کد خبر: ۸۴۶۱۱
تاریخ انتشار: ۱۷ مهر ۱۳۹۸ - ۱۰:۱۱
رد خون؛ کوارتت «خیانت جاویدان»
ماجرای نیمروز،رد خون اثر جدید مهدویان کارگردان جوان سینما کشورمان است که به تازگی اکرانش آغاز شده، این فیلم را میتوان ادامه آثاری به تهیه کنندگی سید محمود رضوی در مورد گروهک مجاهدین خلق دانست.

در سالهای اخیر، تلاش‌های زیادی -آگاهانه یا ناآگاهانه- صورت پذیرفته تا دهه شصت فراموش یا عادی شود. نسل جدید نمی‌تواند نخ تحولات و بازیگران عرصه سیاست را در دهه شصت دنبال کند.

بخش عمده‌ تولیدات رسانه‌ای انقلاب که در به حوزه فعالیت‌های منافقین می‌پردازد، عموما یا واکنشی به ادعاها و روایات مغشوش تاریخی سمپات‌های این سازمان است و یا با نگاهی خاکستری به اعضای سازمان منافقین، حس همدلانه مخاطب را تحریک می‌کند که عضویت و تصمیمات آنها بیشتر ریشه در جبر و فضای غبارآلود داشت. نگاه کنید به سریال‌های «ارمغان تاریکی»، «پروانه» و یا فیلم سینمایی سیانور.

ابراهیم حاتمی‌کیا در ابتدای دهه هشتاد در مصاحبه‌ای با اکبر نبوی به فیلم‌های جنگی کارگردانان جنگ‌ندیده انتقاد می‌کند که دوربین را به جای پشت خاکریز، سمت عراق می‌کارند و زاویه دید نادرست را به مخاطبین القا می‌کنند.

شاید این نگاه سخت‌گیرانه باشد و با زیبایی‌شناسی سینما تضاد داشته باشد؛ اما حقیقت این است که ما سال‌ها با نام سینمای دفاع مقدس، فیلم جنگی ساختیم. فضای جبهه از نگاه رزمندگان جبهه حق، تصاویری نیست که در سینمای «جنگ» ایران می‌بینیم.

محمدحسین مهدویان در «ماجرای نیمروز» دوربینش را در سمت نیروهای انقلاب کاشته است. ما داستان را نه از دید یک مخاطب مرضی‌الطرفین که سعی دارد ژست بی‌طرفانه غرب‌پسند را بازی‌کند، بلکه از نگاه یک طرف بازی می‌بینیم؛ طرف آسیب‌دیده و مظلوم داستان: سمت انقلاب.

«ماجرای نیم روز» یک تیم اطلاعاتی را از روز ورود منافقین به فاز مسلحانه تا لحظه هدف‌قرار دادن موسی خیابانی روایت می‌کند.

مهدویان در «رد خون» کاراکترهایی را که در بستر این داستان شکل داده‌است با خود به هفت سال بعد می‌برد.

داستان با همان شیوه فیلم اول شروع می‌شود. یک سری اطلاعات تلگرافی از ورود سازمان منافقین به عراق وتشکیل پایگاه اشرف داده می شود و در ادامه مهدویان توانایی رشک‌برانگیز خود را در بازسازی فضای دهه شصت به نمایش می‌گذارد. اما اینجا دیگر داستان یک تیم نیست؛ اینجا مسئله اصلی تصمیم کمال است. ما قرار است تا کمال را قضاوت کنیم و گریزی هم بر آن نیست.

التقاط فکری

قسمت اول ماجرای نیم‌روز هیچ اطلاعاتی از مشی ایدئولوژیک سازمان منافقین نمی‌دهد و در تمام روایتش از تابستان سال60، به بروز بیرونی و عملیات‌های تروریستی آنها‌ می‌پردازد.

این یک تصمیم سخت و البته هوشمندانه بود که فیلم بر روی اطلاعات عمومی تماشاگران از پیش‌زمینه ماجرا تکیه کند.

