کد خبر: ۱۱۸۲۹۳
تعداد نظرات: ۲ نظر
تاریخ انتشار: ۲۰ خرداد ۱۳۹۹ - ۱۵:۲۷
حلبی سازی یکی از رشته‌های صنایع‌دستی است که از آلمان وارد همدان شده و سپس توسط استاد ضرابیان احیا شد، هنری که تاکنون به حیات خود ادامه داده است.

خبرگزاری فارس -همدان: پیرمردی سالمند اما سرحال، با اخلاق و منشی خوب و پاک؛ وقتی با او قرار ملاقات را هماهنگ می‌کردم فهمیدم اخلاق در هر شغل و حرفه‌ای حرف اول را می‌زند آنجا که گفت "دو روز است مغازه را باز کرده‌ام شما بگویید هرجای دنیا باشم نه نمی‌گویم".

سید محمدباقر ضرابیان قدیمی‌ترین حلبی‌ساز همدان که به علت شیوع کرونا چند روزی است مغازه خود را باز کرده و به جمع سازه‌های خود برگشته است سازه‌هایی که همچون فرزندانش به آنها عشق می‌ورزد.

حلبی‌سازی در همدان هنری است که پیشینه آن به زمان ناصرالدین شاه قاجار برمی‌گردد، هنری که از پدر به پسر منتقل شده و تاکنون در دیار هگمتانه ماندگار شده است.

وعده دیدار با هنرمندی که وارث هنر اجداد و نیاکان و شهر تاریخی همدان است، کسی که هنرش شهره آن سوی مرزهاست، کافی است تا سر از پا نشناسی و زودتر از قراری که روز قبل با او گذاشتی مقابل مغازه‌اش برسی.

نیم ساعت زودتر رسیده‌ام، سر در مغازه نوشته فروشگاه لوازم خانگی ضرابیان، ابتدا فکر کردم اشتباه آمده‌ام بنابراین بدون اینکه به ساعت نگاه کنم، تصمیم گرفتم از خود استاد درست یا غلط بودن آدرس را بپرسم تا تماس گرفتم گوشی را جواب داد و وقتی پرسیدم من اکنون کنار مغازه شما ایستاده‌ام گفت درست آمدی دخترم! اما قرار ما نیم ساعت دیگر بود ولی ایراد ندارد تا ۱۰ دقیقه دیگه می‌رسم.

بعد از چند دقیقه نگاهم به پیرمردی خمیده در آن طرف خیابان افتاد که با عصا اما تند و سرحال به سمت مغازه آمد و متوجه شدم که این همان استاد ضرابیان است.

جلوتر رفتم و سلام کردم که با روی خوش گفت: چقدر زود آمده‌اید و اظهار شرمندگی که ببخشید اگر منتظر شدید.

استاد ضرب و چکش روزهای گذشته تا رسید روی صندلی‌اش نشست و مرا نیز برای نشستن بر روی صندلی که برایم گذاشت دعوت کرد اما من با باز شدن در مغازه مبهوت هنرنمایی‌های استاد شدم چقدر زیبا با دست‌های توانمندی ساخته و شکل گرفته بودند و به زیبایی و با نظم کنار هم چیده شده بودند.

آثار فلزی که رنگ نداشتند اما دنیایی حرف داشتند، من که همچنان می‌چرخیدم و به دست‌پرورده‌های زیبای این استاد نگاه کرده و زیر لب وی را تحسین می‌کردم، با «بفرمایید دخترم» گفتن استاد به خود آمدم.

در چند قدمی استاد نشستم و دوست داشتم هرچه سریع‌تر قصه زندگی‌اش را بشنوم قصه‌ای که موجب شده بود این پیرمرد همچنان سرحال و به قول همدانی‌ها قبراق با هنر دستش عاشقی کند.

تا نشستم یک بار دیگر تمام سازه‌های حلبی را  با چشمانم دوره کردم و همان موقع استاد لوحی که اوقاف به پاس اهدای ۱۱۰ قلم از سازه‌هایش به موزه امامزاده عبدالله(ع) داده بود را دستم داد تا نگاهش کنم و خود نشست و با یک آه به گذشته‌ها برگشت.

پدربزرگم چند سالی در ضرابخانه ناصرالدین‌شاه قاجار مشغول کار در ضرب سکه بود؛ روزی ناصرالدین شاه می‌گوید چرا ما هرچه پول ضرب می‌کنیم، ناپدید می‌شود و دست مردم پولی نیست و اطرافیان می‌گویند مردم برای زیبایی پول‌ها را روی لباس‌های خود می‌زنند تا هم زیبا شود و هم پولدار بودن خود را نشان دهند، همین امر باعث می‌شود ناصرالدین شاه ضرابخانه را تعطیل کند.

