به گزارش شهروند؛ روایت زندگی روشنک شبیه فیلمهایی است که پند و نصیحتی را به گلدرشتترین شکل در چشم مخاطب فرو میکند. اما اینجا خبری از فیلم نیست و «واقعیت» به شکل کوبندهای به شنونده سیلی میزند. گزارش کوتاه زندگی روشنک را با پیشفرض دختری که ١٣ سال دارد، نخوانید. اینجا یک نفر «جوانمرگ» شده است.
الگویی به اسم مادر
روشنک میتوانست الان یک آدم دیگر باشد؛ نگرانیاش خلاصه شود در امتحانات دیماه سال هفتم متوسطه یا دختری که به کیف جدید خواهرش حسادت میکند و غصه بزرگش این است که چرا همکلاسیاش دیگر دوست ندارد کنار دست او بنشیند. غصههای یک دختر ١٣ ساله معمولا همین قدر ساده است اما روشنک در چنان پیچهای تندی در زندگیاش گرفتار شده که آدمبزرگها را هم راهی پرتگاه میکند، چه برسد به دختری با این سن و سال.
«میخواستم مثل مامان خوشگل بشم»؛ این سرآغاز تمام بدبختیهای روشنک است. او زمانی که قدرت و زیبایی مادرش را دید، تصمیم گرفت مثل او شود. «مثل او شدن» شد تمام فکر و ذکر روشنک: «با مامانم که توی پاتوقها میرفتیم، همه ازش حساب میبردن. دست بزن داشت. وقتی اعصابش به هم میریخت دیگه هیچ چیزی جلودارش نبود. همه دلشون میخواست با مامان من صحبت کنن و کنارش باشن. واسه همین من همیشه دلم میخواست مثل مامانم باشم.»
اعتیاد در هفتسالگی
خوشگل و قدرتمندبودن روشنک را از همان روزهای اول به سمت و سوی دیگری برد: «دوست مادرم من رو معتاد کرد. سر یه مردی با هم اختلاف داشتن و دوستش هم برای اینکه ازش انتقام بگیره، به من مواد داد. هفتسالگی اولین مرتبهای بود که هرویین کشیدم. تا صبح اون روز خون بالا آوردم، اما با خودم میگفتم اگه مواد بکشم، مثل مامانم میشم.»
رویای شبیه مادر شدن روشنک را راهی پاتوقهای مواد مخدر کرد. ساقیهای مواد مخدر همان کاری را در حق دختر هفتساله کردند که در بدترین حالت در حق استخوان خُردکردههای اعتیاد میکنند. اول به او مواد رایگان دادند، زمانی که به قول معروف «افتاد توی تسبیح» رهایش کردند تا به هر طریقی شده به آنها پول برساند. او که پولی در بساط نداشت، شروع کرد به مایه گذاشتن از تنش، بدون اینکه اصلا بداند چه میکند.
«مامانم اوایل نفهمید که من معتاد شدم. منم تفریحی میکشیدم. یه مدتی که گذشت مصرفم شد هر روز. خواهرم که ازدواج کرد و رفت، پدرم به جرم دزدی به زندان افتاد و من موندم و مادرم. جایی برای زندگی نداشتیم. رفتیم خونه مردی که دوست مادرم بود. قبلا هم مدتی توی خونهاش زندگی کرده بودیم و کاری به کار من نداشت، اما این دفعه آخر اذیتم کرد.»
راست میگوید. او اینبار دختر ١٢ ساله معتادی بود که راهی خانه مردی شد که خیلی از انسانیت بویی نبرده بود. روزهای اول روشنک همراه مادرش میرفت در خیابان و از مردم کمک میخواست تا یک لقمه نان و مقداری پول دستش را بگیرد. او چندین جمله کنار هم مینشاند تا از کلمه گدایی استفاده نکند و به جایش بگوید «کمکخواستن». اما یک روز همه چیز فرق کرد. مادری که اصلا نمیدانست فرزندش در چه گردابی گیر کرده، خانه را بدون روشنک ترک کرد؛ دخترک شروع کرد به باز کردن «گلهای» هرویین که به هزار زحمت خریده بود و در همان لحظه، پیرمرد صاحبخانه از راه رسید و تهدیدها از همان لحظه شروع شد: «وقتی فهمید مواد دارم، بهم گفت باید با من راه بیای تا به مامانت نگم معتادی. منم میترسیدم لو برم، واسه همین قبول کردم کاری که میگفت رو انجام بدم.»
بدون هیچ حسی
آدمها معمولا زمانی که از تجاوز صحبت میکنند، زمانی که خاطرات یک شکنجه روحی و جسمی برایشان تداعی میشود، تُن صدایشان عوض میشود، اشک میریزند. در بدترین شرایط حتی اگر خیلی سنگ شده باشند، لحظهای به فکر فرو میروند، اما روشنک از ایندست آدمها نیست. چنان سردی و غمی در دلش رخنه کرده که حتی خودش را سزاوار ترحم هم نمیداند.
