اندیشه پویا نوشت: «خانم» ۲۵ سال است میرود کوهستان. کوههای «دِزاوَر» از ۲۵ سال پیش «خانم» و «خرامان» و «عینا» را به یاد دارند؛ زنانی مِشکینچشم، با تنی ورزیده، آنطور که بیشتر زنان کُرد. زنهای روستا به «نودشه» میگویند آخر دنیا. آخر دنیا جایی است که جادههای پیچ در پیچ و باریک، اورامانات را به کرمانشاه میرساند؛ نقطۀ صفر مرزی ایران و عراق، به عمق زمین، ۱۵۰ کیلومتری کرمانشاه.
زنهای نودشه، از ۲۵ سال پیش، خانم و حاجی خرامان و عیناخانم را دیدهاند که صبح خروسخوان، کولۀ دستسازشان را میانداختند پشتشان، پیراهن کردی کهنه را داخل شلوار مردانه جا میدادند و میرفتند به جنگ کوهستان. دوازده ساعت بعد، وقتی با تنی تکیده و صورتی خسته و شلواری خیس از برف زمستان و عرق تابستان به خانه برمیگشتند، زنهای روستا در دستهای خالیشان برای آنها فقط یک «به سر خِیر بی خانم گیان، سرت خوژ بی حاجی خرامان» داشتند. زنهای روستا نمیدانستند خانم گیان و حاجی خرامان، یکی در مقام استاد و یکی شاگرد شبها که به خانه برمیگشتند، دور اتاق راه میرفتند و گریه میکردند و فکر میکردند این دیگر چه سرنوشتی بود که داشتهاند؟ «زن که کولبر نمیشود.»
«هلاله امینی، نمایندۀ مردم کردستان در شورای عالی استانها، هجدهم مهر امسال گفت در این استان زنانی هستند که مجبورند در نقش یک مرد ظاهر شوند تا به صف طولانی کولبران بپیوندند و دو هفته بعد، محسن بیگلری، عضو مجمع نمایندگان کردستان، با تکذیب این موضوع گفت در این منطقه تعداد زیادی از جوانان تحصیلکرده و حتا پیرمردانی وجود دارند که کولبری میکنند اما بههیچوجه زنان و دختران کولبر وجود ندارند.»
«زن که کولبر نمیشود» را ۲۵ سال است که «خانم دارابی» از مأمورها و کولبرها و زنهای روستا و مردهای راننده میشنود. «خانم دارابی»؛ چه اسم زیبایی. راه کوهستان را حاجی خرامان که همین پارسال بعد سی سال کولبری مُرد، به او نشان داد. همسایههای خانم هنوز باورشان نمیشود زنی نیمی از عمر شصتسالهاش را به رفتوآمد هرروزه گذرانده باشد به کولهبری، سرگردان میان کوههای کردستان که مرزهایش با عراق، نان به زنان و پول به مردان روستاهای اطراف میرساند. خانم، یک سرو بلندبالای خندهروست. «محمد»، رانندهای که خود سالها کولبر بوده و حالا توانسته پولی به هم بزند و بشود واسطه بین کولبران و صاحببارهای تهرانی، تمام راه، لب از گلایه نبسته و مدام گفته است که نودشه، خیلی دور است، این همه راه میروی به دیدن کی؟ «میروم خانم را ببینم.» و خانم، با قبای مخملین کُردیاش، در دهانۀ روستا ایستاده است؛ روستایی پر از خانههای تن به تن هم داده، نشسته در دل کوه، جایی که زمانی، هواپیماهای عراق، بمبهای شیمیایی بر سر آنها ریختند.
روز به سمت شب رفته و سرمای دی، بیداد میکند. سوز برف از میان جادۀ باریک سپیدپوش، خود را به دستها و صورت و پاهای خانم رسانده اما لبخند را از لبهای او نبرده: «خیلی دور بود؟ خوش آمدید.» پلههای انبوه سنگی خانه را باید باسرعت بالا رفت؛ چابک مثل خانم. تند و تیزی را کوههای کردستان به او یاد داد و آنقدر آنها را بالا و پایین کرد که زنهای روستا بعضی وقتها به او میگفتند «بز کوهستان». خانم هنوز هم چون بز کوهستان است؛ به چست و چابکی همۀ سالهایی که گذشت و چشمهای شصتسالهاش در گودی زیر ابروهایی سیاه و سفید میدرخشند. چشمهایی تابان، به شیوۀ زنان کُرد. با همین چشمها بود که دو سال پیش آن الاغ کولبر را دید که رفت روی مین و تکهتکه شد. با همین چشمها، سال از پی سال، کولبران مرد را دید که از پرتگاهها افتادند و مردند. با همین چشمها دختر و پسرهایش را، پنج بچهاش را دید که بدون پدر بزرگ شدند؛ بدون مردش که یک روز صدای مرگش در زرد و قهوهای خاک کردستان پیچید. چای اول، دستگرمی است برای مهمانان کردهای مرزنشین و دستهای خانم، همان دستهایی که با کول کردن چای و کفش و تلویزیون، نان برای اهل خانه میآورد، قوری را از روی بخاری نفتی خانۀ کوچک برمیدارد و استکان را میسراند روی فرش کهنۀ رنگارنگ. فرش را همین دو سال پیش، وقتی سی کیلو بار کفش از مرز به مریوان برد خرید؛ مزد دلچسب کولبری.
شب در خانۀ خانم دنباله دارد؛ مثل همۀ شبهای کولبری که سرد بودند و تاریک و طولانی و تمام نمیشدند. او دستش را به ابروهایش میکشد به نشانۀ خستگی و از حاجی خرامان میگوید؛ از زنی که کولبری را او یادش داد و پارسال مُرد؛ از عینا، دخترخالۀ پنجاهسالهاش که از ده سال پیش شد شاگرد خانم و پشت به پشت هم به کوه زدند و بار آوردند. لذت همکار بودن. امروز هم قرار بود همکاران قدیمی با هم بروند مرز. بروند و نان ببرند عراق و یک هزار دیناری بگیرند و در ایران تبدیلش کنند به ده هزار تومان. نان پختن و بردن به آن طرف را خانم و عینا از دو سال پیش، پیشه کردند؛ از وقتی ارزش پول کشور همسایه چند برابر ایران شد و اقلیم کردستان، آنجا که زبان آنها را خوب میفهمند، محل خوبی بود برای پیدا کردن پول بیشتر. اما تا قبل از سال ۱۳۹۷ شیوه فرق میکرد. خانم و عینا پابهپای مردها میزدند به دل کوه و از آن طرف، گردو و چای و سیگار و کفش میآوردند به وزن بیست، سی، چهل کیلو. خانم حالا که با زبان هورامیاش یکی در میان فارسی و کُردی حرف میزند، از روزهای کولهبری، چون داستانی آشنا یاد میکند که مردها برنمیتابیدندش. «مأمورها هر بار ما را میگرفتند و میگفتند زن را چه به این کارها؟ من میگفتم شکم پنج بچه یتیمم را شما سیر میکنید؟»