استاد سینه‌ای صاف می‌کند و ادامه می‌دهد با تعطیلی ضرابخانه ناصرالدین‌شاه ۴۳ هزار تومان به پدربزرگم مرحوم نورعلی ضرابی می‌دهد و عبایی هم روی دوش او می‌اندازد و می‌گوید شما زحمت زیادی در ضرابخانه کشیدی بنابراین بازخرید هستی و برو.

پدربزرگم وقتی به منزل می‌آید با خود می‌گوید نباید این پول را بیهوده خرج کنم بنابراین در خیابان شهدای همدان زمینی می‌خرد و حمام ضرابیان را می‌سازد که اکنون دست میراث فرهنگی است.

 

نگاهش در یک نقطه خیره می‌ماند که گویا او را به گذشته برده است، بعد از چند مکثی کوتاه می‌گوید: چند وقتی پدربزرگم بیکار بوده بنابراین با دوست خود که در روسیه بوده ارتباط می‌گیرد و می‌گوید من از ضرابخانه بیرون آمدم و اکنون بیکار هستم، دوستش می‌گوید بدون درنگ صبح فردا بیا آستارا از آنجا توسط یکی از دوستان به روسیه بیا تا با هم کار کنیم.

پدربزرگم دو سال روسیه می‌رود و در آنجا با دوست خود مشغول سماورسازی و قلیان‌سازی می‌شود اما پس از دو سال عزم بازگشت به ایران می‌کند بنابراین ابزارآلاتی نیز با خود می‌آورد و در صحافخانه همدان مغازه‌ای می‌گیرد و مشغول سماورسازی می‌شود.

همچنان که محو صحبت‌های شیرین استاد هستم با لهجه غلیظ همدانی ادامه می‌دهد: با توجه به اینکه سماور آن دوران در همدان خریداری نداشت مجدد پدربزرگم عزم سفر به خارج از کشور کرده و به ترکیه می‌رود و می‌بیند آنجا نیز حرفه‌ای برای پدربزرگم نیست و از آنجا با قطار راهی آلمان می‌شود، آنجا با یک حلبی‌ساز آلمانی به نام فورت آشنا می‌شود.

با خنده می‌گوید: پدربزرگم سه تا چهار روز فقط جلوی مغازه استادکار آلمانی می‌ایستد و نگاه می‌کند و مغازه‌دار وقتی تمایل او برای کار را می‌بیند از او دعوت به فعالیت می‌کند.

پدربزرگم دو سال در آلمان می‌ماند و مجدد برای دیدن مادر تصمیم به بازگشت می‌گیرد به طوری که اصرار آقای فورت برای ماندن پدر در دیار غربت نیز کارساز نمی‌شود و او به علت علاقه به پدرم یک چرخ و ابزارآلات حلبی‌سازی را با او راهی ایران می‌کند تا در اینجا کارش را ادامه دهد.

استاد همچنان بدون خستگی به بیان خاطراتش ادامه می‌دهد و می‌گوید: پدربزرگم مجدد مغازه صحافخانه را باز می‌کند و پس از مدتی ازدواج می‌کند و صاحب سه فرزند پسر می‌شود که هر سه را از هفت سالگی برای این کار آماده می‌کند.

پدر بنده نیز که از کودکی حرفه حلبی‌سازی را یاد گرفته بود به ما آموزش داد که وارد این کار شویم و من هم علاقه زیادی داشتم اما پدرم گفت اول باید مکتب‌خانه بروی و عم‌جزء که آن دوران سواد اصلی بود را یاد بگیری سپس وارد این حرفه شوی.

با خنده‌ای که بر لب داشت ادامه می‌دهد: به اصرار پدرم باید به مکتب می‌رفتم اما ملای ما در مکتب‌خانه یک خانم به نام خاتونی بود که موهای قرمزی داشت و من از او به خاطر موهای قرمز و چوبی که در دست داشت، می‌ترسیدم بنابراین مدتی با گریه رفتم اما ادامه ندادم.

استاد که در چشمانش همچنان عشق به پیشه پدری موج می‌زند سخنانش را اینگونه ادامه می‌دهد: از سال ۳۲ پدرم مغازه حلبی‌سازی را علم کرد و من هم روبروی او مغازه داشتم اما مشمول سربازی شدم و دو سال در سقز سرباز شدم وقتی برگشتم پدر ۶ ماه بود فوت کرده بود بعد از دو سه روز رفتم مغازه را باز کردم اما عذاب وجدان نبودن پدر مرا گرفت و نتوانستم در فراق پدر کار کنم.