مهدویان همین الگو را در «رد خون» پیش گرفته و تلاشی برای ورود به نمایش تقابل عقیدتی سازمان منافقین با انقلاب اسلامی نمی کند؛ اما فرصت را برای مرور دانسته‌های مخاطبین از وجه سیاسی- اعتقادی سازمان فراهم کرده است.

مهدویان دوربین را به درون تشکیلات اشرف می‌برد و سعی می‌کند تا برخی از تفکرات آن‌ها را به تصویر بکشد.

هرچند این سکانس‌ها کوتاه و مبهم هستند؛ اما به درک موقعیت سیاسی روزهای منتهی به عملیات مرصاد و تصمیمات قضایی مرتبط با آن کمک ‌می‌کند.

پس از شکست در عرصه سیاسی و جنگ، مسعود رجوی زمینه یک انقلاب فکری را برای قوام سازمان فراهم کرد.

در این انقلاب ایدئولوژیک، جدایی اجباری اعضای متأهل، فرستادن فرزندان این افراد به اروپا و برگزاری جلسات اعتراف به گناهان در حضور جمع، به اعضای سازمان تحمیل شد.

در این فرایند به اعضای سازمان گفته می‌شد که آن‌ها در صورت تبعیت از رجوی مسئولیتی در برابر خدا نخواهند داشت زیرا رجوی مسئولیت پیروانش را بر عهده خواهد گرفت.

سیما (بهنوش طباطبایی)، خواهر کمال و همسر افشین، در روزهای ابتدایی جنگ به اسارت نیروهای بعثی درآمده است و در آنجا تحت‌تاثیر تبلیغات، به سازمان منافقین پیوسته است.

سکانس‌های رابطه سیما و همسر عباس زریباف وجلسات برون‌ریزی (اعترافات خودخواسته) ضمن اشاره به انقلاب ایدئولوژیک مسعود رجوی، به جنبه‌های عاطفی زندگی در اشرف می‌پردازد.

عقاید سیما نسبت به سازمان متزلزل شده است؛ برای ازدواج درون‌سازمانی تحت فشار قرار دارد و قصد دارد با شرکت در عملیات مرصاد به ایران بیاید و نزد فرزندش بازگردد.

ماجرای نیمروز یک درام تاریخی نیست و سعی نمی‌کند تا آدم ها را خاکستری نشان بدهد. مرز بین آدم های خوب از بد پررنگ و تکلیف مخاطب با آنها روشن است. اما قرار نیست تا تماشاگر در «رد خون» تنها یک نظاره‌گر تریلر سیاسی باقی بماند؛ باید با کمال و صادق همراه باشد و سختی راه را درک کند. ما هم باید هم‌پای قهرمانان داستان تصمیم بگیریم...

عباس (نفوذی سابق سازمان در میان نیروهای اطلاعات) با همسر خود اختلاف عقیده دارد. برخی از اعضا «مسئله‌دار» شده‌اند و ازوفاداری به رهبری سازمان عدول کرده اند. ردخون مملو از این خرده‌داستان‌ها است و فیلم نتوانسته همه آنها را در خدمت داستان فیلم قرار بدهد؛ اما مهدویان این خرده‌داستان‌ها را نیمه‌کاره رها نمی‌کند. باید همه چیز روشن باشد. بر روی زمین، وقتی به روی هم سلاح کشیده‌ایم، هیچ چیز خاکستری نیست. همه آنها با وجود تناقضات رفتاری و عقیدتی، وارد معرکه فروغ جاویدان می‌شوند.

مهدویان نشان داد که به همان اندازه که فضای دهه شصت تهران را می‌شناسد توانایی خلق تصاویر باز از جاده‌ها و شهرهای کوچک ایران را در دهه شصت دارد.

نیروهای منافق در شهرها دست به جنایت می‌زنند و با ارعاب قصد دارند از سد مخالفان غیر مسلح عبورکنند.

غیرنظامی‌ها را به جرم عدم تمکین اعدام و از تیرهای برق آویزان می‌کنند. فیلم شوک اصلی را در میان همین تصاویر وارد می‌کند؛ جایی که مجروحان عملیات فروغ جاویدان «به‌نام مسعود و به نام مریم» دست به انتحار می‌زنند تا اسیر نشوند. بخشی از تاریخ که از روی آن عبور کرده‌ایم و به آن پرداخته نشده است.

