کولبر نجاتیافته از ارتفاعات تته از ماجرای تلخ شبی گفت که ۲برادر کولبر به استقبال مرگ رفتند. این واقعیترین روایت از مرگ غمانگیز آزاد و فرهاد خسروی، دو کولبر مریوانی است که زانیار کاوه همان کولبری که همراهشان بود در گفتوگویی اختصاصی برای همشهری بازگو کرد.
او میگوید: زمانی که در سرمای کشنده اورامان گرفتار شده بودند چند کولبر دیگر آنها را دیده، اما هیچکدام حاضر به کمک نشدهاند تا این حادثه تلخ اتفاق بیفتد.
روزنامه همشهری نوشت: «این روزها همه درباره حادثه غمانگیزی که چند روز قبل در حوالی مریوان اتفاق افتاده صحبت میکنند. صفحههای مجازی پر شده از تصاویر فرهاد و آزاد خسروی. دو برادر ۱۴ و ۱۷سالهای که برای به دست آوردن دستمزدی ناچیز مجبور به کولبری شده بودند و در ماجرایی هولناک جانشان را از دست دادند. از روزی که این حادثه اتفاق افتاده، روایتهای مختلفی از آن چه رخ داده منتشر شده اما هیچ کدام درستتر از آن چه شاهد عینی حادثه بازگو میکند نیست. زانیار کاوه، همان کولبری که همراه آزاد و فرهاد بود نفس به نفس با دوستانش بود و تا آخرین لحظه کنارشان ماند.
به دنبال یک لقمه نان
زانیار ۱۸سال دارد و تا کلاس نهم درس خوانده اما نمیتواند فارسی صحبت کند و با زبان شیرین کردی هورامانی حادثه غمانگیزی که برای بهترین دوستانش رخ داده را توضیح میدهد. او میگوید: «ساعت ۱۱:۳۰ شب بود که من ، آزاد و فرهاد به طرف مرز راه افتادیم. قرار بود بابت بارهایی که از مرز میآوریم نفری ۲۰۰هزار تومان دستمزد بگیریم. هوا خیلی سرد بود. تا مرز را با هر سختیای که بود رفتیم. تا آنجا با پای پیاده حدود ۳ساعت راه است. هر کدام بارمان را برداشتیم و به سوی روستا بهراه افتادیم. هوا کمکم داشت خراب میشد. باد، برف میآورد و میزد توی صورتمان.»
وقتی قیامت شد
زانیار وقتی درباره این ماجرا صحبت میکند هیجان زیادی دارد. همه چیز دوباره برایش تداعی میشود: «با هر سختیای که بود بارها را با خودمان میکشیدیم و میآمدیم. بارهای سنگینی بودند. امیدوار بودیم که زودتر و قبل از این که هوا سردتر شود برگردیم. حدود دو ساعت راه آمدیم. وقتی به نصفه راه رسیدیم دیگر قیامت شد. باد و برف شدیدتر شده بود. فرهاد جلو میرفت و من و آزاد پشت سرش بودیم. آزاد گفت زانیار بیا کمی استراحت کنیم. چند دقیقهای نشستیم و استراحت کردیم. بعد دوباره بلند شدیم و راه افتادیم. دیدم حالش بد است. گفتم چرا این طوری شدی؟ گفت نمیدانم. گفتم چه کار کنیم؟ گفت زودتر برویم. اگر بمانیم سرما از بینمان میبرد.»
آن طور که پسر جوان میگوید در این لحظات سخت، بارش برف آن قدر شدید شده بود که به زحمت میتوانستند جلوی پایشان را ببینند. او میگوید: «حدود ۱۵دقیقه که رفتیم، حال آزاد بد شد. به او روحیه میدادیم. گفتم شیرجان چرا به هم ریختی؟ گفت نمیدانم. نمیدانم چه ساعتی بود. شب بود. ۱۰دقیقه دیگر رفتیم. گوشی تلفنش را گرفتم. شماره بهزاد، داداشش را گرفتم. پدرش جواب داد. وقتی فهمید که ما چه وضعیتی داریم گفت الان بهزاد را بیدار میکنم. به بهزاد گفتم داریم یخ میزنیم. بیا دنبالمان. آزاد هم حالش بد است. گفت شما بیایید و ما هم راه میافتیم و دنبالتان میآییم.»
جدال با مرگ
سرما تا مغز استخوان ۳ کولبر نفوذ کرده بود. آنها هیچ وقت چنین سرمایی را تجربه نکرده بودند. آزاد حالش هر لحظه بدتر میشد و از طرفی آنها باید به هر قیمتی که شده بارها را با خود میآوردند. همه دغدغه آنها این بود که بارها را سالم به مقصد برسانند و دستمزدشان را بگیرند. زانیار میگوید: «هر چقدر که میگذشت حال آزاد بدتر میشد. دوباره نشستیم و استراحت کردیم. آرامآرام راه میآمدیم. فرهاد با بارش جلوتر میرفت. صدایش کردم گفتم بیا. بار آزاد را بردم جلو پیش فرهاد گذاشتم و دوباره آمدم دنبال آزاد. گفتم بیا اصلا بارمان را عوض کنیم. بار من راحتتر بود. بار من را برداشت و راه افتادیم. اگر بار را به مقصد میرساندیم نفری ۲۰۰هزار تومان دستمزد میگرفتیم. به خاطر همین تصمیم گرفته بودیم با چنگ و دندان و بههر قیمتی بارها را به مقصد برسانیم.»
