مهدی باکری فرمانده لشکر عاشورای تبریز بود که بی شک اغلب کسانی که نامش را میشنوند مردی با لباس خاکی جنگ در ذهنشان تداعی میشود که چهرهای آرام دارد.
از ازدواج پدر و مادر مهدی 6 فرزند متولد شده بود؛ علی، رضا، مهدی و حمید و دو خواهر. علی باکری مهندس شیمی از دانشگاه صنعتی شریف بود که از مبارزین مذهبی مجاهدین خلق پیش از تغییر ایدئولوژیشان بود، رضا که اکنون در قید حیات و مشغول کار آزاد است، حمید که برادر کوچک بود اما یک سال پیش از مهدی در عملیات خیبر به شهادت رسید و مهدی باکری که مدتی شهردار ارومیه بود اما با آغاز جنگ به جبهه رفت و هنگامی که فرماندهی لشکر عاشورای تبریز را بر عهده داشت در عملیات بدر سال 62 به شهادت رسید.
نکته قابل تأمل در مورد شهدای باکری این است که علی رغم تقدیم سه پسر در راه اسلام، پیکر هیچ کدام به آغوش خانواده بر نگشت و هر سه گمنام و مفقود الجسد هستند.
آنچه در ادامه این متن خواهید خواند بخش دوم پرداختن به زاویه دیگری از شخصیت این مهندس شهید است. زاویه ای جدای از چهره جهادی او. صفیه مدرس که چهار سال در کنار مهدی زندگی کرده برایمان از مرد خانه اش میگوید و روزهایی که اگر چه کم بود اما برای او بسیار مغتنم بوده و تا آخر عمر لحظه ای را فراموش نخواهد کرد.
بخش اول مصاحبه را اینجا بخوانید.
*علی از مبارزین مذهبی مجاهدین خلق بود
مهدی پیش از امتحان کنکور سال آخر تحصیلش را به تهران میآید و در مدرسه هوشیاری درس میخواند و با علی زندگی میکند. علی هم تهران تنها ساکن بود. او در دانشگاه صنعتی شریف شیمی خوانده بود و از مبارزین مذهبی مجاهدین خلق بوده که بعد از اتمام درس می رود فرانسه برای آوردن اسلحه اما در فرودگاه موقع برگشت با نه نفر دیگر او را دستگیر می کنند و بعد هم اعدام. خبر اعدامش را هم در روزنامه می زنند که خانواده مهدی متوجه میشود، پیکر را هم تحویل نمیدهند و حتی خانواده اجازه نداشتند مراسمی هم بگیرند.
بعد از قبول شدن مهدی در دانشگاه تبریز حمید آقا می رود پیش علی. مهدی دو ساله و حمید 11 ماهه بوده که مادرشان فوت می کنند.
رضا برادر چهارم مهدی که البته دومین فرزند خانواده نیز هست تحصیلکرده دانشگاه امیرکبیر است که وقتی علی را دستگیر میکنند، او را هم دستگیر میکنند، اما بعد از انقلاب همراه بقیه زندانیان سیاسی آزاد میشود.
*گاهی میپرسیدند آیا شوهرت در خانه حرف هم میزند؟
آقا مهدی علیرغم اینکه خیلی در ظاهر فردی آرام، سر به زیر و محجوب و کمحرف بود اما در خانه فردی خندهرو، شوخطبع و خوشبرخورد بود. گاهی از من میپرسیدند آیا شوهرت در خانه حرف هم میزند، اصلاً صدایش را شنیدهای؟ اما خبر نداشتند که در خانه شیطنتهایش منحصر به فرد است. او فردی پرکار و پرتلاش و با پشتکار فوقالعاده، برنامهریز منظم و بسیار از نفس و رفتار و کردارش مراقبت میکرد. در واقع خودساخته بود. با خواهرش قرار گذاشتیم کتابها شهید مطهری را با هم بخوانیم و با هم مباحثه کنیم. قرار بود این کار را برای خودسازی و ارتقای فکری خودمان انجام دهیم.
* با افراد مستضعف و کمدرآمد ترجیح میداد رفت و آمد کند
مهدی، شهردار که بود پایین منطقه فرودگاه قدیم چند خانواده را شناسایی کرد و با حقوق 2800 تومانی که میگرفت، چند خانواده را تحت پوشش قرار داده بود. با افراد مستضعف و کمدرآمد حتی در فامیل، ترجیح میداد رفت و آمد کند. به بچههای یتیم در پرورشگاه ارومیه عنایت و محبت خاصی داشت. میگفت شرایط زندگیمان طوری که بتوانیم دو تا از آنها را بیاوریم خانه و سرپرستی کنیم خیلی خوب است.