توهم و جنون

مسعود رجوی از چند ماه پیش از وقایع خرداد ۱۳۶۰ در مصاحبه‌ای در اسفند ماه ۵۹ پیش‌بینی کرده بود که در صورت عدم تشکیل «یک مجلس واقعاً ملی فراگیر» به معنی مجلسی که شامل اعضای سازمان باشد، «خبری از زندگی مسالمت‌آمیز در کار نخواهد بود.»

مسعود رجوی در سخنرانی آغاز عملیات فروغ جاویدان صحبت از مبارزه خلق می‌کند. ده‌سال بعد از به ثمر نشستن انقلاب این گروهک همچنان در فاز مبارزه باقی‌مانده است. گویی نوعی جنون ریاست‌طلبی به جانشان افتاده و تا رأس حکومت را به دست نیاورند، بازی را ادامه می‌دهند.

سازمان مجاهدین خلق همه ویژگی‌های اصلی یک فرقه مذهبی - سیاسی را دارا بود. رهبری ستایش شده که به‌عنوان رسمی رهبر یا مسئول اول و به‌طور غیررسمی امام نامیده می‌شد.

مجاهدین سلسله مراتبی خشک خلق کردند که در آن دستورات از بالا می‌آمد و افراد رده پایین سازمان وظیفه‌ای جز اطاعت کردن بدون پرسش نداشتند. ایدئولوژی سازمان به‌رغم اینکه این موضوع را تکذیب می‌کرد عبارت بود از ترکیب پیام‌های مذهبی با علوم اجتماعی مارکسیستی [یرواند آبراهامیان]
«رد خون» با وجودی که ادعای پرداختن به این وجه از سازمان منافقین را ندارد؛ اما به شکلی باور‌پذیر توانسته دلیل ورود آن‌ها را به عملیات نظامی روایت کند.

فضای ملتهب اشرف و اطاعت کورکورانه از رهبری غایب در میدان جنگ، اشاره کوتاه فیلم به موقعیت زندانی‌های منافقین درتهران را کامل می‌کند. آن‌جا که به صورت گذرا به ارتباط آنها با سازمان و تصمیم به شورش می ‌پردازد. هرچند پرداخت ناقص موضوع، آن را به حاشیه کشانده؛ اما به قدر کافی سهم خود را در روشن‌کردن فضای سیاسی زندان‌ها ایفا می‌کند.

خیانت

بیش از سی‌سال از عملیات «فروغ جاویدان» می‌گذرد. درتمام این‌سال‌ها تصویری که رسانه‌ها از وقایع خیانت‌بار این عملیات عرضه کرده‌اند، وجه نظامی آن است. ما این واقعه را با مقابله «مرصاد» می‌شناسیم. اما «رد خون» به سوی عقیدتی ماجرا پرداخته‌است.

صورتی از واقعیت که تلاش کردیم تا فراموش کنیم: نیروهایی که امروز به نام خلق، سلاح به روی خلق کشیده‌اند، زمانی همراه «ما» بودند؛ یا شاید بهتر باشد به این شکل بیان شود که فکر می‌کردیم که مسیر ما یکی است.

برای درک فیلم باید در ابتدا به مفهوم دشمن بازگردیم. در میدان جنگی که طرف مقابل ما دشمنان بعثی بودند، به‌ناگهان با «دیگرانی» روبرو می‌شویم که بخشی از «ما» هستند: هم‌زبان، هموطن، هم‌دین، همکار، همسر...

خلط واقعیت موجود با جهان انتزاعی که هرکدام از انقلابیونی به واسطه تجربه سال‌ها مبازه ضد طاغوت و مقابله با استکبار برای خودمان خلق کرده‌ بودند، فضا را چنان غبارآلود کرده بود که تشخیص سمت دشمت را سخت کرده بود.

