مسعود یوسفی
روزنامه نگار
اینجا کنار ساحل ایستاده ام، باشد که باد سینه مال از روی امواج بگذرد و جان تبدارم را خنک سازد. آخِرخبر آوردند «سانچی» سوخت و شما سوختید و با شما قلب سرزمینم سوخت. خبر آوردند سانچی به ژرفای آب ها فرو رفت و شما به اوج آسمان ها پر کشیدید. اینجا کنار ساحل ایستاده ام و نام شما را فریاد می زنم، باشد که باد صدای فریادم را به گوشتان برساند. باشد که باد بازگردد و بگوید که هرچه شنیدیم دروغ است. آخر اینجامادری گریبان دریده است، اینجا تازه عروسی زار می زند، اینجا پدری دست به دیوار گرفته است و اینجا چشمان معصوم یک کودک، نگران در چشمخانه می چرخد. داغ تان بس سنگین است. پس تا همیشه به انتظار می مانیم تا به خانه بازگردید. شعله شمع در رهگذار باد به یادتان رقصان خواهدبود و شاخه های گل در نثار مقدمتان به آب خواهیم انداخت. حکایت دریادلی های شما از امروز تا روزگاران دراز بر زبان ها جاریست و افسانه پیوستن شما به خیال آبی آب ها آیندگان را سرگرم خواهد ساخت. در فراسوی آب ها نیز لطف الهی دستگیرتان خواهد بود و فرشتگان سبک بال عرش میزبان تان.