به گزارش خبرگزاری فارس از اهواز، با دلشوره آسمانش را محکم به آغوش کشید اما حواسش جمع بود، باد را فرستاد تا به دانههایی که برای شکافتن زمین بیقراری میکردند کمک کند، زمزمه معجزه قدمهای پسر موسی از دهان شهر نمیافتاد: «شاید پایان سلطنت فرعون باشد»؛ شهر، حالا نو عروسانش را هم برای استقبال از حجله به کوچه کشانده بود.
کاروان عشق رسید؛ تمام تیروکمانها در خانه جا ماند، کدام پسرکی را جرأت این بیشرمی بود که چشم در چشم ضامن آهو گنجشک زمین بزند؛ صدای چاووشخوانها گوش به گوش پیچید و شاخهها از شوق بر روی جوی آب به سجده افتاد، سیبِ «چشم طوس روشن» در کوچهها جاری شد، علی بن موسی الرضا علیه السلام اینجا بود تا ایران، سرزمین خورشید و طوس، مشهدالرضا شود.
یتیمی آسمان
«خورشید» از آسمان مدینه میهمان آسمان طوس شد اما «ماه» بیقراری میکرد! چشمهایش را بست، شهر تاریک بود، باز کرد، تاریکتر! از همه رو گرفت و رو به آرامگاه جدش اباعبدالله کرد: «یا جداه، مرا تا صبر عمهام زینب در فراق برادر فاصلههاست، با من بگو چگونه طاقت بیاورم دوری رضا را؟»
کاروان ماه درخشید، اینبار یعقوب قبل از آمدن پیراهن، به شوق یوسف جاری شده بود؛ مدینه، اهواز، ساوه، پای ماه سنگین شد و چشم به راه بوی برادر در قم آرام گرفت.
آسمان مدینه یتیم شده بود، خورشید و ماه از میانش رخت بربسته بودند و حالا ستارهها به نیت انتشار عطر حقیقت در شهرها نازل میشدند خوزستان نیز از نور این ستارگان خاندان شرف بینصیب نماند، انوار طیبهای که به مناسبت روز بزرگداشت بقاع متبرکه و امامزادهها دخیلی به درگاهشان خواهیم بست.
سیدِ سبزپوش
خون «سید محمد» به جوشش افتاده بود، بیتابی میکرد، عموزادهها زیرچشمی نگاهش میکردند: «اینطوری که سید محمد پا بر زمین کوفته سرش را به باد میدهد» اما سید محمد خیلی قبلتر از طعنهها سرش را به خدا سپرده بود.
سیدِ ۱۹ سالهی بنیهاشم از گرگبازی بنیعباس در لباس برهها به ستوه آمده بود؛ بعد از شهادت پدرش موسی کاظم و بردن برادرش علی بن موسی، مانند زنان در خانه ماندن را ننگ میدانست، لباسهای سبزش را پوشید و عمامه سیاه سادات را دور سرش محکم کرد: «نزدیکان من، بدانید و آگاه باشید که ما از خاندانی نیستیم که مردانش بسان زنان در بستر بمیرند پس به نام خداوند رهسپار خواهم شد!»
بیابانهای سوزان
سید جوان دل به بیابانهای سوزان شبه جزیره عربستان زد؛ آفتاب، مغز استخوانش را نشانه رفته بود اما با سینهای ستبر پیش میرفت؛ وسط بیابان ایستاد، تا بصره راهی نبود، گلویش آنقدر خشک شده بود که نَفَس هم در آن گیر میکرد! زلال آب برایش دست تکان داد، پلکهای خاکآلودش نیمه جان شد اما آنقدر مشتاق سیراب کردن مردم از حقیقت امامت بود که تَرَک لبهایش را از یاد بُرد، به سرابها نیشخند زد و مانند عمویش عباس از هرآنچه بوی آب میداد گذشت.
زوزه گرگها
بصره، خرمشهر، اهواز، زوزه بنیعباس تا اینجا هم رسیده بود؛ باید به جایی میرفت که لبهای روحشان خشکیده، شهری مانند دزفول؛ قدمهایش را تندتر کرد، «قبل از رسیدن گرگها باید برسم»، تشنگان حقیقتِ علوی چشم به راه قدمهایش بودند.
