کد خبر: ۱۰۴۳۸۲
تاریخ انتشار: ۲۰ فروردين ۱۳۹۹ - ۰۲:۱۳
شکل‌های زندگی: «زندانی لاس‌ لوماس» و یادی از فوئنتس

«آرتمیو کروز» در آستانه مرگ می‌گوید «دهنم پر از طعم، طعم پول خُرد کهنه است.»1 طعم پول خُرد کهنه حال کروز را خوش نمی‌کند، او به چیزی بیشتر از پول نیاز دارد تا حالش خوش شود. کروز اگرچه با فرصت‌طلبی که نتیجه دوری از ایده‌ها و آرزوهای اولیه اوست، قدرتی به ‌دست آورده، ثروتی اندوخته و صاحب بزرگ‌ترین و پرتیراژترین روزنامه مکزیک شده، حال ‌که در بستر مرگ، گذشته خود را به ‌یاد می‌آورد، آرامشی نمی‌یابد. تنها کاری که می‌کند آن است که با پروپاگاندا در روزنامه‌اش –مکزیکو- چهره‌ای موجه از خود نمایش دهد تا بعد از «سرمایه‌ اقتصادی» برای خود «سرمایه اجتماعی» فراهم آورد. بااین‌حال آنچه او تنها می‌تواند به‌ نمایش درآورد، چهره‌ای بزک‌شده یا آن‌طور که فوئنتس می‌گوید مومیایی‌شده است که روح ندارد. «آنچه او می‌تواند پاس دارد خویشتنی مومیایی است، خویشتنی که میهمانانش پنهانی به‌ تمسخر می‌گیرند.»2 چنین سرنوشتی بیشتر به‌خاطر آن است که کروز بهشتی مادی را که سمبل شکست‌ناپذیری‌اش می‌داند، جانشین آرزوها، ایده‌ها و عشق‌های اولیه‌اش کرده است.
«زندانی لاس ‌لوماس» (1987) را می‌توان از یک نظر ادامه رمان «مرگ آرتمیو کروز» در نظر گرفت. این رمان کوتاه اما جالب، گذشته از تصویری که فوئنتس از جامعه لاتینی مکزیک ارائه می‌دهد، بیانگر تکوین و رشد گروهی نوکیسه است که به ثروتی نجومی دست یافته‌اند. شخصیت اصلی رمان «نیکولاس سارمیِنتو»، وکیل متوسط‌الحال یا آن‌طور که خودش می‌گوید وکیلی مفلوک و کم‌درآمد است که می‌تواند با استفاده از اخبار سری که به‌تدریج از زیر زبانِ پدر نامزدش، «دوشیزه بوئناونتورا» که قبلا حسابدار ارتش بوده، بیرون می‌کشد، به نقطه‌های تاریک و مرموز زندگی «ژنرال پریسکیلیانو» پی ببرد. او که به اهمیت این اخبار واقف است مترصد فرصت استفاده از آن می‌شود. «همان‌وقت فهمیدم که اطلاعات سرچشمه قدرت است اما مهم این است که راه استفاده از آن را بدانی».3 نیکولاس که فرصت‌طلبی کارآموخته است، ژنرال را تحت نظر قرار می‌دهد و آن‌گاه که درمی‌یابد ژنرال در حال مرگ است، به‌سوی او می‌شتابد تا از موقعیت پیش‌آمده نهایت استفاده را ببرد. «ژنرال خوب گوش‌هاتان را باز کنید. من از حقیقت ماجرایی که در سانتا ائولالیا پیش آمد خبر دارم، تا اینجا را امضا نکرده‌اید نباید بمیرید».4 آن‌گاه نیکولاس، ژنرال را تطمیع می‌کند و به او اطمینان می‌دهد که تنها در این صورت یعنی امضای اوراقی که نزد او بوده، می‌تواند مطمئن شود که پس از مرگ آبرو یا همان «سرمایه اجتماعی» که آرتمیو کروز نیز به ‌دنبالش بود حفظ می‌شود. بدین‌سان میرزانویسی متوسط‌الحال یک‌شبه مالک ثروتی هنگفت می‌شود. او در پی این ثروت جهان تازه‌ای را کشف می‌کند که تا قبل از آن تصوری از آن نداشت. او دیگر روابط گذشته، حتی آنهایی که مبتنی‌بر احساسات و عواطف بوده را نیز برنمی‌تابد. «خوش دارید پیشتان اعترافی بکنم؟ وقتی نامزد مقدس‌مآب خودم را با پیشخدمت‌های ژنرال مقایسه می‌کردم، نه تربیت و آداب‌دانی آنها را داشت نه چیزی که نظرم را جلب کند. خداحافظ بوئناونتورا، ‌تشکرات صمیمانه مرا به پدرت ابلاغ کن که بی‌آنکه خودش ملتفت باشد، راز ژنرال را پیش من فاش کرد».5
اما این همه ماجراهای این رمان خواندنی نیست. «سرمایه» به‌رغم آنکه قدرتی عظیم و باورنکردنی به صاحب آن می‌دهد، در همان حال او را اسیر منطق خود می‌کند. در ابتدا همه‌چیز مطابق میل صاحب سرمایه پیش می‌رود، نیکولاس در بدو ورود به خانه ژنرال همه‌چیز را تحت کنترل خود درمی‌آورد. او فهرستی از خدمتکاران و معشوقه‌ها فراهم می‌آورد، اما بعد از مدتی با خود فکر می‌کند که ممکن است نیازی به این‌همه خدمتکار نباشد، به‌خصوص آنکه او می‌تواند مسائل خود را با تلفن و کامپیوتر پیش ببرد. بنابراین تصمیم به اخراج تعداد زیادی از آنان می‌گیرد، آنچه به‌تدریج سیاست او می‌شود سود‌ و زیان کارکنانش است، در این شرایط کارکنان و به‌طورکلی آدم‌ها برایش حکم «وسیله» و «ابزار» را پیدا می‌کنند. در این شرایط نیکولاس تمامیت انسان را به واقعیت صرف مادی فرومی‌کاهد، اما واقعیت جز این است. آخرین معشوقه نیکولاس در خیل معشوقه‌هایش ازقضا کسی است که دلخواه او است اما این معشوقه دلخواه در همان حال پاشنه آشیل او می‌شود، و سیر داستان چنان رقم می‌خورد که نیکولاس که دیگران برایش ابزاری بیش نبودند، اکنون خود ابزار و به‌تعبیر دقیق‌تر بازیچه تاروپودی عظیم و غیرقابل‌فهم قرار می‌گیرد که امکان خلاص‌شدن از آن ناممکن می‌شود.
«لالا» - معشوقه نیکولاس‌- در ضیافتی که نیکولاس برای به‌فراموشی‌سپردن بحران اقتصادی ماه ژوئیه 1982 ترتیب می‌دهد، طی حادثه‌ای که جزئیاتش برای او نامشخص است کشته می‌شود و از آن پس زندگی نیکولاس دستخوش تغییری جدی می‌شود. «به‌این‌ترتیب زندگی جدید من شروع شد و لابد اولین چیزی که به فکر شما شنوندگان می‌رسد همان است که در خانه خودم در لاس ‌لوماس به سر من زد: خب زندگی من عوض نشده، درواقع این‌جوری بیشتر از گذشته امنیت دارم. اینها دستم را باز گذاشته‌اند تا مهمانی بدهم، کارهای تجاری‌ام را با تلفن راه بیندازم و...»6 به‌رغم آنکه نیکولاس می‌گوید زندگی‌اش عوض نشده، اما دچار تغییری جدی شده. این تغییر که نیکولاس در ذهن خود سعی می‌کند آن را ناچیز نشان دهد در واقعیتِ امر همان چیزی است که فوئنتس آن را نتیجه اجتناب‌ناپذیر مکانیکی‌شدن زندگی و غالب‌شدن ساختارهایی می‌داند که نیکولاس از درک آن ناتوان است. «... تفاوت در این بود که موقعیت عجیب -که در ظاهر همان موقعیت همیشگی بود- یک عنصر غیرعادی داشت و این عنصر هم اساسی بود و هم تحمل‌ناشدنی، یعنی این موقعیت حاصل اراده خود من نبود؟»7
