گزارش روزنامه «اعتماد» درباره وضعیت گاراژهای خرید و فروش زباله و کارتنخوابها را بخوانید
در بخشی از این گزارش میخوانید:
* وقتی میگویند «کارگر» اولین تصویری که در ذهن ما نقش میبندد مردانی قویپنجه هستند با کلاه و لباس کار و دست و صورتی روغنی. این تصویر البته تصویری صحیح است، جهانی هم هست و در همه جای دنیا کارگران، زحمتکشانی هستند که سخت کار میکنند، چرخهای اقتصاد کشور را به گردش درمیآورند و کار دنیا را پیش میبرند. اما در پس این تصویر، کارگران غیررسمی هم هستند که برای امرار معاش کار سیاه میکنند.
* اینجا نه از عضله خبری است، نه از کلاه ایمنی و نه از ابزارآلات و ماشینهای سنگین. اینجا حتی بچههای نحیفی را میبینی که کارگری میکنند برای بخور و نمیر. امروز ما کمی خرق عادت میکنیم و ضمن ادای احترام به کارگران و زحمتکشان کشورمان به سراغ کارگرانی میرویم که در اطراف شهر، غیررسمی کار میکنند و هیچ آیندهای را در برابر خود نمیبینند.
* مردم و مسوولان باید بدانند در حاشیه شهر، بلکه در دل شهر چه میگذرد. اینجا نه بحث سیاهنمایی است و نه سفیدنمایی، بلکه بحث واقعیت تلخی است که هیچکس نمیتواند و نباید کتمانش کند.
نیمه شب که تمام میشد، کامیونتها میآمدند برای خرید و فروش زباله؛ فروش هر چه «کتفیها» در طول روز از سطلهای زباله جمع کرده بودند، خریدِ هر چه در گاراژها تفکیک شده بود برای کارخانههای بازیافت. ساکنان کوچه 206 باید تا صبح بیدار بمانند؛ هم مراقب باشند که کسی زبالههایشان را آتش نزند، هم منتظر باشند مشتری بیاید و بخرد، فروشنده بیاید و بفروشد.
* گونیهایشان را روی باسکول میگذاشتند و عددی که چشمشان روی صفحه ترازو میدید، به «آدم» میگفتند. «آدم»، چشم بسته، حرفشان را قبول داشت. نزدیک هم نمیآمد راست و دروغ کند. هر چه میآوردند، درهم، کیلویی 1500 تومان میخرید و نقد حساب میکرد.
* این آدمها، سالهاست که از همه آنچه این شهر، برای مردمش داشت و ساخت، دست شستهاند و یاد گرفتند که تنها سهمشان، تفالههای ته سطلهای آلومینیومی است. یادشان داده بودند که وقتی تا کمر، خودشان را توی سطلهای زباله غرق میکنند، دنبال چه باشند؛ کیسه پلاستیک، قوطی و بطری پلاستیکی، مقوا و هر چه از جنس کاغذ، نان خشک. خیلی خوشبخت باشند.
* مظنه هر گاراژدار برای هر تکه زباله که کارتنخوابها بیاورند، بسته به اجارهای که سر ماه به صاحب ملک میدهد و تعداد کارگرهایش و بسته به حال روز و شب گاراژدار و حتی اینکه چقدر از کارتنخواب، خوشش بیاید یا بدش بیاید، تعرفه روی هوایی است که ساعت به ساعت، فرق میکند و چرا هم ندارد. اگر امروز مظنه خرید مقوا2500 تومان است، گاراژدار از کارتنخواب 1500 تومان میخرد.
* همه گاراژدارها و کارگرهایشان، مثل «کتفیها»، بلوچ افغانستان هستند؛ هزار فامیلی که همگی از «هرات» آمدهاند و اخلاف همان نسلی هستند که به زندگی با «جنگ» عادت کردهاند. جز 3 نفر از مستاجران گاراژ که پاسپورت دارند و سالی یک بار برای تمدید ویزا به افغانستان برمیگردند، باقیشان رقمهای کلان یک میلیون و 800 هزاری و یک میلیون و 500 هزاری به قاچاقبر دادند که 10 نفری و 20 نفری، بچپاندشان در «بادی» نیسان و صندوق سمند و میدان آزادی، خلاصشان کند.
* هر گاراژ در گذرهای تودرتوی پشت بازار آهن، 5 نفر، 3 نفر، 7 نفر کارگر دارد به علاوه مستاجر گاراژ. گاراژدار و کارگرهایش، هر کدام، 7 نفر و 15 نفر و 10 نفر و 25 نفر نانخور در هرات دارند و سرجمع مزد روزانه 50 هزار تومانی و 40 هزار تومانی که هر کارگر گاراژ، از قبال فروش زباله به کامیونتهای راهی کارخانه بازیافت میگیرد، ماهی یک میلیون و 200 تا یک میلیون و 500 است که گاهی یک جا، گاهی با اغماضی اندک بابت خرج «جوانی»، برای دهها جفت چشم گرسنه در هرات، در پسله کوله پاسپورتدارهای راهی وطن، حواله میشود. حجم زحمتی که کارگرهای گاراژها برای رسیدن به این مزد تحمل میکنند، خیلی زودتر از موعد پیرشان کرده.
* پر سنترینشان متولد سال 1365 است اما ساعتها ایستادن پای تفکیک جور و ناجور صدها کیلو زباله زیر آفتاب و باران و در هوای طعم گرفته از بوی تلخ و ترشیده کاغذ و بطری و مقوا و سطل پلاستیکی مستعمل، تغذیه بیریشهای که به شیر برنج و نان و حلوا ختم میشود و کار 24 ساعته، باعث شده که 22 سالهشان هم 40 ساله بزند، گیرم که نه سوادی دارد و نه حظی از زندگی برده و نه افق خوشرنگتری در آسمان بالا سر 50 گاراژ خرید و فروش زباله به چشمش میآید....
* میگویند زبالههای یک شهر، تعریف خلاصهای از آن شهر است. زمین پشت ورزشگاه، پناه آدمهایی بود که دستشان از این شهر؛ از همه داشتههای این شهر، جز از زباله هایش کوتاه شده بود. برای این آدمها، گذشته، روایت رقیقی بود که روی کفی آلومینیومی، ذوب میشد و به مولکولهای هوا میپیوست. برای باور حال، دست و پایشان را لمس میکردند که هنوز زندهاند. آینده، تعبیری گنگ بود از ضرب و تقسیم شماره نفسهایشان، ضربان قلبشان، قدمهایشان و پلکهایی که هر روز باز و بسته میشد در آن آلونکهای چوبی یا پارچهای که مثل تاولهای عفونی، به دیوارهای نیمه کاره و فروریخته فراموش شده پشت گاراژها چسبیده بود.
گردآوری: گروه خبر سیمرغ
seemorgh.com/news
منبع: روزنامه اعتماد