وقتی سرگذشت انسانها را مرور میکنیم و به کم و کیف ورود انسانها به نشئه خاکی میپردازیم بیشترین موضوعی که در این تراژدی غمبار ذهن را تحت تأثیر قرار میدهد، موضوع غربت انسان در تمثیل جدائی نی از نیستان حقیقت و منزلگه اصلی بوده است و به نحوی این غمنامه، آزاردهنده و اثرگذار است که نفیر نی، باعث ناله و نالیدن دیگر انسانها میشود، چراکه خوشنشینی در فردوس برین کجا و سر درآوردن در این دیر خرابآباد کجا؟ اما آنچه رخ داد و اتفاق افتاد، نه جبر بود و نه اختیار و هم جبر بود و هم اختیار، اما اینهمه ماجرای سرنوشت قهرمان داستان خلقت نیست، تنها اشارهای به آغاز یک ماجرای شنیدنی است، چون انسان داستان ما اگرچه به میل ترک نیستان نکرد و خوشنشینی فردوس برین را به اختیار از دست نداد، اما دلتنگی های آزاردهنده دوری و غربت را به میل و اختیار با لطایفالحیل نوآورانه و فناورانه قابلتحمل کرد. سر پرشور و ذهن خلاق و نوآور انسان لحظهای درنگ نکرد و سعی و تلاش بیوقفه و مستمر را وقف آراستن و پیراستن محبس و زندانی کرد که خود اسیر آن شده بود. سکوت و اندیشیدن، کنجکاوی و واکاویهای مداوم منتج به خلق واژگان، تعاریف و قوانین اعتباری با خیال نظم دهی، دوام بخشی، ضابطهمندی برای زیستن وزندگی مبتنی بر انتفاع و بهرهمندی بیشتر بوده است و شاید این نگاه سادهانگارانه، توان پیشبینی و آیندهنگریها را نداشت، که خطوط میخی و اشکال و تصاویر ساده برای برقراری ارتباط و پیامرسانی توأم با شکار حیوانات و برپا کردن سرپناه و جانپناه برای صیانت از خود و برپائی یک زندگی ابتدائی در آیندهای نهچندان دور چه موج تغییرات عظیمی را با خود به دنبال خواهد داشت، توگویی شنا کردن انسان در دریایی بهظاهر کوچک و آرام و کمعمق به نام دنیا بهزودی چهره دیگری از خود بروز میدهد که نه میتوان در آن بهراحتی شنا کرد و نه میتوان پای بر کف شنهایش قرارداد تا احساس آرامش و راحتی نمود و نه میتوان در مقابل کولاک و موجهای پرتلاطمش قد راست نمود چراکه آنچنان انسان در این دریای پرتلاطم دنیا غوطهور شد که هیچگاه نتوانست قدم بر ساحل امن و آرامش بگذارد و ایام را به آسایش و راحتی بگذراند.
