خبرگزاری مهر؛ گروه مجله _ آزاده جهاناحمدی: از پشت وبکم لپتاپ هم هویداست. بیقراری و دلتنگی که ریخته در چشمهای آبیاش. با اینکه در منزل تنهاست اما روسری سر کرده است. با کلافگی دست به پیشانی میکشد و دو سه تا نفس عمیق پشت بندش میکشد که آخریاش شبیه آه است.
میگوید:
- چه کسی فکرش را میکرد. دنیا معطل کاکل یک ویروس بشود. تف به این دنیا! نه میشود کسی را بغل کرد، نه میشود دوستی را بوسید؛ نه میشود مثل آدمیزاد همسایهها را دعوت کنم
- هر دم آید غمی از نو به مبارک بادم
این را میگویم و سعی میکنم، همدلی کنم با سحر که سالها در غربت است و از بیایمانی محض و الحاد افتاده بود در دامن محبت حسینِ علی.
***
پدر سحر در همه عمرش عقاید مارکسیستی داشت و بچههایش را با همان عقاید بزرگ کرد. این وسط سحر سراغ فلسفه که رفت اوضاعش بدتر شد. فقط نفی امر قدرسی نبود؛ یک جور عداوت و دشمنی با متافیزیک داشت. تنها شعارش در زندگی این بود که باید اخلاقی زندگی کرد.
سن_دنی در حاشیه پاریس جایی بود که سحر یک آپارتمان کوچک اجاره کرده بود. اینجا اجاره خانه از پاریس ارزانتر است و دسترسیهای خوبی دارد. آپارتمانش تمیزتر از آنی بود که تصور میکردم. یک عکس بزرگ از اوشو هم در پذیرایی زده بود. آپارتمان کمنوری بود که روشنایی مختصرش را با آباژور تأمین میکرد و دکوری که خیلی کلاسیک بود.
قهوه فرانسه آورد و گفت:
- صدقه سر تربیت بابام تبدیل شدم یه تارک دنیا.
در این چهار سال که ندیدمش به لحاظ تحصیلی و مالی پیشرفت کرده است اما به نظر افسرده است. دوست دارم بگویم انداختن توپ در زمین دیگران راحتترین کار است. اما دل گفتن این حرف را به یک دختر تنها در غربت ندارم. به ته مانده قهوه ماسیده در فنجان نگاه میکند. انگار میخواهد فالش را در آن چند قطره قهوهی خشک شده ببیند.
میگوید:
- میبینی کسی را ندارم. روز و شبم پشت این میز میگذرد. فقط دارم مینویسم و درس میدهم. و اشاره میکند به میز تحریر کوچک و شلوغی که کنار پنجره است. لپتاپ و یک کازیه و کلی کتاب و برگه و فولدر که روی میز تلنبار شدهاند.
***
آنقدر خستهام که پلکهایم بهم چسبیده است. به زور از هم بازشان میکنم. میسوزند کورمال کورمال دنبال دکمه چراغ خواب میگردم. ساعت سه نیمه شب است. با صدای فریاد سحر از خواب پریدهام. نمیدانم خواب دیدهام یا...
مینشینم. ترسیدهام. ناخودآگاه یاد سرهنگ مستوفی میافتم. پدر سحر همیشه با پوشش من مشکل داشت اما هیچوقت هم به من بیاحترامی نکرد. کاش تنهایش نمیگذاشتم. حداقل امشب را سن_دنی میماندم. با زنگ تلفن از جا میپرم. زنگ تلفن آنهم بیموقع حتماً خبر خوبی نیست. چه کسی در دنیا ساعت سه شب به یک آدم غریبه در یک مملکت دیگر زنگ میزند و خبر خوب میدهد! منتظر بدترین خبرها هستم. زن پشت خط خیلی شمرده میگوید باید به بیمارستان دانشگاهی پیتی-سالپترییر بروم. بین حرفهایش اسم سحر را خوب میفهمم. دو سوم مغزم خواب است که روبروی پذیرش بیمارستان ایستادهام. بخش مراقبتهای ویژه است و سطح هوشیاریاش بالاست. ظاهراً جای نگرانی نیست.
***
لیوان شیر گرم را دستش میدهم. دستم را میگیرد و میگوید:
- بشین، گریه کنم؟
- الان داری اجازه میگیری نظرم را میپرسی؟
گریه میکند. زیاد. با صدای بلند. بیوقفه. یک ساعت تمام. آنقدر که دیگر هیچ اشکی ندارد. یک لیوان آب دستش میدهم و میگویم:
- برای سانس بعدی لازمت میشود.
نمیخندد. خسته است. نمیدانم خستگیاش ناشی از سالها همسایگی با رنج است یا گریه یک ساعته توانی برایش نگذاشته است. دراز میکشد و میگوید:
- حوصله داری بشنوی؟
کنار تخت روی زمین در آپارتمان کوچک سحر در سندونی مینشینم.
***
داشتم تلویزیون میدیدم. خوابم گرفت. سرم سنگین شده بود و چشمهایم میسوخت. حالت تهوع و سرگیجه که سراغم آمد فهمیدم یک اتفاقی در شرف وقوع است. به سختی بلند شدم. پاهایم به زمین قفل شده بود. تنها چیزی که یادم مانده این است که با صورت زمین خوردم. آخرین کلمهای که گفتم «یا حسین» بود و بعد تمام. وسط یک بیابان بودم با پای برهنه تنها و ترسیده. سیما را نمیدیدم. فقط صدایش بود و دستانی که نمیدانستم مال کیست.
سیما گفت:
- سحر دستت به آن پرچم بخورد نجات پیدا میکنی.
و دستی مردانه به نقطهای خیلی دورتر از من اشاره میکرد. یک کاروان بود و دو پرچم سبز. دور بودند اما واضح میدیدمشان. میدانستم کاروان امام حسین است. دویدم سمتشان دور بودند و نزدیک. زمین میخوردم و میگفتم: خدایا کمکم کن. میترسم. اما نمیرسیدم. گفتم بگذار خودش را صدا بزنم. بلند داد زدم: «امام حسین!» سرعتم زیاد شد نوک انگشتها را کشیدم یک سر سوزن فاصله بود تا برسم زمین خوردم. دوباره بلند شدم گفتم: «یا حسینِ علی!» دستم به پرچم سبز خورد. صدایی مردانه گفت: «ما همیشه حواسمان به تو هست. با ما قهر نکن.» چشمهایم را که باز کردم بخش اورژانس بیمارستان بودم. اجاق گازی قدیمی منزل نشتی داشته است. نشتی گاز سحر را از بیابان بلاتکلیفی و حذف آسمان از زندگی به دنیایی آورده بود که چیز زیادی از آن نمیدانست. پنج سال از آن روزها گذشته است. با یک مرد ایرانی ازدواج کرده و یک پسر دو ساله به اسم حسین دارد. خودش میگوید بعد از آن حادثه به آسمان سلام کردهام. هر سال محرم در منزلش در پاریس مراسم میگیرد. هر ده روز را. به قول خودش یک سال زندگی میکند برای ده روز. و حالا مستأصل از ماجرای کرونا نمیدانست مراسم هر ساله را چطور برگزار کند. بالاخره با پیشنهاد همسرش قرار شد به جای دعوت یکباره مهمانها هر روز ده نفر را دعوت کنند و یک مراسم جمعوجور بگیرند. سحر میگفت:
- خوشبختم که حسینِ علی حواسش به من است.