تجاوز؛ حاصل تمام نداشتنها و نبودنهای زندگی روشنک بود: «اولینبار اون جا به من تجاوز شد. به مادرم چیزی نگفتم، چون میترسیدم مواد کشیدنم لو بره، اونم بابت همین مسأله از من باج میگرفت. یک مدتی که گذشت با پسری آشنا شدم که پولدار بود. بهم گفت که از دست اون پیرمرد نجاتم میده. باورم شده بود، اما اونم استفادههاش رو از من کرد و رفت.»
شنیدن این جنس جملات از دهان دختری ١٣ ساله تناقض عجیبی را در ذهن شنونده به وجود میآورد و این تناقض زمانی نفسگیر میشود که نگاهی به برآمدگی روی شکمش میکنی و میشنوی که این بچه دوم اوست که قرار است مانند همان بچه راهی آن دنیا شود: «اولینبار از اون پسره باردار شدم. من که چیزی نمیدونستم، فقط میدیدم که حالت تهوع دارم و ورم کردم. اون پسره بهم گفت که حتما بارداری. رفتیم یه دکتری توی جنوب شهر. اون جا بهم آمپول زد و بچه سقط شد.»
کسی نمیداند
وزن روشنک روی هم رفته، الان که باردار است و هشت روز از پاکیاش میگذرد، از٤٠ کیلو تجاوز نمیکند. نمیدانم دو سال قبل، درحالیکه اعتیاد داشته، چطور توانسته سقط جنین را تاب بیاورد و چیزی بروز ندهد: «هیچکس نمیدونه چه بلاهایی سر من اومده. خواهرم رابطهای با ما نداره، پدرم زندانه و خیلی وقته از مادرم خبری ندارم. من قبل از اینکه باردار بشم از خونه اون مردی که بهم تجاوز میکرد، فرار کردم تا دستش بهم نرسه. وقتی هم بچه رو سقط کردم، خودم تنها بودم. پسری که پدر بچه بود منو رها کرد و رفت. بچه که سقط شد، رفتم توی پارکی که شده بود پاتوقم. همون زنی رو که اولینبار مواد دستم داده بود، تو اون پارک دیدم. کارتنخواب بود. رفتم پیشش و چند وقتی اون جا موندم، اما بیرونم کرد. فکر کنم هنوز از مامانم متنفر بود.»
روشنک بعد از اینکه از همه جا رانده و مانده شد، در پارکی که به پاتوقش تبدیل شده و به نیمی از آرزوی «شبیه مادرش شدن» جامه عمل پوشانده بود، با دو نفر آشنا شد که به قول خودش «خلاف میکردن». دامنه خلافهای آنها پای روشنک را هم گرفت و کشید در مردابی که چند ماه قبل به سختی از آن خلاص شده بود. اما اینبار علاوه بر تجاوز و بارداری، یک چیز دیگر هم وجود داشت؛ فیلمبرداری در حین تجاوز.
شکنجه شدم
«دو نفر بودن که به من تجاوز کردن. ازم
فیلم گرفتن و گفتن اگه به کسی بگم، فیلمم رو پخش میکنن. برای بار دوم از
پیش اونا هم فرار کردم. الان هم حاملهام. دکتر که رفتم گفت بچه دو ماهشه.
تنها آرزوم اینه که زودتر از شرش خلاص بشم. هیچ آرزویی ندارم جز اینکه
مشکل بچه حل بشه.»
لابهلای صحبتهایمان مدام از آرزوهای روشنک
میپرسم، آرزویی ندارد؟ ندارد. مدتی که میگذرد، باز سعی میکنم از یک
زاویه دیگر گریزی بزنم به چیزی که پس ذهنش میگذرد. مثلا ردی پیدا کنم از
عاطفهای که ممکن است نسبت به بچههایش داشته باشد، اما خبری نیست. در دل
او هیچ لرزشی نسبت به فقدان این بچهها وجود ندارد.
روشنک هشت روز قبل خودش را به یکی از کمپهای زنانه تهران رساند. شکوه خانم میگوید: «روز اولی که روشنک را به کمپ آوردند به سیگار و هرویین اعتیاد داشت. از همان روز اول سعی کردیم این دو ماده را حذف کنیم و خدا را شکر تا الان موفق بودهایم. با توجه به تعرضها، شکنجهها و مشکلاتی که در این مدت برایش به وجود آمده، نمیتوانیم رهایش کنیم تا دوباره کارش به باغها و سولههای ترسناکی برسد که جز وحشت برای او چیزی ندارند.»