کد خبر: ۱۱۰۰۱۹
تاریخ انتشار: ۱۶ ارديبهشت ۱۳۹۹ - ۱۱:۲۰
کانال آب خاورشهر و جان‌های مفقود در آن

سلامت نیوز:چمباتمه روی زمین نشسته است و چاقو به مشت دارد. هر ضربه را محکم‌تر از قبل روی تکه چوبی فرود می‌آورد، تیر که آماده شد، نوبت انداختن کش کمان است، تف می‌زند روی سرانگشتان ترک‌خورده‌اش، قلوه ‌سنگی را از روی زمین برمی‌دارد و می‌گذارد روی کمان، تیر را مستقیم سمت کانال نشانه می‌رود، قلوه سنگ روی کش تا آخرین مرز عقب کشیده و بعد در یک ثانیه رها می‌شود، تیزی سنگ قلب کانال را سوراخ می‌کند و صدای خفه‌ای از عمق آب بلند می‌شود.

به گزارش سلامت نیو به نقل از روزنامه اعتماد ،«جنازه گرفتی؟» «نه، خالی رفت» «بزن به گنجشک، می‌اندازیمش تو کانال و دوباره می‌زنیمش.» «هاتف» دم گوش «احمد» پچ‌پچ می‌کند، «احمد» تیر و کمان را پایین می‌آورد، رویش را از کانال می‌چرخاند و کمان را روی به سوی قلب زنی غریبه می‌گیرد که روبه‌رویش ایستاده است: «خانم می‌زنمت که جنازه بعدی تو باشی.»

هاتف و پنج پسر دیگر می‌زنند زیر خنده، صدای خنده‌شان لای جلبک‌های کانال خفه می‌شود، «احمد» کمان را با دستش کش می‌دهد، 13 سال دارد و تارهای سفید مو روی شقیقه‌اش را پوشانده و سوز سرمای آذر انگشت‌های پاهایش را از زیر دمپایی پلاستیکی سرخ کرده است: «دنبال جنازه می‌گردی؟ بذار گنجشک شکار می‌کنم برات.»

کمان را به فراز درخت کاجی نشانه می‌رود، هاتف با اشاره دست خنده‌های ریز پنج پسر دیگر را خفه می‌کند و همه نفس را در سینه حبس می‌کنند، احمد چشم چپش را می‌بندد و تق! شاخه‌ها پریشان می‌شوند، گنجشک‌ها به هوا می‌پرند و از میان انبوه شاخه‌ها چیزی روی زمین می‌افتد. هاتف بچه‌ها را می‌فرستد سراغ شکار و کنار احمد می‌ایستد، احمد اما هنوز چمباتمه زده و با لبخندی گنگ به گوشه لب، تیر را از نو تیز می‌کند.

مرگ در عمق 5 متری
«هر صبح کارش همینه، چنگکشو می‌اندازه توی کانال، یه روز چنگکش به آشغال گیر می‌کنه و یه روز هم به جنازه، آخریش یه زن بود.» اصغر آقا صلواتی زیر لب می‌فرستد، چشم‌هایش را می‌دوزد به کفش‌های واکس ‌نخورده‌اش و انگار با خودش زمزمه می‌کند: «دست و پاش را هم از پشت بسته بودند، می‌گفتند برهنه و فلان و بهمان بود، خدا همه ما را ببخشد.»

اصغر آقا، با اندام چروکیده‌ای که در کت‌‌ و ‌شلوار خاکی مچاله شده است، با موهای سپید و فرق سر تاسش، با ماهی‌های کپور و درختان و حصار و کارگرهای افغانش همسایه «کانال مرگ» است اما می‌گوید که هیچ سر و سری با آن ندارد، دلش را خوش کرده به ماهی‌های کپورش که توی حوض‌های بتنی دور هم می‌چرخند و حباب از دهان بیرون می‌فرستند، دلش را خوش کرده به گاوداری و مرغداری و فنسی که تازه دور زمین‌هایش کشیده است.

