اپيزود اول:
محيط پاساژ كاملا خلوت است و تنها صداي ورق خوردن كتاب مي آيد.يكي ازمشتري ها با تعجب وارد پاساژ ميشود.راهروهاي پاساژ را كه نگاه ميكند ياد دانشگاه ميافتد.همه كتاب به دست در حال آمد و شد هستند. وارد مغازه اي مي شود،در كمال ناباوري دو فروشنده يكي پشت ميزنشسته و ديگري پشت دخل ايستاده است.هر دو عينكي ته استكاني به چشم دارند و در حال مطالعه هستند.
فروشنده ي اول كه اتفاقا جوان كم سن و سال و باسوادي! هم هست لاي كتاب كاغذي را به علامت نشانه ميگذارد و با تعويض عينك مطالعه با عينك عادي به سمت مشتري ميرود و با لبخندي گرم دستهاي او را ميفشارد.
مشتري(در نهايت بهت و ناباوري):آقا چرا امروز پاساژ اينجوريه؟
فروشنده ي اول(ناصر) :اولا سلام عرض ميكنم خدمت شما دوست و همراه عزيز.به مركز علمي تحقيقاتي علاءالدين خوش آمديد.علت اين است كه هم اكنون زمان مطالعه ي همكاران عزيز مي باشد.و همگي در حال اكتساب سواد هستند.
مشتري هنوز در بهت است كه به ديوار پشت سر آن يكي فروشنده(صابر) مي نگرد و مدارك و مدارج عاليه ي تحصيلي را در دانشگاه هاي مهم و بزرگ دنيا مي بيند.
صابر خطاب به ناصر:ناصر جان لطفا كتاب تئوري سَيالات و نقش آن درآنومي را به من ميدهي؟براي يكي از دانشجويانم ميخواهم.
مشتري(درحالي كه هنوز خيلي بهت انگيز دارد به اين روابط نگاه ميكند):جسارتا گوشي هم ميفروشيد؟
ناصر:دوست عزيز ما اينجا قصدمون رتق و فتق مشكلات شما مشتريان گرامي است.چه گوشي رو ميخوايد؟
مشتري:ان 5 زامزونج.با گارانتي
فروشنده:دوست عزيز کالایی كه من از چين آوردم اصلا كيفيت و مرغوبيت لازم رو نداره.متاسفم نميتونم بهتون بدم.ما برامون فروش جنس تقلبي و كم كيفيت مقدور نيست.اگه ميخوايد ميتونم به جاش چند تا كتاب مفيد كه خيلي هم علمي هست بهتون معرفي كنم!
مشتري پس از كوبيدن سر به قفسه هاي مغازه از محل متواري مي شود،هنوز اثري از وي پيدا نشده است،پليس احتمال محو شدن وي در افق را منتفي نمي داند.
اپيزود دوم:
نزديك هاي ظهر و هنگام ناهار است،ناصر بعد از اتمام كار يك مشتري، خطاب به صابر كه او هم اتفاقا جواني تحصيلكرده است،ميگويد :صابر جان اگر مطالعه و فيش برداريت تموم شده بيا ناهار بخوريم.
صابر عينك را روي ميز ميگذارد و در حالي كه از گوشه ي چشمانش اشك سرازير ميشود،با صدايي حزن آلود ميگويد:ناصر جان ولي ما كه امروز چيزی نفروختيم.
ناصر بقچه اي را روي ميز ميگذارد و آن را باز ميكند،مقداري نان خشك و خرما.
صابر كه از ديدن اين صحنه سخت شگفت انگيز مي شود رو به ناصر ميكند و با ذوقي كه در چشمانش است ميگويد:اين همه غذا را از كجا پيدا كردي برادر؟
ناصر لبخندي ميزند و ميگويد:نان خشك از ديروز مانده بود،خرما هم كه صبح يك مردي داشت خيرات مي كرد.
صابر سرش را به سوي آسمان ميگيرد و ميگويد:خدايا ما افراد باسواد، كه مايه دار نيستيم به همين زندگي بخور و نميرمان راضي هستيم.مديوني اگر مارا از اين وضعيت خارج كني.
اپيزود سوم:
عصر همان روز يك مشتري با ناراحتي وارد مغازه ميشود.ناصر به صابر مي نگرد كه خدايا چه شده است كه اين مشتري اينگونه برآشفته است.
مشتري:سلام آقا اين گوشي رو من هفته ي پيش خريدم امروز خورد زمين كتلت شده.روشن نميشه ديگه.
صابر از پشت دخل ميپرد و يك صندلي ميگذارد براي مشتري و ميگويد:اي بميرم من!چي شده گوشيت؟عيبي نداره.بيا اين شربت آلوئه ورا و عرق بيدمشك روبخور گلم.
ناصر بعد از ديدن گوشي كه كتلت شده به پشت دخل ميرود . يك گوشي جديد و نو را به مشتري ميدهد.
سرنوشت اين مشتري هم در تاريخ نوشته اند كه مثل همان مشتري اول شده و هنوز ردي از وي در دست نيست.
* خبرآنلاين