*تصمیمی که نیمه کاره ماند
مهدی هیچ وقت قسمتش نشد وارد سپاه شود و بسیجی به جنگ رفته بود. او در اصل استخدام رسمی وزارت نیرو بود اما به خاطر جنگ آنجا را کلا رها کرده بود. چند ماه پیش از شهادتش آمد گفت صفیه از وزارت نیرو نامه آمده و از آن طرف هم آقا محسن اصرار میکند که وضعیتت را با ما مشخص کن یا از وزارت خانه اعزام شو که بدانیم نیروی آنجایی یا بیا سپاه که بدانیم نیروی خودمانی.
من گفتم برو از طرف وزارت اما مأموریت بگیر در سپاه باشی. گفت نه من اگر برم وزارت نیرو نمیگذارند درست بروم جبهه و هی میخواهند بفرستنم این طرف و آن طرف. این موضوع همانجور ماند اما چند روز بعد دیدم فرم سپاه آورد گویی در نظر داشت وارد سپاه شود اما دادن این فرم نیمه کاره ماند.
* خط قرمزش امام و ولایت بود
در رفت و آمد و دوستیها معیارهای خاصی داشت، مثلاً اینکه آنطرف باید اهل مسجد باشد. به روحانیت احترام بگذارد، ولایتپذیر باشد، در دانشگاه با هر کسی دوست نشده بود، حسابشده و با معیارهای خاص ارتباط برقرار میکرد. هیچگاه ندیدیم دو جور غذا بخورد، هر گاه زیاد غذا میخورد، فردایش روزه میگرفت. بسیار نسبت به مسائل سیاسی، آدم روشنبینی بود و تحلیلهای درست نسبت به مسائل اجتماعی و جریانات کشور داشت. خط قرمزش امام و ولایت بود، هر دفعه که به تهران میآمدیم، حتماً به دیدار آقای خامنهای میرفت و یا در دانشگاه با شهید مدنی دیدار میکرد و از راهنماییهای او خطمشی میگرفت. به هیچیک از گروهها و جناحها گرایشی نداشت و صرفاً در راهی بود که امام خمینی(ره) قدم برمیداشت. تا چیزی را به چشم خود نمیدید، به شایعات توجه نمیکرد و آنچه را شنیده بود برای کسی بازگو نمیکرد. مهدی و حمید پیرو سفت و سخت ولایت فقیه بودند و اصلا با این موضوع آنها انقلابی شدند و جبهه رفتند و شهید شدند.
*روزها و ساعتها دیر میگذشت
وقتی به اهواز رفتیم، اولین باری بود که من از شهر خودمان خارج میشدم، آنهم منطقه جنگی، گرم و ساعتها فاصله با ارومیه، مادرم خیلی ناراحت و نگران بود.
مهدی با حمید آقا رفتند، اما حمید مدتی بعد برگشت. مهدی تماس گرفت و گفت: من خانه تهیه کردم، وسایل را جمع کن و با حمید بیا. خودش نیامد، به خاطر مسائلی که در سپاه برایش به وجود آمده بود، حاضر به برگشت نبود. رفتیم کرمانشاه، منزل آقای میرولد که منتظر ما بود.
دیماه سال 1360 در برف و بوران به خاطر برف و مه، ماشین دید نداشت. مجبور شدیم وسط راه در یک مسافرخانه استراحت کنیم. نزدیک ظهر وقتی رسیدیم، مهدی بسیار نگران شده بود. حمید آقا برگشت و ما با وسایل به طرف اهواز حرکت کردیم. خانهای نزدیک راهآهن اجاره کرده بود، یکی از دوستان طبقه پایین و دو اتاق بالا برای ما شد.
منطقه اداری بود و همه خانههای مسکونی خالی بودند. معمولاً خانههایی هم که مانده بود یا در نداشت یا شیشهها شکسته بود. خانه ما هم به دلیل نبودن شیشه با نایلون مشکی پوشانده شده بود و با امکانات خیلی کم و شرایط خیلی سخت، آنجا مستقر شدیم.
یکی، دو روز آقا مهدی پیشم بود اما بعد رفت و تا 20 روز دیگر پیدایش نشد. من اولین کسی بودم که قبل از بچههای لشکر آنجا رسیده بودم، بقیه بچهها با اصرار آقا مهدی، خانمهایشان را آوردند. بدین ترتیب با یکدیگر رفت و آمد پیدا کردیم. او بهخاطر مسئولیتی که داشت مجبور بود خیلی دیر به خانه بیاید و من تنها و دلتنگ در شهر غریب برایم سخت میگذشت. خانه بدون او برایم بیروح بود، روزها و ساعتها دیر میگذشت.
*اولین باری که به مشهد رفتم
حتی یکبار هم نشد همراه خانواده سفر برویم و تا زمان ازدواجم یادم نمیآید از دروازه شهر خارج شده باشم. اولین باری که رفتم مشهد بعد از ازدواجم بود البته نه با همسرم. ماجرا اینگونه شد که تعدادی از خانم ها برای شستن پتوی رزمندگان یک ماه به سد دز رفتند. مهدی بعد از آن به نشانه قدردانی فرمانده لشکر از کار آنها همه را فرستاد مشهد. عمه من داخل آن جمع بود و اصرار کردند به آقا مهدی که خانمت را هم اجازه بده ببریم. خلاصه رفتم هرچند دوست داشتم اولین مسافرت را کنار همسرم باشم.