کانال 40 کیلومتر دارد، از تصفیه‌خانه جنوب ‌شرق تهران در ری جان می‌گیرد، از امین‌آباد، اشرف آباد و اسلامشهر می‌گذرد و در آستانه ورود به خاورشهر به «تقاطع مرگ» می‌رسد و تمام راز و رمزش را پشت این میله‌ها به جای می‌گذارد، صبح به صبح کارگر اداره آب و فاضلاب تیغ تیز چنگک را داخل این میله‌ها می‌کند و زباله‌ها را بیرون می‌کشد، هر چند وقت یک بار هم جنازه‌ای به تیز چنگک می‌افتد، آخرین جنازه، جسد زنی 35 ساله بود، جنازه باد کرده و چند روز از مرگش گذشته بود، حوالی ساعت 8 صبح سه‌شنبه، 5 آذر 98 مامور اداره آب و فاضلاب بنا به روال قبل تلفن را برداشته و خبر کشف جنازه دیگری را داده بود، روالی معمول مثل پاک کردن چنگک از پوست چیپس و بطری و لجن.

اصغرآقا می‌گوید هر بار که جنازه‌ای پیدا می‌شود، همه از خاورشهر و محمودآباد جمع می‌شوند دور کانال، زنان و بچه‌ها پشت جمعیت می‌ایستند و پچ‌پچ می‌کنند اما او سرش گرم پرورش ماهی است، تازه دور زمین‌های خودش حصار کشیده و کاری به این کارها ندارد. کتری مسی را می‌گذارد روی بخاری و تسبیح سفیدش را در دست می‌گیرد و دانه‌های درشت آن را در دست می‌چرخاند، 68 سال دارد و همین حوالی به دنیا آمده، وقتی که محمودآباد روستا بود.

می‌گوید که محمودآباد را پدربزرگ و پدرش آباد کردند. محمودآباد و خاورشهر آباد بودند، زیر آفتاب گاوها ماغ می‌کشیدند و گوسفندها علف تازه می‌خوردند، نه خبری از تکه‌پاره‌های آهن بود و نه ردیف به ردیف معتاد و کمپ اجباری معتادان و نه کانال مرگ.

به گوش اصغرآقا رسیده که قرار است کانال را زیرزمین ببرند اما او امیدی به آن ندارد، می‌داند که سرنوشت این کار هم مثل نرده‌کشی ناقص کنار کانال خواهد بود، نرده‌های کوتاهی که بچه‌ها از زیر آن سر می‌خورند و از شهرک خاورشهر می‌آیند بالا، کنار کانال، گنجشک می‌کشند. اصغرآقا دسته کتری را جابه‌جا می‌کند و می‌نشیند روی میز پلاستیکی و از پیرمردی می‌گوید که در کانال غرق شد: «70 سالش بود، پسرش هم‌زمان جنگ شهید شده بود، چند روزی دنبالش گشتند و پیداش نکردند، اهل همین خاورشهر بود، بعد چند روز جنازه‌اش توی کانال پیدا شد، بنده خدا آلزایمر داشت.»

آب که به جاده محمودآباد می‌رسد مسیری را به زیر زمین می‌رود و دوباره بالا می‌آید، شرق کانال بیابان است و غرب آن خانه‌های ویلایی خاورشهر، شرق کانال جنازه پیدا می‌شود و غرب آن بچه‌هایی که کنار آن بازی می‌کنند، در آن می‌افتند و خفه می‌شوند، 5.2 متر عمق دارد و 8 متر دهانه، کانال به شهادت چشمان اصغرآقا لایروبی نمی‌شود، انقدر لایروبی نمی‌شود که جلبک‌ها کنار آن رشد کرده‌اند و از آب روان، باتلاقی ساخته‌اند، باتلاقی بدون حفاظ در کمین بچه‌های کوچکی که کنار آن بازی می‌کنند، چند سال پیش بود که دو برادر 7 و 8 ساله در آن غرق شدند. صدای قل‌قل آب کتری که بلند می‌شود، اصغرآقا را به‌ خاطر دارد که آذر سال 97 می‌گفت مدیر امور آب و فاضلاب خاورشهر دستور اصلاح و بازسازی 130 متر از نقاط حادثه‌خیز شبکه آب خاورشهر را داده است. اصغر آقا دستی روی موهای سپیدش می‌کشد و می‌گوید: «خودتان به کانال نگاه کنید.»

