مدیر کارخانه که او را حاجآقا صدا میزنند، بیرون دفتر میرود و همراه با دو دختر جوان داخل میآید. یکی از دخترها ماسک به صورت دارد. جلو میآید و سلام میکند. میگویم ماسکت را بردار… با احتیاط ماسک را از روی صورتش برمیدارد… دور لبها و صورت دختر جای سوختگی تازه دارد؛ تاولهایی که کنده شده، میپرسم صورتت چه شده؟ میگوید: بابا با قاشق سوزانده! میگویم چرا و دختر آرام میگوید: چون در کارخانه با دخترها خندیده بودم، گفت: چرا میخندی و بعد صورتم را با قاشق داغ سوزاند…
ما به درخواست سمانه و سمیرا، دو دختر مردی خطرناک، به کارخانهای در پاکدشت رفتهایم تا زندگی آنها را روایت کنیم؛ زندگی دخترانی که ۲۰ سال آزگار مورد سوءقصد و آزار… قرار گرفتهاند و با پیگیری مدیر کارخانه حالا رازشان را برملا میکنند.
داستان از یک تماس تلفنی به روزنامه «شرق» آغاز شد. ظهر روز یکشنبه که تازه کار آغاز شده بود، مردی با روزنامه «شرق» تماس گرفت و گفت مسئول کارخانهای در پاکدشت است و بعد از پیگیریهای متعدد متوجه شده که نگهبان کارخانه دختر بزرگش را بارها مورد آزار قرار داده و دختر دیگرش را نیز مدام کتک میزند. با این اطلاعات، به همراه مددکار یکی از مراکز مددکاری خصوصی روانه شهرک صنعتی عباسآباد شدیم. متأسفانه اطلاعات و جزئیاتی که در تماس تلفنی اول اعلام شد کاملاً درست بود. کارخانه با وجود تحریمهای کمرشکن همچنان پابرجاست و همه چیز منطقی به نظر میرسد. طبقه بالای کارخانه مدیر و دوست معتمدش که فرد تماسگیرنده با «شرق» است ایستاده، درست مانند بادیگارد بالای سر دو دختر. دختر کوچکتر که چشم چپش کمی انحراف دارد، سمانه است. دستهایش میلرزد و مدام گوشه ناخنش را میکند. سمانه به مدیر کارخانه همه چیز را گفته. حاجآقا میگوید: پدر این بچهها دو سال بود که نگهبان این کارخانه بود. آدم آرام و مرموزی بود و ادعا کرده بود مادر بچهها سالها پیش مرده است. به بهانه این که دخل و خرجش کفاف زندگی را نمیدهد، از ما در زمین روبهرویی کارخانه اتاقی اجاره کرده بود و با دو دخترش آنجا زندگی میکرد. خودش و دو دخترش از ما سر جمع ماهی نزدیک به پنج میلیون تومان میگرفتند. بعد از مدتی من به او اصرار کردم که باید برای این دخترها یک خانه مناسب در پاکدشت بگیری، اصلاً تو میان این دو دختر در یک وجب جا چه میخواهی؟ اما حامد، پدر این دو بچه، اصرار کرد که به او فرصت بدهیم. تا این که دو هفته پیش، من به ماسکزدن دختر بزرگش، سمیرا مشکوک شدم. از دختر پرسیدم که صورتت چه شده و او گفت روی صورتش روغن داغ هنگام آشپزی پاشیده، اما رفتارها برایم مشکوک بود، آن قدر دختر کوچک را سؤالپیچ کردم که بالاخره دختر گفت که پدرش شبها خواهرش را اذیت میکند و او و خواهرش را با کابل، زنجیر، سیم برق، چاقو و قاشق داغ مورد شکنجه قرار میدهد.
گریههای مادر دخترها به هقهق میرسد و پسر جوان نیز آرام گریه میکند. حاجآقا ادامه میدهد: ما با اورژانس اجتماعی تماس گرفتیم و ماجرا را شرح دادیم اما خبری نشد. بعد از پیگیریها، یک بار سر زدند و گفتند باید دستور قضائی داشته باشیم. رفتند دستور قضائی بیاورند و خبری نشد. دیگر کاسه صبرمان لبریز شده بود. خودم شخصاً به دیدار نماینده دادستان در پاکدشت رفتم و ماجرا را شرح دادم. دادستان اقدام فوری کرد و مرد را دستگیر کردند اما شنیدهام که با قرار کفالت بازداشت شده و بهزودی بیرون میآید.
