فیلم چیزهای کوچک جان لی هنکاک به فیلمهای «هفت» و «شکارچی انسان» ارجاعات بسیار فراوانی دارد، به همین دلیل ممکن است احساس تکراری بودن به مخاطب دست بدهد.
نقش یک روانی با چشمهای از حدقه بیرونزده، به ویژه هنگامی که یک بازیگر ماهر آن را بازی میکند، همیشه برای خندیدن، لرزیدن و یا چیزی میان این دو مناسب است. همه چیز در مورد زیر پا گذاشتن اغراق است. شما باید به مخاطب نشان دهید که او یک مرد دیوانه است، اما باید این کار را با ظرافت کافی انجام دهید تا آنها را مجاب کنید پیش خودشان فکر کنند «آیا همه اینها یک بازی است؟».
جرد لتو که مسلما تمرینات زیادی داشته است، میداند که چگونه یک بازی حرفهای به عنوان کاراکتری عوضی و شل و ول که شما به نفرت ورزیدن از آن عشق بورزید را ارائه دهد. او باعث ماندگاری بهترین سکانس در «چیزهای کوچک» (بازجویی پلیس) میگردد.
لتو نقش آلبرت اسپارما را بازی میکند. یک آشغال لسآنجلسی که به نظر میرسد در وسط فردی بیخانمان بودن و مقدس بودن قرار دارد. در صحنهی اصلی، او برای بازجویی شدن توسط دو پلیس که ناخواسته همکار شدهاند، به ایستگاه پلیس آورده شده است. این دو پلیس جو دک دیکن با بازی دنزل واشنگتن، مسئول سرکشی از بخشهای شمالی ایالت (که قبلاً در لسآنجلس کار میکرد و یک طراح چهره حرفهای از قاتلان زنجیرهای بود) و جیمی باکستر (رامی مالک)، کارآگاه ادارهی پلیس لسآنجلس که اغلب در اخبار محلی با لباسهای مرتب برای کمی مطرح شدن ظاهر میشود، هستند. آنها برای حل رشتهای از قتلهای وحشیانه با هم همکار شدهاند (سناریوی همیشگی: یواشکی تعقیب کردن زنان جوان و به قتل رساندن آنان)، و آنها فکر میکنند که مرد قاتل همان اسپارما است که واقعا هم همین طور به نظر میرسد.
او سر و وضعی عجیبوغریب (لاغر است، اما شکم دارد)، چشمان سیاه براق، موهای بلند چرب، ریش هیپی، شکل دندانی مشمئزکننده، یک پیراهن کار که تا گلو دکمههایش را میبندد و لحنی شاد و دلانگیز و سرشار از شرارت دارد. اسپارما یک کارگر سختکوش است که به سختی راه میرود و در جایی از داستان فیلم با یک اتوبوس شهری به یک کلوپ میرود. اما در بازجویی، او مانند فرزند نابغه و شیطانی لکتر (هانیبال) ظاهر میشود و سه قدم از هر سوالی که از او پرسیده میشود جلوتر است. عکسهای وحشتناکی از قربانیان قتل به او داده میشود و او با نشان دادن ذوق و قیافهی خشک و بیروح کاری میکند که پلیس را بدون اینکه خودش متهم گردد برانگیخته کند.
لتو با انحراف سریع فکری خود (و پوشیدن انواع مصنوعات که زیبایی او را خراب میکند)، لذت بیمار بودن را به خوبی نشان میدهد. اسپارما که فردی تنها است، عاشق در مرکز توجه بودن است و جرد لتو نیز همین گونه است (این همان چیزی است که به بازی او یک عقیدهی درونی میبخشد). طبیعتا، او پلیس را گول میزند و همه چیز همچنان اسپارما را به عنوان قاتل نشان میدهد. نشانههایی همچون آپارتمان غمبار او، اعتراف به ارتکاب قتل در ۸ سال پیش، بیان شخصیت وی به عنوان مغز متفکر و زندگی طبقه پایین او.
لتو به روش خودش، صحنهها را به آتش میکشد. این موضوع را قبلا در بازیهای او دیدهایم و همانطور که گفته شد، «چیزهای کوچک» که به نویسندگی و کارگردانی جان لی هنکاک (که کارگردان فیلمهای «نقطهی کور» (The Blind Side) و «نجات آقای بنکس» (Saving Mr. Banks) نیز هست) است و ماجرای یک قاتل زنجیرهای را روایت میکند که دوست دارد شبیه فیلم «هفت» (Se7en) باشد و به فیلم «شکارچی انسان» (Manhunter) نیز ارجاعات فراوانی دارد. این یک ناامیدی بزرگ است، زیرا این فیلم حادثهای اولین فیلم فاخر و با بازی چند ستارهی سینما است که پس از مدت زیادی فرصت دیدن آن را داشتهایم.