دزدی از دیوار شیشه
روی شیروانی قرمز رنگ نشسته، هنوز سبیل به لب ندارد اما سیگار را محکم گرفته لای دو انگشت دست راستش. تا صدای پا می‌شنود از روی شیروانی لیز می‌خورد و پشت دیوار گم می‌شود؛ پشت ماشین‌های اوراقی و تکه‌آهن‌هایی که شده‌اند جای خواب، جای زندگی، جای کار.

دیوار یک متر دارد، از کنار جاده محمودآباد شروع می‌شود و بی‌اعتنا به امتداد کانال در افق پیچ می‌خورد و گم و گور می‌شود، کنار دیوار را به اندازه قد خودش کنده‌اند و تل خاک را ریخته‌اند روبه‌روی آن، خندقی تمام عیار که با تکه‌های تیز شیشه روی دیوار از اوراقی‌های ماشین حفاظت می‌کند، سیاهی آتش شب گذشته هنوز روی دیوار تازه است و پوکه‌های سیگار و سرنگ و بطری آب روی خاک را پوشانده‌اند، بوی تند مردار سگ پیچ می‌خورد در بوی خاک سوخته و تعفن آب کانال.

کنار کانال جنازه سگی به پهلو افتاده و مگس‌ها روی چشم‌های نیمه‌بازش رژه می‌روند، اینجا شرق کانال مرگ است، جایی که آب و خاک و آتش به زبان مرگ سخن می‌گویند، صبح‌ها کانال در خوف است و شب‌ها زن و مرد کنار دیوار می‌نشینند و سرنگ‌های‌شان را پر از هرویین می‌کنند و آن را می‌کشند در عمق رگ‌ و پی دست‌های لرزان از سوز شب.

از پشت تل خاک‌ها پسر جوان با مرد میانسالی ظاهر می‌شود، سیاهی گریس و روغن تا عمق ناخن‌های اوستاکار رفته و موهای تنک و ریش‌های سفیدش را دود گرفته: «دیر اومدین، امروز شکاری نداشتیم، مگه اینکه اون پشتا معتادی از دیشب مرده باشه، یکم باید واستین تا بوی گند جنازه‌اش بلند شه.»


پسر جوان پشت اوستایش ناخن‌هایش را با گوشه دندان می‌چیند و ایستاده است «سرگردنه»، جایی که «گاراژنشین‌ها» کانال مرگ را به آن نام می‌شناسند. آقا مهدی، اوستا کار و مکانیک تازه روی 50 سالگی را به خود دیده است، از کودکی شاگرد اوراقچی‌ها بوده، حوالی شوش گاراژ پدری را می‌چرخانده و خرج 15 خانواده را می‌داده. شوش را جمع کردند که چهره زمخت و پلشتش دور از تهران باشد، «دور از دید».

شوش را که جمع کردند آقا مهدی هم سوار بر وانت تمام بند و بساطش را جمع کرد و آمد که صورت و دست‌های سیاه و روغنی‌اش دور از چشم باشد، آمد کنار کانال مرگ، جایی که نه گاز دارد، نه آب و نه برق، اما حدود 500 کاسب را در خود جای داده است، آن هم در زمین‌های قواره‌ای که ماشین را اوراق کنند. آقا مهدی اهل اوراق کردن ماشین‌های دزدی نیست، دوتا نگهبان روز و شب را پیدا کرده و گذاشته است، ورودی گاراژ اما دزدها حتی از پشت دیوارها و سیم خاردارها و خرده شیشه‌ها هم بالا می‌آیند، می‌دزدند و می‌برند: «دزدا میان از ماشینای دزدی می‌دزدن و می‌رن...»