دیدن حرم امام رضا خیلی برایم هیجان داشت. اتفاقا یک مادر شهیدی هم بین ما بود که از پشت مرا گرفت و هول داد سمت ضریح، گفت چون دفعه اولت هست سه حاجت بخواه، انشاءالله همه اش برآورده میشود. دستم هم رسید به ضریح که همیشه در ذهنم مانده.
* تو مثل زنهای شهر لوس نیستی
خانه اهواز نزدیک راهآهن و در یک منطقه اداری و نظامی بود. بقیه خانهها هم همانطور که گفتم خالی بود. همسایه پایینیمان چند روزی برای مسافرت به دزفول رفت و من تنها ماندم. خیلی میترسیدم، زنگ زدم لشکر به مهدی گفتم؛ اگه میشه بیا خونه، من تنهایی میترسم. خندید و گفت؛ من اگر الان راه بیفتم صبح میرسم. تو مثل زنهای شهر لوس نیستی، زن بسیجی و شجاعی هستی، در اتاق را قفل کن و بخواب.
*گفت تو حق نداری از این نانها بخوری!
یک روز مهدی آمد و گفت شب میهمان داریم، جلسه با بچههای لشکر در خانه ماست، جگر خریده بود و گفت درست کن. گفتم نان نداریم و من هم نمیتوانم بروم در صف نانوایی بایستم، شب زود بیا و نان بخر. طبق معمول آنقدر دیر آمد که همهجا بسته بود. زنگ زد لشکر بچهها نان آوردند. تا برای شام من خواستم مقداری از آن را بخورم، کشید عقب و گفت تو حق نداری از این نانها بخوری، مردم اینها را برای رزمندهها فرستادند، به شوخی گفتم ایبابا من هم زن رزمنده هستم، خندید و گفت نه نباید بخوری. آخر سر من تکه نانهایی که ته سفره باقی مانده بود خوردم.
یکبار دیگر خودکاری از جیبش روی زمین افتاد، برداشتم تا اسم چند سبزی را بنویسم که موقع برگشت از دزفول از کنار جاده بخرم. یکدفعه سرم داد زد و گفت با آن نویس، ما بیتالمال است، گفتم اما فقط اسم چند تا سبزی را میخواهم بنویسم، گفت نه نمیخواهد بنویسی.
شهید باکری در کنار خواهرش
*به خاطر یک شاخه گل یاس
اردیبهشت سال 62 بود، رفتیم تهران، قرار شده بود برویم سوریه، به همین دلیل چند روزی خانه یکی از اقوامش در نازیآباد بودیم. شب با هم رفتیم مسجد، نماز جماعت. گل یاسی از دیوار یکی از خانهها به طرف کوچه آویزان بود و بوی عطرش آدم را مست میکرد. دست دراز کردم که یک شاخه را بکنم، ناراحت شد که چرا اینکار را کردی. در این حد به مسائل ریز اهمیت میداد که من حتی فکر میکردم انجامش ایرادی ندارد، گفت باید بروی و از صاحبش حلالیت بطلبی. مجبور کرد که در بزنم و حلالیت بطلبم.
*ماجرای تنها سفری که با همسرم رفتم
خیلی دوست داشتم در زندگی مشترکم یک سفر هم شده با مهدی بروم اما جنگ مجالی برای این کار به او نمیداد. حتی یکبار که از او خواهش کردم بیا فقط سه روز به عنوان ماه عسل به مشهد برویم گفت: ای وای بر من در حالی که دوستانم دارند در جنوب شهید میشوند، بخواهم با همسرم برای تفریح بروم.
تنها البته یکبار رفتیم سفر به سوریه. اردیبهشت سال 62 قرار شد شش نفر از فرماندهان سپاه برای مأموریتی به سوریه بروند. به آنها اعلام شده بود که میتوانید اعضای خانواده را هم با خودتان ببرید. تا جایی که در ذهنم هست خانواده سردار عزیز جعفری، سردار رحیم صفوی هم بودند. حسن باقری شهید شده بود اما مادرش به همراه سردار محمد باقری و خانمش آمده بودند، یک آقای شریعتی نامی هم اهل مشهد بودند که او را نمیشناختم و بعد از جنگ هم دیگر او را جایی ندیدم.
حدود 8 روز آنجا بودیم. یک خانه دادند گفتند پخت و پز هم با خودتان. دو روز مردها رفتند لبنان و ما تنها بودیم. آخرین باری که رفتم برای زیارت حضرت زینب (س) نشستم به دعا خواندن و حواسم پرت شد. همه سوار ماشین منتظر من بودند هر چه گشتند مرا پیدا نکردند. وقتی پیدایم کردند یکی از خانم ها گفت: آقا مهدی به شدت استرس و اضطراب داشت تا تو را پیدا کرد.