سمیرا و سمانه در تمام این سالها پابهپای پدر کار کردهاند، درس را نیمهکاره رها کردهاند و حتی دیپلم ندارند. آنها در کارخانه محصولات را بستهبندی میکنند. در تمام این سالها دختر کوچکتر، یعنی سمانه شاهد آزار خواهرش بوده، اما هرگز هیچ چیزی نگفته. دیگر جانم به لبم رسیده بود. حاجآقا که پرسید، دلم را به دریا زدم و همه چیز را تعریف کردم. حالا بابایم که برگردد، هر دوی ما را میکشد. ایمان و سمانه هر دو نقص جسمانی کوچکی دارند. چشم چپ سمانه کمبود بینایی و انحراف دارد و یکی از گوشهای ایمان هم شکل نگرفته است. مادرشان میگوید: این دو را که حامله بودم، آن قدر توی شکمم مشت زد که بچهها مشکلدار شدند. میخواست سمانه را توی بیمارستان بگذاریم و برویم. آن قدر گریه کردم که خانوادهای دلشان سوخت و هزینه بیمارستان را دادند و من بچهام را گرفتم.
سمیرا دختر غمگینی است، اما شجاع به نظر میرسد. میگوید اوایل هر روز و حالا هر دو هفته یک بار مورد آزار پدر قرار میگرفته. آرام و شمرده حرف میزند و میگوید: اول که اصلاً زورم نمیرسید. هشت سالم بود و نمیفهمیدم داستان از چه قرار است. هی نگاهم میکرد و نام مادرم را میبرد. دیگر یک بار گفت تو شبیه زنم هستی و من کمبودم را با تو جبران میکنم. میگفت اگر به کسی بگوییم، ما را میکشد. هر چند وقت یک بار سراغم میآمد. بهجز مادرم، سه بار دیگر ازدواج کرد و هر سه مرتبه زنها آن قدر کتک خوردند و شکنجه شدند که فرار کردند. من را جور دیگری میپایید. حق ارتباط با هیچکس را نداشتم. توی کارخانه حتی دستشویی نمیرفتم. اگر دستشویی میرفتم، شب کتکم میزد که با چه کسی رفتی دستشویی. نه حرف میزدم، نه کاری داشتم. پولمان را میگرفت و خرج ماشینش میکرد. عشق ماشین بود. وقتهایی که من را مورد سوءاستفاده قرار میداد، فحشهای رکیک میداد و من خفه میشدم.
سمیرا میگوید: من دوست داشتم ازدواج کنم، لباس عروسی بپوشم و خوشبخت باشم اما بابایم همه آرزوهایم را گرفته و حالا اگر آزاد شود بدون تردید خودم را آتش میزنم.
نام برادر دخترها، ایمان است. از ایمان میپرسم او در تمام این مدت کجا بوده است، میگوید: من دیگر نمیتوانستم رفتارها و خشونت را تحمل کنم. من هیچ چیزی از ارتباط بین پدر و خواهرم نمیدانستم اما کتک میخوردم. ماه اولی که اینجا آمده بود، برایش در کارخانه کار کردم و گفتم پول و حقوقم مال خودم است و مثل دخترها پولم را به او نمیدهم، اما پدرم یکمیلیونو نیم حقوقم را گرفت و من را بیرون کرد. حالا میفهمم من را بیرون کرده بود که هر بلایی دلش میخواهد، سرمان بیاورد.