شاگرد آقا مهدی کنار گوشش می‌گوید که مشتری آمده و سراغ استارت پیکان را می‌گیرد، مهدی سر تکان می‌دهد و پیش از رفتن آدرس سه‌راه افسریه را می‌دهد، می‌گوید که اگر دنبال جنازه‌ایم آنجا اقلا یکی پیدا می‌شود، البته جنازه‌های آنجا را «مثل گوسفند» از پشت نمی‌بندند، جنازه‌های روزی زمین بقایای بدنی هستند که روزی به نشئگی و خماری روزگار می‌سپرد اما آب جنازه‌های دیگری با خود می‌آورد: زنان جوان، زنان مرده‌ای که باد می‌کنند و چند روز درون آب می‌مانند، جنازه‌هایی که آب زیر پوست و عصب و رگ‌شان می‌خزد، جنازه‌هایی که کسی هم چندان در جست‌وجویشان نیست.

پسر جوان برای اولین‌ بار صدایش را بلند می‌کند: «مادر و پدرش پنج ساعت کنار کانال منتظر بودن آمبولانس و پلیس برسه.» آقا مهدی او را می‌فرستد پی کارش، نیم‌نگاهی به چشم‌های نیمه‌باز سگ و رقص مگس‌ها روی سفیدی حدقه‌اش می‌کند و می‌رود.

چشم‌های محترم‌خانم
چشم‌های آبی محترم‌خانم زلال‌تر از آب کانال است؛ او در آخرین خیابان خاورشهر، کنار کانال و نرده‌ای که شهرداری تا چند متر بیشتر نکشیده، به تنهایی زندگی می‌کند، شوهرش هنوز نفسی به جان داشت و پسرش هم ازدواج نکرده بود که از خانی‌آبادنو آمدند به خاورشهر؛ 21 سال پیش آب کانال خاورشهر هنوز بوی فاضلاب نمی‌داد و محترم‌خانم صبح‌ها که شوهرش را راهی کار می‌کرد، یک سبد سبزی را می‌زد زیر بغل و با شوکت خانم می‌نشستند توی کوچه، سبزی پاک می‌کردند و برای پسرهای‌شان دنبال عروس می‌گشتند.

حالا که حاج‌آقا به رحمت خدا رفته، پسر و عروسش حاضر به زندگی در خاورشهر نشده‌اند، محترم‌خانم از ساعت 5 عصر پشت در را چند قفله می‌کند، پرده‌ها را می‌کشد و می‌رود توی هال، صدای تلویزیون را بلند می‌کند تا صدای پشت کوچه را نشنود، یک‌بار که این قانون را شکسته بود، توی خیابان، کانال مرگ به جای بوی فاضلاب بوی دیگری می‌داد، دوتا پراید روبروی خانه‌اش نگه داشته بودند، چشم‌های آبی محترم‌خانم از توی ماشین حرکت‌های مبهمی را می‌دید و چند دستمال کاغذی که از ماشین روی زمین افتاده بودند.

شوکت خانم اما همان روزی ساکن خاورشهر شد که زمین‌ها را بین ارتشی‌ها تقسیم می‌کردند، دهه 50. زمین‌ها را به قیمت پایینی خریده بودند، خانه‌ای برای روزهای بازنشستگی و استراحت، آن روزها هنوز خاورشهر سبز بود و خرم، اهالی همه کارکنان بازنشسته ارتش بودند، همدیگر را می‌شناختند و به خانه هم رفت و آمد داشتند، بچه‌ها بزرگ شدند و رفتند، آپارتمان‌ها در فاز دوم خاورشهر قد کشیدند، اهالی قدیمی به نوبت خانه‌ها را به افغانستانی‌ها اجاره دادند و بعد نوبت کوچ اوراقچی‌ها به محل و احداث کمپ اجباری در خاورشهر بود. ضربه آخری که نتیجه‌اش شد ردیف به ردیف زن و مرد معتاد که شب‌ها در سکوت خیابان‌های محله پرسه می‌زنند.