این همان نکته‌ای است که در خاطره شهید صیاد شیرازی از شروع عمیات مرصاد به آن اشاره شده است. جایی که خلبان هوا‌نیروز حاضر به شلیک نبود و نیروهای منافقین را از از بالا و داخل بالگرد، «خودی» تشخیص می‌داد.

مهدویان دوربین خود را پایین آورده است. ما ماجرا را از بطن واقعه می بینیم؛ از سمت ناگفته‌ تاریخ؛ از دید کسانی که واقعیت میدان برایشان روشن بود؛ سال‌ها ماجرا را دنبال کرده بودند؛ از ترورها، خرابکاری‌ها و خیانت‌ها گذشته بودند و «دشمن» را با تمام هم‌پوشانی‌های فریبنده تشخیص می‌دادند.

اما خیانت هم هم‌پای آنها تغییر کرده بود و باید در مرزهای جدیدتری خود را بازتعریف می‌کرد. در قسمت اول ماجرای نیمروز، حامد دلباخته دختری از اعضای منافقین است.

به کرات نگرانی خود را از سرنوشت خون‌بار فریده نشان می دهد و تلاش دارد تا مسیر مختوم را تغییر بدهد. هرچند وانمود میکند که می‌تواند حرفه‌ای عمل کند اما این احساس عاطفی بر روی تصمیماتش تاثیر می‌گذارد و به اعتمادی ناخواسته بدل میشود و با لبخندی بر لب –(از دیدار مجدد دلدار) هدف شلیک فریده قرار می‌گیرد.

این خط تقصیر در «رد خون» پی گرفته شده و به رابطه کمال با خواهر و افشین با همسر می‌پردازد. عاطفه خانوادگی جایی در میانه ماجرا از مرز نازک تقصیر عبور می‌کند و قصور می‌رسد. کمال که در قسمت اول شمایل یک پاسدار عملگرای امنیتی را ترسیم کرده، از روی غیرت خانوادگی بر روی عباس زیباف اسلحه می‌کشد و یک مهره اطلاعاتی منافقین را از دست می‌دهد.

صحنه پایانی ادامه همین تمرد از قانون است. کمال در یک سعی نافرجام برای جبران اشتباه و کشتن خواهری که عضو سازمان شده و در عملیات فروغ جاویدان حضور داشته، دست را از ماشه بر می‌دارد و به گذشته مبارزاتی و اعتبار انقلابی خود شلیک می‌کند.

سمت اشتباه تاریخ

این پرسش فیلم است: ما در کدام سمت تاریخ ایستاده‌ایم؟ کمال و صادق در صحنه‌ اغازین فیلم با خشونتی آزار دهنده در «معراج شهدا» و در میان اجساد شهدا به دنبال اعضای سازمان منافقین می‌گردند. این یک کاشت دراماتیک برای مواجه با یک موقعیت تازه و مهمتر در انتهای داستان است، جایی که کمال و افشین اسلحه خود را تحویل می‌دهند و خود را در مقابل قضاوت تماشاگر قرار می‌دهند...

ما از افشین چیز زیادی نمی‌دانیم. گذشته و نسبت آن با انقلاب و تصمیماتش در موقعیت‌های بحرانی برای ما نامعلوم است. اما کمال را از قسمت اول ماجرای نیم‌روز می‌شناسیم. وقتی بعد از ترورهای کور خیابانی، عصبانی و مستاصل به دنبال عملیات نظامی است و با بغض از دختر شهیدی می‌گفت که هنوز پنج سالش نشده بود، همزمان با حامد و نگرانی‌هایش نسبت به فریده همراهی می‌کرد. کمالی که آشفته از حضور خواهر درمیان منافقین، در کوه‌های تنگه چهارزبر کرمانشاه و در میان آتش و خون خواهرش را به گلوله وعده می‌دهد؛ در تهران و با آرامش، دست از روی ماشه بر‌میدارد و اسلحه را تحویل صادق (مدیر ارشد اطلاعات) می‌دهد.

ما در کدام سمت تاریخ ایستاده‌ایم؟

نام:
ایمیل:
* نظر:
آخرین اخبار