 استاد که گویی از دوران خیلی خوشی سخن می‌گوید بیان می‌کند: از همان سال‌ها شغل حلبی‌سازی را کنار گذاشتم و سراغ فروش لوازم خانگی رفتم، جاروبرقی، اتو، پلوپز، سماور و... وسایلی بود که در مغازه‌ام می‌فروختم تا اینکه در سال ۹۱ فرزندانم با ادامه کارم مخالفت کردند و گفتند دیگر وقت بازنشستگی و استراحت است.

مغازه را اجاره دادم و به نوعی بازنشسته شدم؛ اما روزها برای گذران وقت به املاکی سر کوچه می‌رفتم تا با صاحب املاکی که از رفقا بود گپ و گفتی داشته باشیم، روزی فردی وارد املاکی شد و خواست مغازه‌ای که در همسایگی همین املاکی است را بفروشد، به اصرار صاحب املاکی و همچنین تمایل خودم قرار شد مغازه را من بخرم هرچند فرزندانم همچنان مخالف کار کردنم بودند.

استاد که گویی خرید مغازه برگ برنده‌ای برای او در دوران بازنشستگی بوده خاطرنشان می‌کند: با وجود مخالفت‌ها این مغازه را خریدم اما بعد از خریدن جرقه احیای این هنر در ذهنم زده شد و به خدا گفتم «خدایا! تو به من همه چیز داده‌ای حالا هم مرا کمک کن که هنرم را بعد از ۵۸ سال دوری احیا کنم» زیرا هم الگو و اندازه‌ای نداشتم و هم نمی‌دانستم چه چیزهایی درست کنم و همانطور هم شد و خداوند کمک کرد تا به خاطر بیاورم چه چیزهایی را با چه اندازه ‌و الگویی بسازم.

استاد حین صحبت‌هایش با اشاره به سازه‌های اطرافش، سازه‌هایی که از احیا و ساخت آنها رضایت وصف‌ناشدنی داشت می‌گوید: به قدری برایم ساخت این سازه‌ها اهمیت داشت که یک شب خواب دیدم جاباروتی که ظرفی برای ریختن باروت برای استفاده در تفنگ‌های شکاری بود را نساخته‌ام و فردا با ذوق رفتم و ساختم.

در همین حین جاباروتی که دم دستش بود را برداشت و به طرفم گرفت و گفت: سعی داشتم هر چه در گذشته بود را بسازم؛ آب‌پاش، پارچ آب، فانوس، سینی، آپولو، ترازو و... از جمله وسایلی بود که در گذشته می‌ساختیم.

احساس کردم استاد خسته شد از این همه صحبت اما خود این موضوع را انکار کرد و ابراز خوشحالی از اینکه می‌تواند علاوه بر سازه‌هایش تجربه‌هایش را نیز در اختیار نسل‌های بعدی قرار دهد، با روحیه خاصی به فرزندانش اشاره می‌کند و می‌گوید: فرزندانم کار آبا و اجدادیشان را ادامه ندادند، یکی از آنها پزشک روانشناس، دیگری پزشک ارتوپد و آن یکی هم دبیر آموزش و پرورش است، آنها همچنان می‌گویند من کاری نکنم و آنها هزینه زندگی را می‌دهند اما خودم قبول نمی‌کنم.

جان استاد ضرابیان به دست‌سازه‌ها بسته است حتی عشق دیدن این آثار روزهای تعطیل هم استاد را به مغازه می‌کشاند اما کرونا وضعیت را به گونه‌ای کرد که دو ماه بود مغازه‌اش بسته بود و در این روزها اقدام به بازگشایی کرده بود.

سوالات زیاد بود و فرصت کم و هم‌صحبتی با او نیز لذت‌بخش؛ پرسیدم هنوز این وسایل فروش دارد یا نه که در جوابم گفت: بیشتر توریست‌ها مشتری این وسایل هستند و با خنده خاطره‌ای را تعریف می‌کند: یک روز اتوبوس توریست‌ها به مغازه آمد آنها بعد از ورود به مغازه کوچکم چنان با لذت نگاه می‌کردند که گویی تاکنون چنین وسایلی ندیده‌اند، هر یک وسیله‌ای خریدند اما یک نفر از آنها آب‌پاش خرید و گفت می‌خواهم این آب‌پاش را ببرم در کشورمان نشان دهم و بگویم که آب‌پاش باید بیضی باشد چراکه آنجا آب‌پاش‌ها دایره هستند.

