بیبی مروارید هر روز میرود، چوب جمع میکند، پشته سنگینی از چوب ها را بر دوش میکشد، میآورد و آنها را آتش می زند. چوب ها که سوخت و زغال شد، خردشان میکند، بعد روی زغال ها آب می ریزد و می گذارد در آفتاب تا خشک شوند.
زغال ها دو روزه خشک می شوند و دوباره بیبی، پشتهای از همتش را می برد بازار، تا نان، آذوقه و معاشش را بسازد. و چه مهربان هستند این مرواریدهای سیاه. بیبی مروارید در خانه پسرش زندگی می کند، خانهای که کمی پایینتر از زمین کشاورزی از بین رفته و خانه ویران شدهاش است.