وارد شهر شد، غریبی به صورتش چنگ انداخت، سیدِ ۱۹ ساله به دیوار کاهگلی تکیه زد و زیرلب روضه «مسلم» خواند تا اینکه صدای «زبیده خاتون» به گوشش رسید: «خدایا، به حق صاحب روز غدیر، مریض مرا شفا ده»؛ چشمان سید محمد درخشید: «این بانو شیعه است» به سویش رفت و تقاضای سرپناه کرد، زبیده نیز سبط پیامبر را بر تخم چشم گذاشت.
با ورود سید، مریض دختر زبیده که در خانه بود شفا یافت؛ زبیده خاک پای سید محمد را سورمه چشمانش کرد: «بمانید آقازاده و بر مردمان شهرم منت بگذارید، اگر قابل بدانید کم از طوعه نخواهم بود».
سید محمد، سه روز میهمان زبیده شد اما پس از آن به جستجوی کار پرداخت و به یاد علمدار، شغل سقایت را برگزید؛ هیچکس از عظمت او آگاه نبود اما مریضهایی که پس از نوشیدن آب متبرک به دستان سید، شفا مییافتند خود نشانی از خاندانی بزرگ میدادند.
سید محمد با لباسهای سبزش در دزفول میوزید و مردم را از حکمت اجداد طاهرینش سیراب میکرد، دیگر همه سید محمد را به سیدِ سبزقبا خطاب میکردند اما پس از شش ماه تحمل رنج سفر و دوری از خانواده با وجود اینکه تنها ۱۹ بهار از عمر بابرکتش گذشته بود چشم از دنیای سراسر رنج فرو بست و در خانه زبیده به خاک سپرده شد تا آرامگاهش، دلآرام بیقراران خطه جنوب شود.
امیر حیدر
زره از تن به در نمیکرد، غیرت علوی را میشد از چشمهایش چید، حکومت وقتِ بنیعباس که به ادعای عموزادگی، امام رضا را از مدینه جدا کرده بودند حالا برای باقی پسران امام موسی کاظم خط و نشان میکشیدند، گویی کربلا برای این خاندان واقعهای است که مدام باید تکرار شود.
«هیهات منا الذله»از دهانش نمیافتاد، مگر میتوانست از نسل شهید کربلا باشد و ذلت بنیعباس را برگزیند؟
آنگاه که زبانش را از نفس انداختند، امیرِ دلاور که همنام جدش علی مرتضی بود، شمشیر کشید و دل به میدان زد، حالا او بود و لشکری از گرگها که برایش دندان تیز کرده بودند، هر گرگ یک تکه؛ امیرحیدر، شمشیرش را از غلاف بیرون کشید: «بنیامیه یا بنیعباس، چه فرقی میکنند وقتی همه شما جگرخوارید!»
زیر سایهی سدر
به دنبالش افتاده بودند، بیابان به بیابان، شهر به شهر، کوچه به کوچه و خانه به خانه و او با پیکری خونین و نفسهایی به شماره افتاده به باغی در بهبهان پناه آورد، زیر سایه درخت سدری که همانجا چشمان خونینش را فرو بست و به خاک سپرده شد.
مردم خودشان را به امیر حیدر رساندند اما دیر شده بود، سید لبهای خونینش را بر هم فشرد: «من، سید حیدر، فرزند موسی بن جعفر و برادر علی بن موسی الرضا هستم، ای مردم، ببینید و بگذارید چشم و زبانتان از آنچه بنیعباس بر سبط پیامبر روا داشتند برای آیندگان شهادت دهد که ما جز برای احقاق حق و مقابله با ظلم و جور بر این حکومت فاسد قیام نکردیم، آنها میخواهند نور خدا بر زمین را خاموش کنند اما خدا خود کاملکننده نور خویش است حتی اگر برخلاف میل آنها باشد.»
ستارههای خونین
پشت تمام کوهها و کنار تمام رودهای سرزمین خورشید، ستارهای خونین از خاندان وحی به جرم دفاع از انسانیت آرام گرفته و بارگاههای گره خورده به ملکوتشان، ملجا دلهای ملهوفی است که از بیقراریِ لگدمال شدن حقیقت، از خویش رها شدهاند تا به این ضریحهای مطهر دخیل ببندند.
فرقی نمیکند که از کجا آمده و به کجا میخواهید بروید، در این بقعههای نورانی، نام و شهرت و حسابهای بانکی مفهومی ندارد، کافی است دل شکسته باشید، آنوقت درِهای گشوده شدهی خانههای این ستارههای خونین را روبهرویتان خواهید دید و بزرگوارانی از قبیله کَرَم که دست خالی از نزدشان باز نخواهید گشت.
گزارش از حنان سالمی
انتهای پیام/