انسان داستان ما در خیالبافیهایش، شب و سکوت را محمل امنی برای طراحی و نقشهکشیهای روزش قرار داده بود و روزها را وقف اجرای خیالبافیهای شبانهاش قرار میداد و چون روز به اتمام میرسید، در خلوت شبانه خود احساس شور و شعف میکرد که آنچه بهترین و بالاترین بود به سرانجام رسانده است، غافل از اینکه عمر این نازکخیالیها کوتاه است و دیری نمیپائید که رشتهها گسسته میشود و باز سودای بلندپروازیها به جولان درمیآید و دیگ آز و طمع برای بهره بیشتر از چهار دیوار زندان دنیا و محبس تنگ و تاریک بیشتر به جوش میآید، بدون آنکه لحظهای به ذهنش خطور نماید که این امتداد و این استمرار چیزی جز تعلق، دلبستگی و وابستگی بیشتر را با خود به همراه ندارد. هرچه به جلوتر حرکت میکند پایش بیشتر به گل دلمشغولیها فرو میرود و چهار دیوار این زندان را بیشتر به هم نزدیک میسازد و این در حالی است که این معمار باهوش سختکوش در این مسیر پرتلاطم و پرهیاهو در دل زندان و در چهار دیوار زندان، زندانهای مختلف و متفاوت به اشکال و اطوار گوناگون بهصورت ذهنی و عینی برپا میسازد، زندانی از جنس بیهویتی، زندانی از جنس جهل و بیدانشی، زندانی از جنس بیاخلاقی، زندانی از جنس بیعشقی، زندانی از جنس شهوترانی، زندانی از جنس قدرتطلبی، زندانی از جنس زیادهخواهی و سیریناپذیری، زندانی از جنس بیفرهنگی، زندانی از جنس رفتارهای اجتماعی غیر عقلائی و اجتماعی افسارگسیخته، زندانی از جنس برهنگی حیوانی، زندانی از جنس بی بهداشتی روانی، فردی و محیطی، زندانی از جنس حداکثر سازی سود و سودآوری نامتعارف اقتصادی، زندانی از جنس سیاست زدگی و سیاسیکاری، زندانی از جنس فناوریهای پرشتاب، تکنولوژی جدید و دیجیتالی، و انسان محبوس در دل زندانهای تودرتو و لایهلایه که ساختهوپرداخته خود اوست حتی عرصه را برای نفس کشیدن و زیستن هم سخت میکند و در این تلاطم و جنگ تمامعیار درونی و بیرونی شرایط را آنچنان بغرنج و دشوار میسازد و آنچنان احساس خفگی و دلتنگی به او دست میدهد که نمیداند در یک فضای معلق و مملو از ویروسها و نازیباییها و ناهارمونی های خودساخته، به کجا پناه ببرد، چراکه این جهان زندان و ما زندانیان این جهانیم و چارهای جز حفره کردن زندان و خود را وارهانیدن نیست. چراکه حقیقت ورای چیزی است که ما میاندیشیم، میبینیم، میشنویم و میگوییم و آن حقیقت چیزی جز درد بیعشقی و درد جدا شدن از نیستان حقیقت نیست که روزگار دورودرازی است که از آن دور شدهایم و هیاهو زندانهای متعدد تودرتو حتی فرصت یادآوری آن ایام را از ما گرفته است چنانکه رهی معیری سروده است:
یاد ایامی که در گلشن فغانی داشتم در میان لاله و گل آشیانی داشتم
گرد آن شمع طرب میسوختم پروانهوار پای آن سرو روان اشک روانی داشتم
آتشم بر جان ولی از شکوه لب خاموش بود عشق را از اشک حسرت ترجمانی داشتم
چون سرشک از شوق بودم خاکبوس درگهی چون غبار از شکر سر بر آستانی داشتم
در خزان با سرو و نسرینم بهاری تازه بود در زمین با ماه و پروین آسمانی داشتم
درد بیعشقی ز جانم برده طاقت ورنه من داشتم آرام تا آرام جانی داشتم
بلبل طبعم رهی باشد ز تنهایی خموش نغمهها بودی مرا تا همزبانی داشتم
و آخر اینکه هر چه بگوییم و بجوییم و از هر مسیری طی کنیم که بخواهیم از زندانهای خودساخته بجهیم و آزادشویم، درنهایت به عشق میرسیم که عشق اکسیر شفابخش است و کورهای برای گداختن و گداختهشدن و فرصتی است برای صیقل دادن و صاف و زلال شدن و بیرنگی که بهترین رنگهاست. همانگونه که حضرت مولانا فرمود:
هرچه گویم عشق را شرح و بیان چون به عشق آیم خجل باشم از آن
لیک عشق بیزبان روشنتر است گرچه تفسیر زبان روشنگر است
شادباش ای عشق خوشسودای ما ای طبیب جمله علتهای ما
ای دوای نخوت و ناموس ما ای تو افلاطون و جالینوس ما