عکسی با هم از آن سفر در هواپیما داریم که سرلشکر محمد باقری که اکنون فرمانده ستاد کل نیروهای مسلح هستند از ما گرفتند.
*یادم رفت مهمان داشتم
یک روز چند تا از دوستانم زنگ زدند که شب بیایند منزل ما، خانهشان بیرون شهر بود و میخواستند صبح تا هوا خنک است برای خرید به بازار بروند. اتفاقاً مهدی هم آن شب آمد، چون ما یک کولر بیشتر نداشتیم، مهمانها مجبور شدند بروند خانه همسایه پایینی، تا فردا صبح یادم رفت که میهمان دارم. صبح تا من را دیدند با خنده گفتند مثلاً ما میهمان تو بودیم، نه شامی، نه صبحانهای، مهدی را که میبینی همه را یادت میرود. با کلی شرمندگی خندیدیم.
*از خستگی خوابش رفته بود
با تمام خستگی، وقتی میآمد، لباسهایش را خودش میشست. اگر وقت نداشت، آنوقت معذرتخواهی میکرد و از من میخواست این کار را انجام دهم. بعد از چهلم شهادت مهدی زینالدین بود که رفته بودم دیدار مادر و همسرشان، وقتی برگشتم همه لباسهای خودش و مرا شسته بود و از خستگی خوابش رفته بود.
*باید بروم آرایشگاه
شهید باکری خیلی به اتوی لباسهایش اهمیت میداد. حتماً باید همه آنها را اتو میزد و سر و صورتش را مرتب میکرد. صبحها جلوی آینه حتماً باید موهایش را مرتب میکرد. گاهی که موهایش بلند میشد، میگفتم بنشین برایت مرتب کنم، میگفتم نه تو خراب میکنی، باید بروم آرایشگاه. خیلی به موهایش ور میرفت. گفتم مهدی کسی که باید تو را بپسندد، پسندیده، بس کن! میگفت؛ مسلمان باید تمیز باشد.
*دستهایم را گرفت و گفت قول بده ناراحتی نشی
هیچ وقت با مهدی مسافرت نرفتیم، اتفاقاً قبل از هر عملیات رزمندگان را به مشهد میبردند و بعد به دیدار امام اما هیچ وقت قسمتان نشد با هم جایی برویم. مهدی به خاطر مسئولیتی که داشت خیلی دیر به دیر به خانه میآمد، به او میگفتم من دلتنگ میشوم بیا حداقل با هم یک مسافرت برویم، آخرین سفرش را که قرار بود به مشهد برود، از بیرون آمد، من روی چهارپایه ای نشسته بودم دو زانو مقابلم نشست، سپس دستهایم را گرفت و گفت یک چیزی میگویم اما قول بده ناراحتی نشی، میخواهند ما را برای تولد امام رضا(ع) به مشهد ببرند، خیلی اصرار کردم تو را هم با خودم ببرم، اما اجازه ندادند و گفتند نمیشود تو تنها در بین این همه مرد همسرت را بیاوری، تا خواست عقبنشینی کند من دستهایش را گرفتم و فشار دادم و گفتم: باشه در عوض سه چیز از تو میخواهم، اول اینکه مرا حلال کن، گفت: از اول حلالشده بودی، بعد گفتم: اگر شهید شدی مرا شفاعت کن، سه بار گفت: حتماً! حتما! حتما! و خواسته سومم هم این بود که از خدا بخواه اولین کسی که از خانواده به تو ملحق میشود من باشم، دستهایش را به زور از دستم کشید و گفت این دیگر کار من نیست هر چه خدا بخواهد، باید تسلیم رضای خدا باشیم.
شهید باکری در کنار فرزندان خواهرش
*در اوج خستگی و بیخوابی یک شوخی و متلکی میگفت
حسودی میکردم که مهدی اینقدر ثواب برای خودش جمع میکند، یکبار به او گفتم خوشبهحالت! او ناراحت شد و گفت تو هم به خاطر خدا هجرت کردی و سختی میکشی، نصف بیشتر ثوابهای من برای توست. با این حرفها سرم را شیره میمالید و آرامم میکرد (خنده). هیچوقت تن خسته، چشمان بیخواب و سر و صورت خاکیاش را فراموش نمیکنم. از فرط خستگی نای نشستن نداشت، حتی لباسهایش را من درمیآوردم و در اوج خستگی و بیخوابی یک شوخی و متلکی میگفت و چشمانش را میبست
*آبروی مرا خرید
بعدها فهمیدم غذای مورد علاقه مهدی فسنجان بوده،؛ منتهی ما اصلاً فسنجان نمی پختیم، انگار خیلی در ارومیه پختن این غذا رسم نیست، با اینکه گردو هم زیاد داریم، اما مهدی هر چه که بود میخورد و اهل غر زدن هم نبود، یک هفته بعد از ازدواج دو نفر از دوستان مهدی گفتند ما میخواهیم برای تبریک ازدواجتان بیاییم، مهدی اصرار میکند حتما از شام بیایید. من اولین بارم بود که تنهایی خودم برای پنج شش نفر غذا میپختم، برنجمان هم کوپنی بود و اتفاقا وقتی غذا را پختم شفته هم شد، گفتم مهدی حالا چه کار کنم؟ گفت: تو کاری نداشته باش، بردار بیار، وقتی بردم، به دوستانش گفت ببینید آشپزی خانم من خیلی خوب است، این برنج خرابه، آنجا آبروی مرا خرید.