از همان موقع بود که «اصغرسیا دزده» شد همسایه شوکت خانم، شوکت خانم و دخترش با مادر «اصغرسیا دزده» سلام علیک داشتند و نمی‌توانستند در روی همسایه بگویند که «پسرت سر راه دخترم سبز شده و با چاقو گوشی همراهش‌ را دزدیده است»، شوکت خانم حالا 70 سال دارد، همسایه‌اش سه دفعه از خانه او دزدی کرده و آخرین بار هم از راه کانال کولر گاز بیهوش‌کننده ریخته و سر ظهر با خیال راحت تمام سوراخ‌سمبه‌های خانه را گشته و مدارک هویتی او را به یغما برده است، شوکت خانم حالا حتی برای کفن و دفن خودش هم شناسنامه و کارت ملی ندارد، شب‌ها که شوهرش مینی‌بوس را پشت در پارک می‌کند، موقع بستن در پسرها و دختران نوجوانی را می‌بیند که پشت بوته‌ها و کنار کانال می‌چرخند، بقیه ماجرا را به سختی به زبان می‌آورد:

«من پیرزن شرمم می‌شه بگم، شما خودتان می‌دانید چه می‌گویم.» شوکت خانم چادر سیاهش را می‌تکاند و خدا را شکر می‌کند که تابستان گذشته است، تابستان عبوس که بوی گند فاضلاب تا سرسفره غذا می‌آید و هر چقدر هم تور و پشه‌بند ببندی، پشه‌های سفید روی کانال امان زندگی را می‌برند. شوکت خانم از شهرداری شاکی است، از کلانتری شاکی است، از دختران نوجوان فاز دو شاکی است، از آب و فاضلاب شاکی است، از دخترش که راضی نمی‌شود او را از این محله ببرد شاکی است، از شوهرش که 40 سال پیش در این منطقه زمین خرید شاکی است، از اوراقچی‌ها و «ماشین ‌دزدها» شاکی است، از اینکه خاورشهر حتی یک پارک و یک سینما ندارد شاکی است و از دستانی که حرف‌های او را می‌نویسد، شاکی‌تر است: «چیزی که می‌نویسی به هیچ دردی نمی‌خوره، شکایت از که کنم خانگیست غمازم.»


آب که به جاده محمودآباد می‌رسد مسیری را به زیر زمین می‌رود و دوباره بالا می‌آید، شرق کانال بیابان است و غرب آن خانه‌های ویلایی خاورشهر، شرق کانال جنازه پیدا می‌شود و غرب آن بچه‌هایی که کنار آن بازی می‌کنند، در آن می‌افتند و خفه می‌شوند، 5.2 متر عمق دارد و 8 متر دهانه، کانال به شهادت چشمان اصغرآقا لایروبی نمی‌شود، انقدر لایروبی نمی‌شود که جلبک‌ها کنار آن رشد کرده‌اند و از آب روان، باتلاقی ساخته‌اند، باتلاقی بدون حفاظ در کمین بچه‌های کوچکی که کنار آن بازی می‌کنند، چند سال پیش بود که دو برادر 7 و 8 ساله در آن غرق شدند.

شوکت خانم حالا 70 سال دارد همسایه‌اش سه دفعه از خانه او دزدی کرده و آخرین بار هم از راه کانال کولر گاز بیهوش‌کننده ریخته و سر ظهر با خیال راحت تمام سوراخ‌سمبه‌های خانه را گشته و مدارک هویتی او را به یغما برده است.


شوکت خانم حالا حتی برای کفن و دفن خودش هم شناسنامه و کارت ملی ندارد، شب‌ها که شوهرش مینی‌بوس را پشت در پارک می‌کند، موقع بستن در پسرها و دختران نوجوانی را می‌بیند که پشت بوته‌ها و کنار کانال می‌چرخند، بقیه ماجرا را به سختی به زبان می‌آورد.


هر چند وقت یک بار هم جنازه‌ای به تیز چنگک می‌افتد، آخرین جنازه، جسد زنی 35 ساله بود، جنازه باد کرده و چند روز از مرگش گذشته بود، حوالی ساعت 8 صبح سه‌شنبه، 5 آذر 98 مامور اداره آب و فاضلاب بنا به روال قبل تلفن را برداشته و خبر کشف جنازه دیگری را داده بود، روالی معمول مثل پاک کردن چنگک از پوست چیپس و بطری و لجن. اصغرآقا می‌گوید هر بار که جنازه‌ای پیدا می‌شود، همه از خاورشهر و محمودآباد جمع می‌شوند دور کانال، زنان و بچه‌ها پشت جمعیت می‌ایستند و پچ‌پچ می‌کنند.

برچسب ها: مناطق محروم
نام:
ایمیل:
* نظر:
آخرین اخبار