هر رویداد فرهنگی، همراه با خود مجموعهای از خردهفرهنگها را به دنبال دارد. خاطرهگویی، آن هم از نوع طنز را میتوان یکی از جنبههای کمتر دیده شده راهپیمایی بزرگ اربعین دانست. تقابل فرهنگی عراقیها با سایر زایرین و در راس انها ایرانیها گاه اتفاقات جالبی را رقم میزند. ایرانیهایی که تلاش میکنند عربی حرف بزنند یا عراقیهایی که دست و پا شکسته کلماتی فارسی جور میکنند تا بهتر بتوانند از میهمانان خودشان پذیرایی کنند.
همه چیز این گزارش از یک توییت شروع شد. یاد یکی از خاطرههای اربعینهای گذشته افتاده بودم؛ پسر ایرانی که در کنار وادیالسلام نجف، میخواست با زبان عربی دستوپا شکستهای به قهوهخانهدار حالی کند که قلیان میخواهد؛ آن هم با طعم «ثانی تفاح»!
نقل این خاطره در فضای توییتر باعث شد تا تعداد زیادی از خاطرههای تلخ و شیرین از مواجهه ایرانیها و عراقیها را برایم ارسال کنند. مجموعهای از این خاطرههایی توییتری را با کمی تغییر در ادبیات روایتکنندههایشان، در این گزارش جمعآوری کردهام:
حامد عسگری: رفیق داشتیم تو کربلا سه راهی برق میخواست. رفت داخل مغازه و گفت: «حبیبی ثلاث طریق کهربا» مغازهدار هم اومد بیرون شروع کرد به زبان خودش آدرس دادن!
عباس حسیننژاد: میگفت: بین جمع هر کی رفته بود از صاحبخونه عراقی نمک بگیره نتونسته بود. خانم میانسال که بیسواد هم بود، رفت و با نمک برگشت! همه شگفتزده شدند که چه طور توانسته منظورش رو برسونه. بعدا معلوم شد که رفته بود جلوی صاحبخونه، انگشت اشارهش رو یه بار زده بود به کف دست؛ یه بار روی زبون! میزبان عراقی هم فهمیده و بهش نمک داده بود!
حسن صالحی: بنده خدا میخواست بگه «به اینجا» عربیاش خوب نبود گفت: «تو هییر» (To here) راننده تاکسی یه لحظه برق از چشماش پرید!
سید محسن صدرینیا: بزرگواری همراهمون بود که سرشیر میخواست، به مغازهدار گفته بود: «رأس الاسد موجود؟» مرد عراقی همینطور متعجب مونده بود!
صدرا: من یه بار به سختی داشتم عربی جور میکردم واسه راننده تاکسی. طرف گفت «آقا من فارسی بلدم راحت باش». خاکم کرد.
خاصف: فامیل ما میخواست به مرد عراقی حالی کنه که بیسکوییت رنگارنگ میخواد. هی میگفت: «سیدی... انا ارید الوان الوان»
فواد رمضانی: با داییام سوار ون بودیم. به راننده میگفت: «الزود باش الزود باش» یه جا ایستاد تا نماز بخونیم. دست راننده عراقی رو گرفت و به فارسی گفت: «کجا میری؟ النماز... وقتالنمازه!» بزرگوار به اضافه کردن "الف لام" به اول کلمات علاقه خاصی داشت. فکر میکردم اینجوری داره عربی حرف میزنه!
رضا ایروانی: رفته بودیم مسجد کوفه، توی صف ورود به مسجد، یه بنده خدایی رو بازرسی خیلی گیر بهش دادن. اعصابش خرد شد. گفت: «یعنی چی! أنا دروغگو؟»
راحیل: یهدونه از این صابونتیوپیها دستم بود و میخواستم دستم رو بشورم. یه خانم عربی مسواکش تو دستش بود و دنبال خمیر دندون میگشت. تا منو دید هی اشاره میکرد از این بریز روی مسواکم! هرچی تلاش کردم نتونستم بهش بفهمونم که این صابونه نه خمیر دندون! هیچی دیگه... تسلیم شدم. صابون رو براش ریختم روی مسواکش و از اون طرف فرار کردم.
سید علیاکبر: وارد کوفه شدیم و مثل سال قبل برای استراحت به موکب میثم تمار رفتیم. موکب آقایون و خانمها کنار هم بود. ورودی موکب خانمها یه نگهبان آقایی روی صندلی نشسته بود و کسی که با خانومش کار داشت، نگهبان با میکروفون اسم خانم می گفت و اون بنده خدا صدا میکرد. بنده بیرون موکب منتظر خانم بودم که یکی از هموطنها دنبال پتو میگشت. از بنده خبر گرفت، بنده هم ایشون به اون نگهبان حواله دادم. این بنده خدا هم که در جریان وظیفه نگهبان نبود، تا بهش می رسه میگه: پتو! پتو! نگهبان هم میکروفون رو گرفت و گفت: خانم پتو! خانم پتو!
آقای سیاستمدار: دو سال پیش که برای اولین بار رفته بودم اربعین، از چیزهایی که سر کلاس مکالمه یاد گرفته بودم استفاده میکردم موقع برگشت، راننده ون که فکر میکرد من خیلی بلدم، نزدیکهای مرز از ماشین پیاده شد و اومد چندتا جمله گفت و منتظر جواب من شد! منم هاج و واج نگاش کردم و گفتم: ماذا؟ کلی خندید... بعدش کلی با اشاره و زبان بدن و پانتومیم و... حالیم کرد که باید تو مرز پول کرایه رو از مسافرا بگیرم و بدم به راننده دیگهای که جای اون قرار بود ما رو تا مرز ببره! فهمیدم که کلاسها خیلی مفید نبوده! مخصوصا تو لهجهسخت عراقی!
منبع: مهر