یکبار دیگر هم آش پخته بودم و به هیچ وجه یادم نبود داخلش نمک بریزم، شروع کرد به خوردن، من تا آخر غذا چندین باری نمک پاشیدم، آخرش به او گفتم مگر مزه دهانت را نمیفهمی؟ این غذا هیچ نمکی ندارد، اما تو هیچی نمیگویی، گفت خب چه اشکالی دارد بده حالا میریزم. مهدی هیچ وقت از من درخواست نکرد که غذای خاصی را برایش بپزم.
* بعضی وقتها دوست داشتم عصبانی شود
یادم نمیآید در طول زندگیمان با هم دعوا کرده باشیم، حتی بعضی وقتها دوست داشتم خودم کاری کنم که عصبانی شود، اما او نمیشد، میپرسیدم اصلا تو عصبانی نمیشوی؟ بعد این آیه را برایم میخواند: «اشداء علی الکفار رحماء بینهم» یعنی خدا در قرآن میگوید با کفار خشونت داشته باشید اما با اطرافیانتان با مهربانی و لطافت برخورد کنید.
*از لای دو انگشتم دیدم دارد گریه میکند
یکبار دیگر میخواستم عصبانیاش کنم، بعد از مدتها آمد خانه، کلا زندگی با مهدی اینگونه بود که چند روز میآمد خانه، بعد میرفت و تا چند هفته پیدایش نمیشد. تا دو سه روز اول بعد از رفتنش شارژ بودم، اما کمکم احساس دلتنگی اذیتم میکرد. معمولاً وقتی که میآمد ماشین سپاهی که دستش بود، زنجیری داشت که وقتی ترمز میکرد صدای زنجیر میآمد، پنجرههایمان شیشه نداشت و با پلاستیک آنها را پوشانده بودیم، تا صدای این زنجیر را میشنیدم، سریع پشت پنجره میرفتم میفهمیدم آمده، در مدتی که او پیاده شود، من دو طبقه را با سرعت از پله پایین میرفتم تا خودم در را باز کنم. همسایه پایینی میگفت حاج خانم نمیخواهد شما بیایی من در را باز میکنم، میگفتم نه، خودم میخواهم در را باز کنم.
یکبار مهدی آمد خانه و من خیلی دلتنگ بودم، وقتی آمد داخل، دستم را گذاشتم روی صورتم که نبینمش، چند دقیقه سر به سرم گذاشت، اما من دستم را برنمیداشتم، قلب خودم به شدت میتپید و دوست نداشتم حتی یک لحظه دیدن او را از دست دهم، اما خب ناراحت بودم و میخواستم اذیتش کنم، میگفتم چرا او مرا تنها میگذارد و میرود، متوجه شدم ساکت شد، از لای دو انگشتم دیدم دارد گریه میکند، گفت خیلی بیانصافی، اگر تو نمیخواهی مرا ببینی من که میخواهم تو را ببینم، تنها دلخوشی من در این دنیا تو هستی، من این همه مشکلات در جنگ دارم، حالا که تو تنها تو هستی میخواهی اینجوری کنی؟ من دیگر طاقت نیاوردم و بغضم ترکید.
*وقتی حمید شهید شد
در جنوب، عملیات شده بود، برای اینکه دشمن را فریب دهند، همه ما را برده بودند در ساختمانی واقع در اسلامآباد غرب، نزدیک عملیات که شد مردها آمدند و خداحافظی کردند و رفتند، ما هم نمیدانستیم عملیات جنوب است، چند روز بعد خبر دادند که حمید شهید شده است، به من هم خبر دادند، به خودم میگفتم حالا چطور به فاطمه خانم خبر دهیم، من که جرأت نمیکنم. خانم همت، خانم شهید عبادیان و چند نفر دیگر از دوستانمان با هم یکجا بودیم، به آنها گفتم شما بروید پیش فاطمه خانم بگویید مهدی شهید شده و او را بیاورید. آسیه آن زمان یازده ماهش بود، بعد از چند دقیقه همه آمدند خانه ما و گریه میکردند، برادرها هم به ما گفته بودند آنها را سریع آماده کنید باید ببریمشان ارومیه. دوستان به فاطمه خانم گفتند بچهها را آماده کنید الان ماشین میآید، او که رفت، همه پشت سرش رفتند، بعد خودش گفته بود من میدانم حمید شهید شده، که دیگر همه زده بودند زیر گریه. وسایلمان را جمع کردیم و هردویمان را بردند ارومیه. مهدی نتوانست در هیچیک از مراسمات حمید حتی چهلمش شرکت کند و فکر میکنم حدود سه ماه بعد از شهادت او از منطقه آمد.