«نیکولاس سارمیِنتو» وکیل متوسط‌الحال دارالوکاله و یا به‌تعبیر خودش وکیل مفلوکی که با استفاده از اطلاعات باارزش به ثروتی کلان دست یافته و صاحب خانه لاس ‌‌لوماس شده، در نهایت به موقعیتی غیرقابل‌تصور رسیده که به خیالش نمی‌رسید، حال به جایی رسیده که گذران زندگی‌اش حاصل اراده او نیست، او در یک ورطه تنهایی بی‌پایان و یا دقیق‌تر در یک قرنطینه ناگزیر قرار گرفته. فوئنتس این تنهایی نه‌چندان باشکوهِ نیکولاس را با استفاده از زبانی آمیخته به طنز که واقعی نیز است، از زبان نیکولاس شرح می‌دهد: «من در محاصره خدمتکارهام، از دور براشان دست تکان می‌دهم، خداحافظ، خداحافظ. براشان درود می‌فرستم و آنها لبخند می‌زنند، آزاد، بی‌قیدوبند، مسحورکننده، مسحور‌شده، دعوتم می‌کنند به دنبالشان بروم، زندانم را ترک کنم و من براشان دست تکان می‌دهم و دلم می‌خواهد به آنها بگویم نه، من زندانی لاس ‌لوماس نیستم، نه آنها زندانی من‌اند، کل آن جماعت».8
اگرچه نیکولاس در خیال خویش خدمتکاران را زندانی خود تصور می‌کند اما واقعیت جز این است، واقعیت آن است که نیکولاس دچار دگردیسی شده است، دگردیسی یا «پوست‌انداختن» از مضامین اصلی و موردعلاقه فوئنتس است، منتهی پوست‌انداختن که هربار به‌ناگزیر با تغییر هویت همراه است در زمینه‌های مختلف و یا موقعیت‌های متفاوت رخ می‌دهد.* این‌بار، دگردیسی در شخصیت نیکولاس در جامعه‌ای مدرن و در سازوکارهای اقتصادی و اجتماعی نو رخ می‌دهد. فوئنتس در «زندانی لاس ‌لوماس» بر منطق سوداگرایانه‌ای تأکید می‌کند که روح ‌و‌ روان را شخم می‌زند و به‌تدریج نیکولاس را به فردی با هویتی دیگر بدل می‌کند. طنز تلخ اما عمیق فوئنتس در آخر رمان رخ می‌دهد: «نیکولاس سارمیِنتو» وکیل مفلوک دارالوکاله که به مدد اطلاعاتی باارزش از زندگی محقر به ثروتی کلان دست می‌یابد و صاحب قصر لاس‌ لوماس می‌شود حالِ فعلی خود را درنمی‌یابد، او درنمی‌یابد که در زندگی که آن را سوداگری می‌داند، برنده شده یا آنکه بازنده؟ به همین دلیل با لحنی حسابگرانه از مخاطب خویش می‌پرسد: «با همه این حساب‌ها، آیا من برنده بودم و یا بازنده؟ تشخیص این را به شما واگذار می‌کنم».9 شاید او نیز همچون «آرتمیو کروز» به چیزی جز پول نیاز داشته باشد تا حالش خوش شود.
پی‌نوشت‌ها:
* «پوست انداختن»، یکی از رمان‌های مهم فوئنتس است.
1. «مرگ آرتمیو کروز»، کارلوس فوئنتس، ترجمه مهدی سحابی
2. «کارلوس فوئنتس» لانین، آ. گیورکو، ترجمه عبدالله کوثری
3، 4، 5، 6، 7، 8، 9. «زندانی لاس لوماس»، کارلوس فوئنتس، ترجمه عبدالله کوثری

 

نام:
ایمیل:
* نظر:
آخرین اخبار