فیلم «چیزهای کوچک» که در سال ۱۹۹۰ اتفاق میافتد، در ژانر پزشکی-ترسناک است، و در بخشهایی از آن با مشاهدهی خون از طریق اشعهی ماورا بنفش داستان فاش میگردد. بااینوجود، دلچسبی این نوع از فیلمها به ایجاد احساس الهام و نوعی ترس اشباع شده از وحشت بستگی دارد. «چیزهای کوچک» فقط مجموعهای مملو از کلیشههای قاتل سریالی-هیجانی مانند عکسهای صحنه جنایی است که قبلا دیده شده است و بعضی از آنها به خوبی داستان را جهتدهی نمیکنند.
شخصیت دنزل واشنگتن را در نظر بگیرید. در ابتدا، به نظر میرسد این فیلم دک را به عنوان یک شخصیت غیرمنتظره و منحصربهفرد به ما نشان دهد و او را به عنوان یک کارمند متواضع و سربهزیر معرفی میکند. یک معاون از منطقه کرن در لباس پلیس به لسآنجلس اعزام میشود تا یک مدرک مهم را به دست آورد، یک جفت چکمه خونین. اما وقتی او به آزمایشگاه پزشکی قانونی و سپس کلانتری میرسد، معلوم میگردد که بیشتر افسران آنجا او را میشناسند. به نظر میرسد که دک زمانی یک قهرمان بود؛ از آن دسته پلیسها که میتوانست مثل یک مار راه نفوذ خود به سمت ذهن قاتل را پیدا کند. اما او در طول شش ماه از سه زوایه مختلف (غرق شدن در یک پرونده، طلاق و تعلیق شدن) رنج کشیده است.
به عبارت دیگر او مانند شخصیت پلیس آسیب دیده ویل گراهام با بازی ویلیام پترسون در فیلم شکارچی است. اما وقتی گراهام شکست خود را تجربه کرد (پس از افتادن پی هانیبال لکتر)، مورد بیمهری قرار نگرفت. داستان پشت پردهی دک و سقوط او از جایگاهی که در آن قرار داشت، به طور کامل هضم نخواهد شد و بازی واشنگتن به قدری از نظر ظاهری بینظم است که هرگز کیفیت وسواسی مورد انتظار فیلمنامه حاصل نمیگردد.
دک که هنوز در تلاش برای حل یک مشکل قدیمی است، جذب قضیه جدید شده و به یک هتل ارزان میرود و تصاویر قربانیان را روی دیوار میچسباند تا بتواند هزاران بار به عکسها نگاه نموده و دربارهی آنها فکر کند. اما مخاطب هرگز با آن ارتباط برقرار نمیکند. «شکارچی انسان» یک فیلم یکتا درباره وسواس روحی بود و از نظر خیلیها، در ژانر خودش بهترین بود. این فیلم که ۳۵ سال بعد از آن ساخته شده است، مانند این میماند که یک نسخه از نسخهی دیگر کپی کرده است.
رامی مالک قرار است در نقش جیمی نقطه مقابل دک باشد. یک مرد خانوادهدار و ساده که ظاهر محشر و موهای شبیه آنتونی اسکاراموچی دارد. مالک این کاراکتر را به گونهای بازی میکند که یک لحن صریح و آگاهانه را درعینحال با عدم اطمینان کامل به شما القا میکند و گاهی اوقات احساس میکنید باید او را استاد دوپهلو حرفزدن بنامید. بازی او بد نیست، اما دشوار است که در نظر نگیریم به نوعی دارد شخصیت یک پلیس کلهشق لسآنجلسی را تعریف میکند.
«چیزهای کوچک» زمانی که اسپارما از جیمی برای یک رانندگی شبانه در صحرا دعوت میکند شبیه به فیلم «هفت» میگردد. به محض رسیدن به این صحنه فیلم وارد فاز اکشن گردد. بااینحال بعید است که متوجه نشوید که در این حالت تردید شاعرانهی پلیس در مقابل مظنون از عقل به دور است. اسپارما از جیمی میخواهد که با بیل در بیابان حفرهای ایجاد کند و پس از آن یک حفره دیگر هم حفر نماید. بسیاری از مخاطبان در این لحظه احساس میکنند که از مسیر فیلم خارج شدهاند؛ زیرا بههیچوجه یک پلیس با تجربه آن حفره را حفر نمیکند. دک در جایی به جیمی میگوید که چیزهای کوچک است که یک کارآگاه باید به آنها توجه کند زیرا آنها هستند که یک قاتل را گرفتار میسازند. هرچند اغلب این موارد بزرگ است که این فیلم درست درک نمیکند.
منبع: Variety