در چند روز گذشته صحبتها و اخبار زیادی درباره جانباختگان این حادثه در رسانهها منتشر شد، اما سهم مریم زارعینژاد از همه این اخبار و گزارشها فقط یک عکس کوچک پرسنلی بود. دختری که تازه وارد پنجمین سال حضورش در صنعت هوایی کشور شده بود، اما این حادثه تلخ خیلی زود مهر پایانی شد بر پرونده زندگی این دختر.
پیکر مریم هم مثل سایر کشتهشدگان این حادثه پس از برگزاری مراسم رسمی برای تشییع و خاکسپاری به زادگاهش منتقل شد. روستای خور در چند کیلومتری شمالغرب هشتگرد، جایی بود که پیکر مریم برای همیشه در آنجا آرام گرفت. مریم در این روستا به دنیا آمد و حالا به گفته پدرش در همان زادگاهش هم به خاک سپرده شد. این پدر داغدار به میگوید: «مریم خور را خیلی دوست داشت، خاطرات کودکی و کوچه باغهای این روستا همیشه ورد زبان مریم بود و ما هم او را در همان جایی که دوست داشت به خاک سپردم.»
شما چه زمانی از این حادثه مطلع شدید؟
قبل از ظهر بود که دامادم با تماس گرفت و ماجرا را گفت.
یعنی همان موقع مطلع شدید که مریم کشته شده؟
نه، ما فقط میدانستیم که هواپیما سقوط کرده. هیچ خبر دیگری هم نداشتیم، یعنی از سرنوشت مریم هیچ اطلاعی نداشتیم، به همین دلیل تصمیم گرفتیم به محل سقوط هواپیما برویم.
بعدش چه شد؟
همراه دامادهایم به طرف محل سقوط هواپیما رفتیم. اطراف زیبادشت بود. تلفنی متوجه شدیم که هواپیما کجا سقوط کرده است. وقتی به آنجا رسیدیم، شلوغ بود، آمبولانس، ماشین آتشنشانی، اورژانس نیروهای هلالاحمر، ارتش و کلی آدم. هیچکس هم جواب درستی به ما نمیداد. هر کسی به ما یک چیزی میگفت. نمیدانستم چه بلایی سر دخترم آمده، اما وقتی آن دود و لاشه هواپیما را دیدم، متوجه شدم کسی زنده از هواپیما خارج نشده، تا اینکه بالاخره به ما گفتند مریم بین کشتهشدههاست.
همسرتان هم در جریان این حادثه بود؟
نه وقتی تلفنی متوجه شدم، به او چیزی نگفتم، میخواستم خودم اول مطمئن شوم.
مریم چند سال بود که وارد این کار شده بود؟
حدود ٥ سال.
از همان ابتدا در فرودگاه پیام بود؟
نه، ابتدا مهماندار یک شرکت هواپیمایی بود، به خاطر کارش به فرودگاه مهرآباد میرفت، اما به درخواست من و مادرش به فرودگاه پیام منتقل شد، برای ما و خودش هم بهتر بود. ما در هشتگرد زندگی میکنیم و فرودگاه پیام به خانه ما نزدیکتر بود.
بیشتر بخوانید:روایت تلخ نجاتگر تنها بازمانده بویینگ ٧٠٧ از حادثه سقوط هواپیما در کرج
مریم در تیم پروازی بود؟
از وقتی به فرودگاه پیام منتقل شد، دیگر پرواز نمیکرد، کارمند شده بود، خیال ما هم راحتتر بود.
پس چرا در این پرواز حضور داشت؟
از چند وقت پیش شرکت هوایی آنها با نیروی هوایی ارتش همکاری میکرد. بیشتر کارشان هم انتقال گوشت به ایران بود. او هم از طرف شرکت در این پروازها حضور داشت. آنطور که از صحبتهای مریم متوجه شدم، ظاهرا نیروی هوایی ارتش، هواپیمای شرکتی هوایی که مریم در آن کار میکرد را اجاره کرده بود، به همین دلیل هم مریم همراه آنها بود.
پس مریم پیش از این هم به قرقیزستان رفته بود؟
بله، چند بار قبل از این هم رفته بود.
تا قبل از این سابقه داشت مریم در پروازهایش دچار مشکل شود و آن حادثه را برای شما بازگو کند؟
ما میدانستیم که شغل او خطرناک است، اما مریم هم کارش را دوست داشت. او همیشه سعی میکرد به من و مادرش آرامش بدهد، به همین دلیل اگر حادثه یا مشکلی برایش پیش میآمد، چیزی به ما نمیگفت.
شما آخرین بار چه زمانی مریم را دیدید؟
ساعت ٨ صبح یکشنبه. روزی که قرار بود به قرقیزستان بروند، با من و مادرش مثل همیشه خداحافظی کرد و گفت: زود برمیگردم.
مادر مریم با وجود وضع روحی نامناسب هم برای دقایقی با ما همکلام شد که در ادامه میخوانید:
مریم فرزند چندم شما بود؟
من پنج دختر داشتم. مریم دختر چهارم بود. او با اینکه مشغله کاری زیادی داشت، اما همدم من و پدرش بود. همه بچههایم ازدواج کردهاند و مریم پیش ما بود.
او ازدواج نکرده بود؟
نه. خواستگار زیاد داشت. اما همیشه میگفت: من با کارم ازدواج کردهام. او عاشق کارش بود، پرواز را خیلی دوست داشت.
پرواز شغل خطرناکی است، بهخصوص برای یک مادر که چشم به راه فرزندش باشد. تا حالا شده بود که از او بخواهید شغلش را تغییر دهد؟
من همیشه نگران بودم. او ابتدا مهماندار بود، اصلا به همین دلیل از او خواستیم تا کارش را تغییر دهد و او به فرودگاه پیام آمد. آن اوایل هم کارمند بود، تا اینکه این چند وقت اخیر به من گفت: باید همراه همکارانش با هواپیما به کشور قرقیزستان بروند. مریم کارش را خیلی دوست داشت. با اینکه خدا به من پسر نداده، اما مریم مثل یک مرد بود، خودکفا و مستقل، دختر محکمی بود. من واقعا به وجودش افتخار میکنم. همیشه به من میگفت که من و پدرش را سرافراز میکند و واقعا با این رفتنش هم همه ما را سرافراز کرد.
شما چطور از این حادثه مطلع شدید؟
من خواب بودم که همسرم به محل حادثه رفته بود، به من چیزی نگفته بود. من معمولا هر روز اخبار نگاه میکنم، اما آن روز نمیدانم چطور شد که اصلا تلویزیون را روشن هم نکردم، تا اینکه زن برادر شوهرم به خانه ما آمد و بعد از احوالپرسی به من گفت: چرا ناهار نخوردی، من هم گفتم منتظرم تا پدر مریم بیاید و با هم غذا بخوریم. بعد به من گفت: خبر داری یک هواپیما سقوط کرده. همین را که گفت: بند دلم پاره شد. گفتم مسافربری. گفت: نه، باری بوده. این را که گفت: دیگر مطمئن شدم برای دخترم اتفاق بدی افتاده. همان جا بود که انگار جانم را گرفتند. او سعی داشت من را آرام کند و میگفت: پاهایش شکسته و در بیمارستان است. اما من فهمیدم که مریم دیگر نیست.