او ادامه میدهد: «حدود ۱۵دقیقه دیگر راه رفتیم. من هم بار خودم را میآوردم و هم از پشت بار آزاد را گرفته بودم. حواسم بود که لیز نخورد یا توی پرتگاه پرت نشود. گفتم بیا دوباره بار را عوض کنیم. بارش را گرفتم و چون دیگر نمیتوانست آن را بیاورد گفت بار را پایین انداختم. گفتم بیا خالی برویم. خیلی به او فشار آمده بود. به سختی میتوانست راه بیاید. کمی که گذشت ما هم نتوانستیم ادامه بدهیم و همه بارها را پایین انداختیم. به آزاد گفتم دستت را باز و بسته کن تا سرما خیلی اذیتت نکند. زیاد راهی نمانده اگر میتوانی کمی بدو تا گرم شوی. نمیتوانست راه بیاید. مدام زمین میخورد. دوباره بلندش میکردیم. در همان حال زنگ زدم به بهزاد. گفت راه افتادیم. داریم میآییم. گفتم زود باش که داریم یخ میزنیم. آزاد دوباره افتاد.»
کولبران نامهربان
هر چه میگذشت سرما بیشتر به عمق جان ۳کولبر نوجوان نفوذ میکرد. در نیمههای شب تنها امیدشان این بود که شاید کمکی از راه برسد و آنها از مرگ نجات پیدا کنند. کمی که گذشت چند نفر از دور به آنها نزدیک شدند. آنها چند کولبر غریبه بودند که حاضر نشدند کوچکترین کمکی به آنها و آزاد از پا افتاده کنند. زانیار میگوید:«چند کولبر که قاطر هم داشتند دیدم. صدایشان کردم. از آنها کمک خواستم اما توجهی نکردند. آنها را نمیشناختم. هر چقدر خواهش و التماس کردم که آزاد را با خودشان ببرند فایدهای نداشت.» آنها تنها افرادی نبودند که وضعیت ۳پسر نوجوان را دیدند و چشمانشان را بر مصیبتی که آنها گرفتارش شده بودند بستند؛ چرا که در ادامه چند کولبر دیگر هم با نامهربانی آنها را در همان وضعیت رها کردند: «چند کولبر دیگر هم آمدند که باری نداشتند. رفتم دنبالشان از آنها خواهش کردم که آزاد را با خودشان ببرند. حتی گفتم حاضرم اگر آزاد را پایین ببرند یک میلیون تومان به آنها بدهم اما هیچ کمکی نکردند و رفتند.»
فداکاری فرهاد
وقتی کولبرانِ دیگر حاضر نشدند به این ۳نوجوان کمک کنند امید آنها برای نجات یافتن کمتر شد. برف همه جا را پوشانده بود و آنها نمیدانستند راه نجات به کدام سو است. آن زمان وقت فداکاری رسیده بود. زانیار وقتی از این لحظات صحبت میکرد گریه امانش را بریده بود: «نمیدانستیم کدام سمت میرویم. یک دو راهی آنجا بود که تا آن طرف دوراهی توانستیم برویم. آنجا بود که آزاد افتاد و دیگر نتوانست بلند شود. دیگر حرف هم نمیتوانست بزند. فرهاد خیلی نگران برادرش بود. آمد کتش را درآورد. دور او پیچید. شال و هر چیز دیگری را که داشت هم دور سر آزاد انداخت. آزاد نمیتوانست حرف بزند. روی پایش بند نبود. هر لحظه حالش بدتر میشد. به فرهاد گفتم چه کنیم؟ ما هم داریم یخ میزنیم. چیزی نگفت. دو نفری گریه میکردیم و دور و بر آزاد میچرخیدیم. نمیتوانستیم کاری بکنیم.»
او ادامه میدهد: «داد میزدیم. به آزاد گفتیم تا پاسگاه راهی نمانده. بیا برویم. میخواستیم به او روحیه بدهیم. نه میتوانست حرف بزند و نه تکان میخورد. من و فرهاد گریه میکردیم. گفتم برویم این قاطر دارها را بیاوریم. فرهاد اما گفت من میمانم پیش داداشم تو برو و کمک بیاور! دو، سه متری که از آنها دور شدم برگشتم دیدم فرهاد بالای سر آزاد ایستاده و گریه میکند. نمیدانست برای نجات برادرش باید چه کار کند. آن قدر برف زیاد بود که وقتی کمی دور شدم دیگر نمیتوانستم ببینمشان.»
در جستوجوی کمک
زانیار در آن شرایط سخت از دوستانش جدا شده بود تا شاید بتواند برای نجات آنها کمک بیاورد اما او هم راه را گم کرده بود. او میگوید:« همه جا برف بود. بهحساب خودم یک ساعت دیگر باید میرسیدم اما دو، سه ساعت طول کشید تا رسیدم. به صاحب بار زنگ زدم. گفتم کجایی؟ من نزدیک پاسگاهم. گفتم مردانگی کن و بیا کمک! آزاد حالش خیلی بد است. کاری بکن! مردم را بفرست! آنها دارند از بین میروند. گفت تو بیا من مردم را میفرستم. هر جور بود خودم را رساندم پایین. صاحب بار آمد دنبالم. من را برد توی ماشین. بخاری را روشن کرد. گفتم دوستانم چه میشوند؟ گفت چند نفر را فرستادم دنبالشان. نگران نباش! همان موقع بود که بهزاد (برادر فرهاد و آزاد) و عموی آنها دنبالشان آمدند. اما هر چه کردند نتوانستند آنها را پیدا کنند تا این که فردای آن روز مردم توانستند آزاد را پیدا کنند اما فرهاد آنجا نبود. شاید میخواست برود کمک بیاورد. او در آنجایی که آخرین بار دیدمشان نبود. فرهاد تا آخرین لحظات حالش خوب بود. او خودش را فدای برادرش کرد.»