دوباره بعد از مدتی با فاطمه خانم و دایی و زندایی حمید برگشتیم اهواز، مهدی هم آمد یکی دو روزی ماند و بعد رفت. تقریباً یک ماه یکبار خانه ما عوض میشد. در این چهار سال هفده بار خانهمان را عوض کردیم.
*به مهدی میگفتم تو کوپنی هستی
درست یک سال بعد از حمید، مهدی به شهادت رسید، حتی ما برای سالگرد او نیز نتوانستیم برویم، 16 اسفند حمید به شهادت رسید و 25 اسفند سال بعد هم مهدی. مهدی کلاً آدم شوخی بود، اما در بیرون از خانه آنقدر آدم متین و موقری بود که بعضی از اقوام از من میپرسیدند در خانه اصلاً حرف میزند؟ تو صدایش را شنیدهای؟ با بچهها هم خیلی شوخی میکرد به خصوص با احسان و آسیه.
مهدی بعد از اینکه برای نماز صبح از خواب بیدار میشد دیگر نمیخوابید. یک روز صبح سعی کردم دیرتر از خواب بیدار شوم که او هم دیرتر از خانه بیرون برود، آن روز هم نمازش را خواند، کمی بیدار بود، از من پرسید بیدار میشوی یا من بروم؟ گفتم الان بلند میشوم. داشتم صبحانهاش را آماده میکردم، چونه مرا گرفت کشید پایین و محکم دندانهایم را به هم زد و شروع کرد به خندیدن. میگفتم چرا مرا اذیت میکنی؟ میگفت تو چکار داری، مال خودم است، خودم خریدم. به او گفتم آره جان خودت، نه اینکه خیلی پول دادی، یک صلوات فرستادی و زن به این خوبی قسمتت شد، خودت هم که کوپنی هستی، یکبار اعلامت میکنند در ماه میآیی و میروی، خیلی خندید. آنقدر با هم بگو بخند میکردیم که وقتی مهدی میآمد، همسایه پایینمان میدید من حتی چشمهایم هم میخندد. آنها دزفولی بودند، به من میگفت صفیه، تو را به خدا لای در خانهتان را باز بگذار من بیایم گوش دهم ببینم شما به هم چه میگویید.
*آخرین دیدار
چند روز قبل از عملیات بدر، نماز خواند و شام خورد. گفت باید بروم. آرام بود و حرف نمیزد، در فکر بود، رفتارش مثل همیشه نبود، با تأمل و طمأنینه آماده میشد. طبق معمول خداحافظی کرد و پیشانی مرا بوسید. آیتالکرسی و چهار قل را خواندم و پشت سرش فوت کردم. چند روز بعد عملیات شروع شد. خودش حدس میزد به خاطر سختی عملیات احتمالا به شهادت میرسد و میدانست اگر به من بگوید، با توجه به وابستگی که داشتم اذیت میشوم. یک روز به من گفت تو همه را رها کردی و به من چسبیدی، این دنیا مثل یک بلور چینی است، ناگهان ازدستت میافتد، میشکند و میبینی که هیچ چیزی نداری، منظور اشاره به خودش بود که زیاد وابسته به من نشو. به او میگفتم همه کس من تو هستی، پدرم تویی، مادرم تویی، پشتوانه من تویی، همسر من تویی، همه چیز من تویی.
آن شب خداحافظی کرد و چیزی نگفت. واقعیت این است که در ذهن خودم اینگونه پرورانده بودم که مهدی به شهادت نخواهد رسید و احتمالا این مصلحت خداوند است که برای خانوادهاش بماند، زیرا پدرش که از دنیا رفته بود و پنج بچه قد و نیم قد از همسر دومش باقی مانده بود، خواهرش نیز با دو بچه همسرش را از دست داده بود. حمید و علی هم که به شهادت رسیده بودند که حمید هم دو فرزند داشت، به خودم میگفتم حکمت خداوند این است که مهدی برای سرپرستی اینها بماند، اما تقدیر خدا اینگونه نبود. یکی دو روز بعد از عید متوجه شدم به شهادت رسیده است.
