این زن جوان که ریشه زندگی فلاکت بارش را اعیاد میداند، درباره قصه غم انگیز گذشته خود به مشاور و مددکار اجتماعی کلانتری شهرک ناجای مشهد گفت: ۱۱ ساله بودم که مرا به «حسن علی» شوهر دادند. پدر معتادم فکر میکرد دختر باید چشم و گوش بسته باشد و در سن پایین ازدواج کند. از سوی دیگر یک نان خور هم از سفره غذایشان کم میشد. با آن که پدرم جوشکاری میکرد و مادرم نیز به عنوان خدمتکار در منازل بالاشهریها مشغول کار بود، ولی باز هم به سختی مخارج زندگی و هزینههای اعتیادشان را تامین میکردند.
من زمانی فهمیدم که «حسن علی» هم معتاد است که او بیشتر اوقاتش را با دوستان معتادش میگذراند و سپیده دم به منزل میآمد. همسرم بیکار بود و روزها را نیز میخوابید. چون پدر و مادر خودم معتاد بودند، توان رویارویی با او را نداشتم. با وجود این، دو سال این شرایط را تحمل کردم و بالاخره در ۱۳ سالگی اولین مهر طلاق بر شناسنامه ام جا خوش کرد.
به منزل پدرم بازگشتم و در حالی که خواهر و برادر کوچک ترم را به خاله ام میسپردیم، به همراه مادرم به کارگری میرفتم. یک سال بعد از این ماجرا، پدرم با خواستگارانی که برایم پیدا میکرد، سعی داشت به هر طریقی مرا شوهر بدهد. برای فرار از این وضعیت به خاله ام پناه بردم تا مدتی مرا نزد خودش نگه دارد، اما او از ترس پدر معتادم و برای جلوگیری از آبروریزی، خواسته ام را نپذیرفت و من به ناچار دوباره به خانه بازگشتم چرا که خواهر و برادر کوچک ترم نیز به من وابسته بودند.
یک ماه بعد پدرم مرا به «محمود پلنگ» شوهر داد. او جوانی سابقه دار و شرور بود که مواد مخدر مصرفی پدر و مادرم را تامین میکرد. «محمود» که بارها به خاطر قاچاق مواد مخدر زندانی شده و آثار خودزنیهای زیادی روی پیکرش نمایان بود، همواره مرا کتک میزد تا جایی که با افکاری احمقانه و برای رهایی از این وضعیت به فکر خودکشی میافتادم.
همسرم شرط گذاشت که اگر مدتی با او به شهرستان بروم و برایش کار کنم، حاضر میشود طلاقم بدهد. من هم به ناچار قبول کردم، اما قبل از عزیمت به شهرستان، او دوباره دستگیر و برای مدت طولانی راهی زندان شد. در حالی که با زندانی شدن همسرم و به حکم قانون طلاقم را گرفتم، اما در همین روزها پدرم هنگام جوشکاری از روی داربست سقوط کرد و ویلچرنشین شد به همین دلیل روزگار ما سختتر شد و من در آشپزخانه یک رستوران مشغول کار شدم تا کمک خرج خانواده ام باشم.
وقتی از سختی کار مینالیدم، مادرم مرا به مصرف مواد مخدر ترغیب میکرد و این گونه بود که خیلی زود معتاد شدم و تا به خودم آمدم همنشین مواد مخدر صنعتی شده بودم. در این وضعیت زندگی ما از هم پاشید و هرکس فقط برای تامین مواد مخدر خودش تلاش میکرد.
خاله ام که این شرایط آشفته را دید خواهر و برادر کوچکم را تحویل بهزیستی داد. من هم که برای فروش مقداری از لوازم منزلمان به سمساری رفته بودم تا با فروش آنها مواد مخدر بخرم، در همان فروشگاه با جوانی به نام «رمضان» آشنا شدم. وقتی از من درباره علت فروش وسایل منزل سوال کرد، داستان زندگی و سرگذشتم را برایش بازگو کردم. او بعد از شنیدن ماجراهای تلخ گذشته ام، پیشنهاد ازدواج داد و من هم بلافاصله پذیرفتم. چند روز بعد از طریق دوستان «رمضان» فهمیدم که او یک سارق حرفهای است و چندین فقره سابقه کیفری دارد. با شنیدن این حرفها غم سنگینی قلبم را فشرد، اما چارهای نداشتم جز سکوت و همراهی با او، چرا که آن زمان ۱۸ سال بیشتر نداشتم و نمیتوانستم خماری را تحمل کنم.
من برای تامین مواد مخدر صنعتی هر کاری انجام میدادم، به همین دلیل مجبور شدم برای آن که همسرم دستگیر نشود وارد باند آنها شوم تا پلیس با وجود یک زن هنگام سرقتهای خودرو به آنها مشکوک نشود.
دو سال با «رمضان» زندگی کردم و قرار بود که مرا به عقد دایم خودش در آورد، ولی در حالی که سوار بر یک دستگاه پژو ۲۰۶ سرقتی بودیم، در محاصره پلیس قرار گرفتیم و...