با خنده ادامه می‌دهد: یکی از توریست‌های خانم می‌خواست موقع خداحافظی دست بدهد که من دست ندادم بعد به مترجم گفت که می‌خواستم دست این استاد را ببوسم، البته فهمیدند که ما شیعه هستیم و اصول خود را داریم.

از استاد پرسیدم شاگردی هم برای ساخت این وسایل داشتید یا به تنهایی کار انجام داده‌اید که با اطمینان خاطر عنوان کرد: همه را تنهایی ساخته‌ام و شاگردی نداشتم هرچند از این تعداد نیز بیشتر ساخته‌ام.

هنر استاد نباید به فراموشی سپرده شود و برای ماندگاری باید به نسل جوان آموزش داده شود، استاد در این باره بیان می‌کند: برای آموزش خانم‌ها بیشتر ثبت‌نام کردند به طوری که در یک دوره آموزشی که میراث فرهنگی و فنی‌وحرفه‌ای باهم اقدام کردند، یک دست ابزار تهیه کردیم و ۱۲ خانم را ظرف ۶ ماه استادکار کردم؛ خانم‌ها به قدری با علاقه یاد می‌گرفتند که جالب بود حتی نمی‌خواستند ذره‌ای از وقتشان در کلاس به بطالت بگذرد.

استاد نگاهی محبت‌آمیز به وسایل چیده شده در اطراف مغازه‌اش می‌اندازد و می‌گوید: کارهایم اکنون جنبه تزئینی دارد و با اشاره به فانوس‌های کوچکی که در چیدمان مغازه است، ادامه می‌دهد: این فانوس‌ها اکنون جنبه تزئینی دارد به طوری که اگر مقداری نفت در این فانوس بریزید شب‌ها برای چراغ خواب می‌توان از آن استفاده کرد.

نمی‌خواهم این هنر به این زیبایی از بین برود بنابراین از استاد می‌پرسم چکار کنیم که این هنر بماند که می‌گوید: باید نیروی جوان، پای کار و علاقمند داشته باشیم، همان روزی که به خانم‌ها آموزش می‌دادم هم گفتم اگر علاقمند هستید بمانید، هرچند کار ما ثبت ملی شده و امیدواریم ثبت جهانی نیز شود.

او می‌گوید: این هنر را پدربزرگم از آلمان آورده منتهی تمام شهرهای ایران نیز یاد گرفتند و قزوین هم چیزهایی دارد.

بعد با لبخند ملیحی به گذشته‌ها می‌رود و ادامه می‌دهد: روزی به قزوین رفتم و پرسان پرسان دنبال حلبی‌سازخانه قزوین بودم که دیدم آثاری از حلبی‌سازی نیست هرچند خریدار هم ندارد و منسوخ شده است.

از یکی خواستم یک حلبی‌ساز به من معرفی کند، یک نفر را که روی چرخی نشسته بود نشانم دادند، سلام کردم و احوالپرسی و گفتم شما حلبی‌سازی؟ گفت: هی.

گفتم می‌خواهم برای من چند قلم وسایل بسازی که گفت: بلد نیستم؛ گفتم چرا مگر حلبی‌ساز نبودی؟ گفت: چرا ولی استاد من فقط گهواره حلبی می‌ساخت البته درست می‌گفت و هر استادکاری یک وسیله را می‌ساخت یک گهواره از او گرفتم و برگشتم.

 

استاد ضرابیان در ادامه با حالت خاصی می‌گوید: اینکه نوع و جنس وسایل‌ها در خاطرم بماند، الهامی از پرودگار است وگرنه بعد از ۵۸ سال کناره‌گیری چطور دوباره توانستم برگردم.

همانطور که با افتخار از ۱۳۰ قلم وسیله ساخته‌ شده‌اش می‌گوید، یکی از همسایه‌ها که گویا خیلی به هم وابسته و علاقمند هستند وارد شد و بعد از سلام گفت: فقط آمدم سلامی عرض کنم دلم برایت تنگ شده بود و از استاد خواست ماسک بزند و سریع خداحافظی کرد.

استاد ضرابیان می‌گوید: اگر جوانی وارد این کار شود، موفق می‌شود زیرا می‌تواند وسایلی را بسازد که در زندگی کاربرد دارد همان موقع به آپولو اشاره کرده و بیان می‌کند: در آپولو می‌توان سیب‌زمینی و مرغ کباب کرد و پیتزا درست کرد و بسیار وسیله کاربردی است.

