از شمار دو چشم یک تن کم/ وز شمار خرد هزاران بیش
روز نکوداشت رضا بابایی عزیز، خلقم بهشدت تنگ شد و دلم بس به درد آمد. این از آن رو نبود که وزیر ارشاد به قول معاونش اظهار تأسف کرده بود که به دلیل گرفتاری کاری نتوانسته است در مراسم شرکت کند و این به دلیل عذرخواهی برگزارکنندگان مراسم از بابت قصور در تخصیص مکان مناسبی که بتواند خیل حضار قدردان زحمات و رشحات فکری و قلمی استاد را در خود جای دهد و بسیاری از آنان را به سر پا ایستاندن وادار نکند. دلیل گرفتگی دلم و تنگی خلقم آن بود که مراسم نکوداشت زندهیاد محمدتقی جعفری را به یاد آوردم که در هنگامهای برگزار شد که درد صعبالعلاجش که حالا به سراغ رضا بابایی آمده بود، جسم رنجور آن علامه را در چنگال خود گرفته بود و کارش را ساخته بود. خاموششدن چراغ پرفروغ استاد رضا بابایی در روز گذشته گواه این است که آن شبیهسازی به حق جای خوف داشت؛ چراکه رنجیدگی خاطرم را بدل به ماتم کرد. اگر نبود آموزه آرامشدهنده «رضاً برضائک و تسلیماً لامرک»، از درد دل به حضرتش میگفتم که این چه وقتی بود که او را فراخواندی و تشنگان علم و معرفتش را از وجود ذیوجودش محروم کردی! رضا بابایی نه تیتر داشت و نه خود را در دانشگاه و هیئتامنا و مدیرهای کاشت. او که به قولی «سرو سرفراز باغ اندیشه» بود و پژوهیدن کتاب آسمانی و کتب ارضی کارش بود، خود یک مکتب بود. سبک و سیاق پژوهشگریاش بدیع و شیوایی قلم و پیراستگی زبانش بیبدیل بود. نرمخو بود و شرح صدر داشت. در مبادی آداب بودن و داشتن سجایای اخلاقی باید او را در عداد متخلقین به حسن اخلاق و در جهد در راه اعتلای کلمه حق در شمار مجاهدین فیسبیلالله قرارش داد. بابایی هرچند به معنای متعارف نه سیاستورز بود و نه کنشگر سیاسی اما به برکت ضمیر پاکش در خوانش سپهر سیاست داخلی، بهویژه انقلابیگری فهم عمیقتری از آن دو داشت. از اینرو بود که از محدوده تحلیل پا را فراتر مینهاد و به تعلیل میپرداخت. شاهد مثال آنکه او با دل زدن به دریای معانی و مفاهیم که تبحرش بود، راوی روایتی شد که از روای بزرگترین ظلم به واژههایی مانند استقلال و آزادی، حکایت میکرد. بابایی زبان گویای محنت و درد مردمی بود که آلامشان دلش را به درد میآورد و خدمت به آنها، مشعوفش میداشت. صراحت لهجه داشت و شجاعت از گفتار و کردارش برمیخاست. ساده زیست و قلم بطلان بر هوا و حدیث نفس کشید. درآمیختگی منش نرمخویی با روش ستیزهجویی در برخورد با کژراهه زهدفروشانه و دینداری غیرفروتنانه به او شخصیتی متکثر و ظرفیتی فراتر از حد معمول بخشید.عمر استاد چندان به درازا نکشید و او در میانسالی از این جهان پر کشید؛ بااینحال عرض زندگیاش درصدد جبران آن کاستی برآمد و کارنامهای بس درخشان از عزیز سفرکرده بر جای گذارد. بهجز چند اثر «سفارشی» که محل اعتنا نیست، تصنیف و تألیف بیش از 10 کتاب فاخر و صد مقاله و صدها یادداشت جالب شاهد مدعاست.کوتاه نوشته حاضر را با نقلی فرازهایی از دلنوشتههای آن زندهیاد در واپسین ماههای عمر، مزین میکنیم. رجای واثق دارد که به آن گوش جان بسپاریم و به توصیههایش عمل کنیم؛ باشد که به روح پرفتوح او جلا دهد و موجب تسلایش شود؛
«وصیت اول و آخر
امروز - اول خرداد ۹۸- من قدم به ۵۵سالگی گذاشتم.خبر مهمی نیست؛ اما مهم است که دوستان من بدانند که این مرد ۵۵ساله، به تعداد کتابهایی که نخوانده است غمگین است؛
به شمار دستهایی که نگرفته است، پشیمان است و به عدد مهربانیهایی که نکرده است، خاطری آزرده دارد».
«اگر عمری باشد
اگر عمری باشد، پس از این هیچ فضیلتی را همپایه مهربانی با آدمیزادگان نمیشمارم؛
اگر عمری باشد، کمتر میگویم و مینویسم و بیشتر میشنوم و میخوانم؛
اگر عمری باشد، پس از این خویش را بدهکار هستی و هستان میشمارم نه طلبکار؛
اگر عمری باشد، دیگر به هیچ سیاستمداری وکالت بلاعزل نمیدهم؛
اگر عمری باشد، دیگر هیچ عدالت کوچکی را در هوس رسیدن به عدالت بزرگتر قربانی نمیکنم؛
اگر عمری باشد، دیگر با دو گروه بحث و گفتوگو نمیکنم:
آنان که از عقیده خویش منفعت میبرند
و آنان که از اندیشه خویش، پیشه ساختهاند؛
اگر عمری باشد،
عدالت را فدای عقیده،
و آرزو را فدای مصلحت،
و عمر را در پای خوردنیها و پوشیدنیها قربان نمیکنم؛
اگر عمری باشد، چندان در خطا و کوتاهیهای دیگران نمینگرم که روسیاهی خود را نبینم؛
اگر عمری باشد، از دینها تنها مذهب انصاف را برمیگزینم و از فلسفهها آن را که سربههوا نیست و چشم به راههای زمینی دارد؛
اگر عمری باشد، هیچ ظلمی را سختتر از تحقیر دیگران نمیشمارم؛
اگر عمری باشد، هر درختی را که دیدم، در آغوش میگیرم، هر گلی را میبویم و هر کوهی را بازیگاه میبینم و تنها یک تردید را در دل نگه میدارم: طلوع خورشید زیباتر است یا غروب آن؛
اگر عمری باشد، سیاستمداران را از دو حال بیرون نمیدانم: آنان که دروغ را به راست میآرایند و آنان که راست را به دروغ میآلایند؛
اگر عمری باشد، همچنان برای آزادی و آبادی کشورم میکوشم؛
اگر عمری باشد، در جنگلهای بیشتری گم میشوم؛ کوههای بیشتری را مینوردم؛ ساعتهای بیشتری به امواج دریا خیره میشوم؛ دانههای بیشتری در زمین میکارم و زبالههای بیشتری از روی زمین برمیدارم؛
اگر عمری باشد، خدایی را میپرستم که جز محراب حیرت، در شأن او نیست؛
اگر عمری باشد، قدر دوستان و عزیزانم را بیشتر میدانم».