*تنها کسی که از شهادت مهدی خبر نداشت من بودم
تنها کسی که از شهادت مهدی خبر نداشت من بودم، حتی به ارومیه هم خبر رسیده بود، اما کسی از بچهها حاضر نشده بود این خبر را به من بدهد. خانم آقای عزیز جعفری مرا به بهانهای برد خانهشان، طبقه بالای خانه آنها هم یکی دیگر از بچههای سپاه به نام آقای کاشانی زندگی میکردند، ما وقتی که همسرهایمان در منطقه بودند، خیلی روابط صمیمی و نزدیک داشتیم، آنها هم خبر داشتند. فردای آن روز قرار بود مادر شهید حسن باقری که مثلاً برای دیدن محمد آقا آمده بود، خبر را به من بدهد به عنوان اینکه بزرگتر است و خودش هم شهید داده.
خانم جعفری آخر شب رفت پایین و خانم کاشانی هم رفت لباس بشورد. آب هم معمولاً قطع بود، برای همین، آخر شب یعنی 12 شب به بعد لباسها را میشست، گفت من لباسها را میشویم تو برو کنار دخترم بخواب، تازه خوابم رفته بود که ناگهان تلفن زنگ خورد، گوشی را برداشتم دیدم فاطمه خانم همسر حمید آقاست، با تعجب پرسیدم تو این وقت شب چرا اینجا زنگ زدی؟ گفت با مریم خواهر مهدی نشسته بودیم صحبت میکردیم، گفتیم تماس بگیریم با تو صبحت کنیم، دیدیم خانه نیستی گفتیم حتماً آمدی اینجا، پرسید از مهدی چه خبر؟ گفتم خبر خاصی ندارم، فهمید که بیخبرم. بعدازظهرش به بچههای لشکر زنگ زده بودم اما آنها هم تلفن را این دست و آن دست میکردند، میگفتند عملیات تمام شده منتظریم نیروهای جدید بروند منطقه را از آقا مهدی تحویل بگیرند، ما الان به او دسترسی نداریم. بعد از صحبت با فاطمه خانم، تلفن را که قطع کردم با خیال راحت خوابیدم، فردا صبح همسایه زنگ زد گفت بیا خانه، دارد برایت مهمان میآید.
نفهمیدم فاصله خانه تا آنجا را چطور رفتم، اینکه رو هوا پرواز میکنم یا روی زمین با ماشین میروم، فقط سرعت داشتم.
وقتی رسیدم خانم همسایه گفت دایی شوهرت زنگ زده دارد میآید اینجا. مهدی به دایی گفته بود فعلاً عملیات است نیایید، قرار بود 9 عید بیایند، اما به من خبر دادند که دایی در راه است و دارد میآید، به زندایی زنگ زدم گفتم چه خبر؟ گفت دایی سر کار است و باز به من خبر نداد. مادربزرگ مهدی کنار او کنار تلفن نشسته بود و برای اینکه او هم متوجه نشود چیزی به من نگفت.
آمدم پایین به همسایه مان گفتم چرا میگویی دایی در راه است، خانمش میگوید او تهران سر کار است؟ دیدم رنگ صورت همسایهمان شده عین گچ دیوار، در صورتش یک ذره رنگ نبود، تکیه داد به دیوار، گفت من نمیدانم، خودشان میآیند میگویند، گفتم نکند مهدی شهید شده، تا این را گفتم زد زیر گریه. پاهایم سست شد، آن لحظه فقط به تنهاییام فکر میکردم، نیم ساعت بعد دایی و یکی از دوستان دانشگاهی مهدی آمدند خانه ما، به دوستش گفتم من تنها یک تقاضا از شما دارم، اینکه از اینجا تا ارومیه همراه پیکر مهدی بیایم، من حرفهای زیادی با او دارم، در این مدتی که با هم زندگی میکردیم، یک هفته پشت سر هم نشد که ما تمام وعدههای غذایی را با هم بخوریم، میخواهم الان کنار او باشم، گفت باشد.
*دایی مکثی کرد و گفت متأسفانه همینطور است
هواپیما مشکلی پیدا کرد و ما مجبور شدیم اهواز تا ارومیه را با ماشین برویم. صبح آن روز ما راه افتادیم و 24 ساعت بعد رسیدیم ارومیه، در راه میگفتم آقا دایی! پس چه شد؟ مگر قرار نبود من در کنار مهدی باشم؟ مرا سر میدواند، میگفت حالا هماهنگی نشده، ماشین جلوتر است. میگفتم پس چرا ماشین صبر نمیکند تا ما برسیم؟ ناگهان دوزاریام افتاد، گفتم نکند جنازهاش مانند حمید برنگشته؟ دایی مکثی کرد و گفت متأسفانه همینطور است.
*به خنده گفت با فارسها همنشین شدی چیزهای جدیدی یاد گرفتی
مردهای ترک آذری معمولاً مثل مردهای فارس قربانصدقه خانمشان نمیروند، من بسیار قربان صدقه مهدی میرفتم، حتی یکبار گفتم لااقل یک کلمه هم تو بگو، گفت من در عمل دارم نشان میدهم که تو را دوست دارم، یعنی چه که هی بخواهم بگویم دوستت دارم. من یکبار به فارسی گفتم الهی فدایت شوم، به خنده گفت با فارسها همنشین شدی چیزهای جدیدی یاد گرفتی.
