش یک مجتمع سبز شود.
پسر، ۲۸ ساله است و حقوق خوانده و گاهی هم به پدرش در حمام کمک میکند؛ از مشت و مال گرفته که برای ۲۰ دقیقهاش ۵۰ هزار تومان میگیرد تا کارهای دیگر اما متقاضی کمی دارند و بیشتر مشتریهایشان، کارگر و معتاد هستند که بعضی از آنان درخواستهای عجیب و غریبی هم میکنند: «مشتری داشتیم که ظاهر خیلی محترمی هم داشته و درخواست مشت و مال کرده. وقتی رفتم تو حموم و کارمو شروع کردم درخواستی ازم کرد که حالم بد شد و از حموم زدم بیرون. حالا من به اندازه بابام تجربه ندارم، بذارین بابا بیاد باید خاطرههای اونو بشنوین.»
حمام از پدرِ زنعمویش به عمویش ارث رسیده و حالا او و پدرش چرخش را میچرخانند و دو ماه دیگر بیشتر آنجا مهمان نیستند چرا که مجوز ساخت و سازش صادر شده است.
مغازهدارهای اطراف هر چند دقیقه یک بار برای استفاده از دستشویی وارد حمام میشوند. برگهای گیاه پوتوس، سالن انتظار را برداشتهاند و روی درِحمام عمومی کاغذ «ورود ممنوع» چسباندهاند و حالا تبدیل به انبار شده است. در این حمام هم جایی برای زنان نیست اما آثار زمانی که زنان هم میتوانستند از امکانات حمام عمومی استفاده کنند، هنوز به جا مانده؛ نوشتههای رنگ و رو رفتهای مثل: «ورود آقایان به سالن زنانه ممنوع».
پسر جوان میگوید: «تا سال ۸۰ اینجا رونق داشت و زنها هم میاومدن اما وقتی وزارت بهداشت فعالیت حمومای عمومی رو ممنوع کرد، سالنهای عمومی بسته و تبدیل به انبار شدن. آدم داریم که ۳۰ سال پیش با باباش میاومده حموم و از اینجا خاطره داره و میگه اون موقعها انقدر سالن انتظار شلوغ بوده که باید نوبت میگرفتن، میرفتن تو صف تا صداشون کنن. اما این آدما خیلی کمن و حالا کمتر کسی میاد حموم بیرون. معمولا مشتری این حموم قشر ضعیفن. مثلا مشتری داشتیم که معتاد بوده و اومده گفته من ۱۰ هزار تومن بیشتر ندارم، میشه بذاری با همین پول برم یه دوش بگیرم؟ یا کارگرایی که میان واسه دادن ۲۵ هزار تومن هم چونه میزنن. خب شما توقع داری با این اوضاع حمومهای عمومی دووم بیارن؟ حتی یه زمانی تشتهای اینجا مسی بود که دزدیدنش.»
پدرش بعد از ۴۰ دقیقه میآید و سفره دلش را باز میکند. زمانی معلم روستایی در لرستان بوده که بدون هیچ دلیلی اخراجش میکنند و شکایت هم بیفایده بوده. بعد از آن مجبور شده شغلهای دیگر فصلی را امتحان کند تا بتواند سه فرزندش را بزرگ کند. حالا بچههایش همه درس خواندهاند، یکی مهندس است و یکی دیگر برای امتحان وکالت میخواند. چند سالی است که به ناچار همراه پسرش در یکی از حمامهای نمره زندگی میکند و برای همسرش که در شهر دیگری زندگی میکند پول میفرستد. از کار در حمام و دلاکی متنفر است اما چاره چیست؟ با ۶۰ سال سن کجا به او کار میدهند؟
«۹۸ درصد مشتریای اینجا بَدَن و درخواست بد میکنن. اگه پسر بودی سیر تا پیاز درخواستاشونو برات تعریف میکردم اما روم نمیشه به شما بگم. تو این سالا خون به جیگر شدم. منو پسرم شبا توی بوی لجن میخوابیم چون توانایی اجاره یه خونه رو ندارم. اینجا پر از اجنه است اما انقدر سَم ریختم که حتی شما یه سوسک هم نمیتونی پیدا کنی. من خیلی به اینجا میرسم و تمیزش میکنم چون مامور بهداشت هر ۲۰ روز یه بار یا ماهی یه بار میاد بازرسی و آب اینجا رو تست میکنه. ما دستگاه کُلر داریم و باید به آب کُلر بزنیم.»
یکی از اتاقکهای حمام را تبدیل به آشپزخانه کرده است. بلند میشود و زیر سماور را روشن میکند:
- چای میخوری یا قهوه؟
- ممنون. هیچکدوم
- نگران نباش. وسایل اینجا تمیزه. اگه دلت نمیگیره برات تو لیوان یه بار مصرف میریزم. من موظفم رسم مهموننوازی رو به جا بیارم اما زیاد اصرار نمیکنم چون شاید یکی دوست نداشته باشه.
برای خودش یک استکان چای میریزد. ساعت از ۸ گذشته اما چراغ حمام همچنان روشن است و درِ آن باز. دلاکی را با نگاهکردن یاد گرفته است و حالا مشتریهای ثابت هم دارد که در سرما و گرما با موتور از خاکسفید یا میدان امام حسین پیش او میروند؛ مشتریهایی که ۹۸ درصد آنان گرفتار اعتیاد هستند.
چایش را سر میکشد و این شعر را میخواند: «افسردهدلی آزرده کند انجمنی را ... زندگی تو اینجا برام پر از سالهای تلخ و عجیبه. ببخش اگه با حرفام ناراحتت کردم، صبح تا شب همیشه کار میکنم بدون تفریح. معلوم نیست دو ماه دیگه سرنوشت ما چی بشه.»
در فکر فرو میرود و زیر لب با خودش چیزهایی زمزمه میکند. خداحافظی میکنم و از درِ حمام بیرون میزنم.
اوضاع حمامهای سنتی تهران چندان خوب نیست. خیلی از آنها تخریب شدهاند و جایشان مجتمعهای تجاری قد عَلَم کرده است. چند تایی هم که در برخی از محلهها هنوز باقی ماندهاند تعطیل شدهاند. آنهایی هم که همچنان کار میکنند مثل صاحبانشان نفسهای آخر را میکشند و طبیعتا نسلهای آینده نمیدانند که زمانی پدربزرگ و مادربزرگهایشان کجا و چگونه جسمشان را از آلودگیها پاک میکردند در حالی که چند کیلومتر دورتر، پشت خطهایی که آدمهای دنیا را به اسم مرز از هم دور کرده است، در همسایگیمان نه تنها از حمامهای سنتی قدیمی به عنوان یک جاذبه گردشگری استفاده میکنند بلکه حمامهای جدیدی هم با همان معماری قدیمی میسازند و به اسم «حمام ترکی» به گردشگران معرفی میکنند و خدمات زیادی از جمله ماساژ و مشت و مال میدهند و به دلار هم پول میگیرند.