سمیرا دختر بزرگ خانواده ۲۲ ساله است؛ صورتی سبزهرو دارد با چشمانی زیبا شبیه آهو. از هشتسالگی به بهانه این که صورتش شبیه مادر است، مورد آزار قرار گرفته است. در تمام این سالها مادر کجا بوده؟ مادر وقتی عروس حامد میشود ۱۴ ساله بوده است؛ زنی از روستاهای مشهد که پدر و مادرش را از دست داده و فامیل زود شوهرش میدهند. سه فرزند به دنیا میآورد و ۱۷ سالگی پابرهنه از خانه مرد فرار میکند. ۲۰ سال دخترها و پسرش را نمیبیند. مرد تهدید میکند اگر سراغ بچهها بیاید، او را آتش میزند. زن جای دیگری دوباره زندگی را امتحان میکند و حالا جایی دیگر همسر و فرزند و زندگی آرامی دارد. در تمام این مدت تنها با پسر کوچکش گاهی تلفنی حرف میزده و حالا بعد از ۲۰ سال این اولین دیدار آنهاست؛ دیداری تلخ و غمگین. دستهای لرزان دخترش را توی دست فشار میدهد و میگوید: بددل بود و عصبی. در میان جمع آدم معقولی بود و همیشه به من میگفتند اگر مادر و پدر نداری، خدا شوهر خوبی نصیبت کرده است. هر روز میآمد و کابل را به جانم میکشید. بدنم را با پیچگوشتی داغ میسوزاند. پیچگوشتی داغ را…
صدایش را میبرد و میگوید: رویم نمیشود بگویم چه کار با من میکرد. من از دار دنیا یک برادر داشتم که یک روز نزدیک عروسیاش آمد و به حامد التماس کرد بگذار نسرین برای عروسیام بیاید و حامد قبول کرد. روز عروسی صدایم کرد و موهایم را از ته تراشید، ابروها و مژههایم را کند و گفت: حالا بریم عروسی! من گفتم این طوری جایی نمیروم و گفت: خودت نخواستی، برادرت آمد و گله کرد، من میگویم تو حاضر نشدی، عروسی یک دانه برادرت بروی.
گریه امان زن را میبرد… در میان هقهقش میگوید: توی مشهد یک اتاق اجاره کرده بود و جلوی در را رختخواب میچید و میگفت من روی این رختخواب مو گذاشتهام. اگر رختخواب به هم بخورد و این تار مو حرکت کند، معلوم میشود از خانه بیرون رفتهای و میکشمت. من تمام مدت نمیگذاشتم بچهها به رختخواب نزدیک شوند تا مبادا آن مو جابهجا شود. شب که به خانه میآمد، در را هل میداد که رختخوابها بریزند. بعد بچهها را به باد کتک میگرفت که بچهها اعتراف کنند من از خانه بیرون رفتهام. یک مدت هم در یک ساختمان کار میکرد. وادارم میکرد چادرم را بکشم روی سرم و از صبح که میرود سر کار روبهروی ساختمان روی پله بنشینم تا ببینید تکان نمیخورم. بعد شبها کتکم میزد، هنوز جای سوختگی روی تنم مانده. من فرار کردم و نمیدانستم این بلا را سر بچههایم میآورد.
به گفته ایمان، پدرش بعد از دستگیری چند بار از زندان تماس گرفته و مدعی شده حاجآقا (صاحب کارخانه) برایش پاپوش دوخته است. سازمان پزشکی قانونی آزارها را تأیید کرده است. خبرنگار «شرق» پس از اطمینان از صحت وقوع اتفاق، تماسهایی را با نمایندگان مجلس آغاز کرد و پیگیریها برای جلوگیری از آزادی حامد، پدر این دو دختر آغاز شد. هنگام نگارش این گزارش، تماسهای مکرر مادر دختران با «شرق» آغاز شد و اطلاع داد برادر حامد از مشهد به تهران عازم شده تا کفیل برادر شود و تعهد داده پدر کاری با دختران ندارد. به گفته مددکار اورژانس اجتماعی سازمان بهزیستی، امکان آزادی حامد در شرایط فعلی اصلاً وجود ندارد و ترس دختران ناشی از آزارهای روانی است که در سالهای گذشته از پدر کشیدهاند اما سمیرا در تماسهای تلگرامی با خبرنگار از وحشت بیحد خود برای مواجهه با پدر میگوید و گفت حاضر نیست دیگر در آن خانه و کارخانه بماند. با مساعدت سازمان بهزیستی، دختران به یکی از خانههای امن منتقل شدهاند و حالا آنها سرپناهی برای خودشان دارند.
در اینجا سوال مهم این است که تکلیف لایحه حمایت از کودکان و لایحه حمایت از زنان در برابر خشونت چه میشود؟ چهکسی پاسخ تألمات روحی این خانواده درهمشکسته را خواهد داد و این دختران و دختران شبیه به آنها، تا چه زمانی قربانی عدم هماهنگیها خواهند شد؟
فایل مصاحبهها، دستور بازداشت متهم و همچنین آدرس محل نگهداری دخترها نزد خبرنگار «شرق» محفوظ است.