مهدی گاهاً مرا با القاب دیگری صدا میکرد، مثلاً وقتی غذای خوشمزهای میپختم که دوست داشت میگفت دست ننم درد نکند، میگفتم یعنی چی این حرف، زنم با ننم خیلی متفاوت است، میگفت مادرها برای بچههایشان غذاهای خوب میپزند، احساس میکردم چون در آن لحظه مادر ندیده بود، محبتی که از من میدید به یاد مادرش میافتاد، یا زمانی که میخواست از خانه برود بیرون، پیشانی مرا میبوسید، میگفت اینجا تو دختر منی، برای همین پیشانیات را میبوسم. گاهی رفتارهای اینگونه از خود نشان میداد. مهدی خیلی بیشتر از حمیدآقا در خانه با خواهرها شوخی میکرد. با من در خانه اصلاً رفتار خشکی نداشت، اما در مقابل، بسیار متین و باوقار سرش را پایین میانداخت و اصلاً شوخی نمیکرد.
*عکس های روی دیوار
یکبار در آشپزخانه مشغول کار بودم، وقتی برگشتم دیدم مهدی به عکسهایی که به دیوار زده خیره نگاه میکند و زیر لب چیزی میخواند و گریه میکند، عکس امام(ره)، شهید بهشتی، شهید کلانتری، شهید رجایی، شهید باهنر و آقای طالقانی به دیوارمان بود.
*با خونسردی میخندید و میگفت من کاری نمیکنم
مهدی مشکلاتی در امورات جنگ برایش پیش آمد و حتی اذیت هم شد اما یک کلمه در موردش صحبت نمیکرد. در مورد فعالیتهایش چه در دوره دانشگاه و چه جنگ هیچی نمیگفت، بعدها از طریق دوستانش میشنیدم که چه کارهایی کرده. در اهواز همسایه ای داشتیم که خیلی اهل تعریف از خود بودند. به مهدی میگفتم تو این همه با نیرو ها هستی و برای اطلاعات عملیات میروی و ... خب یک کلمه هم شما تعریف کن! با خونسردی میخندید و میگفت من کاری نمیکنم که، همه کارها را بسیجی ها انجام میدهند. آنقدر با شوخی حرف میزد که از جواب سوالم منصرف میشدم.
*ساعتها در مقابل عکسش درد و دل میکردم
از آنجا که علاقه به ادامه تحصیل داشتم، حتی به درس خواندن در حوزه و پدرم اجازه نداده بود، بعد از ازدواج به مهدی گفتم میخواهم ادامه تحصیل بدهم، حوزه را پیشنهاد کرد و گفت برو درس بخوان، اما خب! اینهم نشد، چون زندگی و شرایط ما خاص بود و اکثراً از هم جدا بودیم. نمیدانستم تا کی با هم هستیم، برای همین به حوزه هم نرفتم، اما بعد از شهادتش رفتم قم و تنها چیزی که دلتنگی و دوری مهدی را کمی برایم قابل تحمل میکرد، ادامه تحصیل میکرد. در کنار حوزه در رشته ادبیات عرب نیز مدرک کارشناسیام را گرفتم. گاهی شبها، ساعتها در مقابل عکسش درد و دل میکردم و گریه میکردم؛ چراکه او مزاری نداشت.
*در دامی افتاده بودم، در حالیکه دل کندن را بلد نبودم
تنها شلواری که مال چند سال پیش بود از دوران شهرداری برایش مانده بود که هنوز نگه داشتهام و فقط یک پیراهن داشت که همیشه آن را میپوشید، بقیه وقتها لباس بسیجی تنش بود. در کنار مهدی زندگی بسیار سادهای داشتیم، اما مهربانی و محبت و روح بلندش و تقوا و اخلاص او به یک دنیا میارزید. رفتار او باعث میشد انسان دنبالش راه بیفتد. از عشق مهدی در دامی افتاده بودم، در حالیکه دل کندن را بلد نبودم. همیشه به دوستان و همسرانشان میگفتم این شهدا آتشی را در دلها افروختند که نهتنها خاموش نمیشود، بلکه هر روز شعله میکشد.
*اجازه نمیداد پشت سرش نماز بخوانم
اجازه نمیداد پشت سرش نماز بخوانم. بعد از نماز مغرب و عشا از من پرسید، نماز غفیله میخوانی، گفتم؛ نه. بلند شد مفاتیح را آورد و روی آن متن نماز را نوشت و به دیوار چسباند و تأکید کرد حتماً آن را بخوانم. خودش هم به مستحبات خیلی اهمیت میداد. میگفت همه رشد معنویت انسان در دست خداست.
منبع : فارس