اما چرخ حلبی‌سازی که از دوران پدربزرگش مانده همچنان در گوشه دنج مغازه استاد ضرابیان جا خوش کرده، نگاهم که به او افتاد از وضعیت چرخ پرسیدم. می‌گوید: این چرخ را پدربزرگم از آلمان حدود ۱۸۰ سال قبل آورد و هنوز هم سالم است و پلاک آلمانی نیز روی آن نصب شده است.

این چرخ همچنان کار می‌کند و کل کاری که تاکنون انجام داده‌ام نیز با آن است اصلا اگر این چرخ نباشد نمی‌توان کاری کرد.

وقتی از حمایت مسئولان می‌پرسم، می‌گوید: دو ماه است که مغازه‌ام را بسته‌ام طی همین دو ماه خیلی‌ها آمده‌اند دنبال من در منزل و خیلی‌ها هم زنگ زده‌اند و با خنده می‌گوید: خیلی طرفدار دارم.

این هنرمند دیار کهن هگمتانه به موزه امامزاده عبدالله(ع) و هدایایی که اهدا کرده اشاره می‌کند و می‌گوید: گویا در ازای این هدایا خواستند قبری در محوطه امامزاده به من بدهند، آنها به من لطف داشتند اما قبول نکردم زیرا معتقد بودم این کار تبعیض است؛ من یک قبر در باغ بهشت دارم که هم باران روی آن می‌بارد و هم آفتاب می‌بیند اگر رفتم همان جا دفن می‌شوم زیرا معتقدم اگر دلم با امامزاده باشد؛ خودم هم آنجا نباشم ایرادی ندارد.

استاد خاطره دیگری که به ذهنش می‌آید اینگونه تعریف می‌کند: روزی دو نفر پشت مغازه ایستاده بودند و از دور تماشا می‌کردند و وسایل‌ها را به هم نشان می‌دادند، رفتم گفتم بفرمایید داخل؛ قبول کردند و پس از ورود و احوالپرسی از چگونگی ساخت وسایل پرسیدند آنها می‌دانستند این ظروف و کاربرد آنها متعلق به ۹۰ سال پیش است بنابراین برای آنها سوال بود که من چگونه آنها را نگهداری کرده‌ام.

وقتی گفتم من اینها را ۶ سال پیش خودم ساخته‌ام گفت: ماشاءلله با دستان ناتوانت چگونه خودت ساختی گفتم خداوند توان داده است‌، خداوند به آدمی دل و قلب داده که کار قلب خون رسانی و کار دل خواستن است؛ بنابراین اگر کاری را بخواهیم می‌توانیم انجام دهیم.

از او پرسیدم به جا نیاوردم که در پاسخم گفت من فرشچیان هستم، وقتی گفت شناختم از او بابت کار خیری که برای سلامت مردم می‌کند، تشکر کردم که در جوابم گفت توام به اندازه من مفیدی زیرا برای حفظ میراث گذشتگان تلاش می‌کنی.

هر کسی به اندازه توان خودش کار می‌کند و تو هم به اندازه توانت مفید واقع شده‌ای؛ حین بیرون رفتن از مغازه دست روی دوشم گذاشت و گفت: تا که دستت می‌رسد کاری بکن و این نصیحتی بود برای من و همچنان مرا به فکر فرو می‌برد.

صحبت‌های دل‌نشین این استاد هنرمند زمان را از یادم برده بود، به ساعتم نگاه کردم حدود دو ساعت بود باهم صحبت می‌کردیم، خواستم در پایان صحبت‌هایش از او نخواستم بیشتر از این وقتش را بگیرم بنابراین فقط پرسیدم از کسی گله‌ای ندارید که گفت نه؛ فقط برای سلامتی‌ام دعا کنید.

با آرزوی سلامتی برای این استاد از مغازه خارج شدم و استاد هم تا بیرون با همان قد خمیده همراهی‌ام کرد.

---------------------

فریده حسینی‌فرزام

---------------------

انتهای پیام/۸۹۰۰۳/

غیر قابل انتشار: ۰
در انتظار بررسی: ۱
انتشار یافته: ۲
شیوا
|
Iran (Islamic Republic of)
|
۱۹:۱۳ - ۱۴۰۲/۰۸/۲۳
0
0
مطلبتون عالی بود.
شهربانو
|
Iran (Islamic Republic of)
|
۱۹:۲۳ - ۱۴۰۲/۰۸/۲۳
0
0
خیلی خیلی عالی به خودم میبالم،چنین هنرمندانی در کشورم دارم.ارزوی سلامتی و طول عمر برای ایشان دارم.استاد ضرابیان برای شما احترام خاصی قایلم،زنده باشید.
نام:
ایمیل:
* نظر:
آخرین اخبار