کد خبر: ۱۶۱۱۴
تاریخ انتشار: ۲۸ خرداد ۱۳۹۴ - ۱۰:۳۱
نمی شد از کنار آمدنتان گذشت. نمی شد نشست و مثل همیشه از لابه لای اخبار تلویزیون آمدنتان را دید و بعد هم به راحتی کانال را عوض کرد. بغضی گلوگیر داشتم از این همه مظلومیت... و آمدم برای اولین بار کنار همه مردم شهر... روز عجیبی بود. این همه جمعیت برای چنین مراسمی بعید بود و عجیب... قبل تر ها دیده بودم که مردم می آمدند ولی چنین سیلی را ندیده بودم. از داخل ایستگاه مترو می شد فهمید امروز روز متفاوتی است. شانه ترک می خورد تا بتوانی خودت را داخل واگن ها جا بدهی و خیلی طول کشید تا از سکوی مترو برسیم به کف خیابان بهارستان...
جمعیت بی نظیری آمده بودند. راهی برای رفتن نبود ... قدم بر نمی داشتی، زیر فشار جمعیت به جلو هل داده می شدی. هوا گرم بود و فشار جمعیت وحشتناک. بعضی دقایق حس می کردی حتی راه نفس کشیدن نداری... هر چند لحظه یکبار صدای جیغ زن یا کودکی به گوش می رسید که از فشار جمعیت و گرمای هوا بی حال بر زمین می افتاد و دقایقی بعد از کمی آب باز سرپا می شد و می رفت.
آفتاب تند و بی رحم اشعه هایش را روی سرمردم آوار می کرد و نسیم گاه گاهی هم که می وزید توان خنک کردن عطش مردم منتظر را نمی داد.چشم می گرداندی لابه لای جمعیت. پیرزن های فرتوت و پیرمردهایی که به زور سرپا بودند... کودکان خردسال و زنان و مردان جوان... چادریهای رو گرفته و محجبه تا کم حجاب تر ها ... ریشو و بی ریش... این وری و آن وری... همه کنار هم... تنگاتنگ... منتظر...
چشمها به بالای خیابان بود و زیر تیغ آفتاب مدام این پا و آن پا می شدند...و منتظر...
انتظار امروز حلقه اتصال ما بود با مادران شهدا... با پدران شهدا... ما زیر گرمای آفتاب داشتیم از یکی دوساعت گرما و فشار بی تاب و خسته می شدیم. خانم کناری ام می گفت: ببین چه کشیده اند دل آن مادرها این همه سال.... و من لال شدم.
کم کم با صدای مارش نظامی کاروانهای حامل سروقامتان دست بسته از راه می رسند. جمعیت یکپارچه شور و بی قراری می شود. همه سعی می کنند خودشان را برسانند به تابوتهای پرچم پیچ شده و دست و دلشان را متبرک کنند به بوی عطر سرزمین کربلا... مداح که می خواند یاران چه غریبانه رفتند از این خانه.... فریاد یا حسین زمین و هوای بهارستان را سرشار می کند.هیچ چشمی خشک نیست. هیچ دلی بی بغض نیست. هیچ حالی خالی از بی قراری نیست. غم غمناکی در وجود تک تک این مردم جا خوش کرده که چشمهایشان فریادش می زند. پاهایمان انگار از زمین کنده شده. همه دلها رفته آن بالا کنار تابوتهایتان نشسته و می خواند: کجایید ای شهیدان خدایی....
مهم نیست که امروز گرممان شد. مهم نیست که زیر بار جمعیت درهم تنیده و فشرده له شدیم و خسته و بی رمق. مهم نیست که بی برنامگی و بی نظمی برنامه و خیابان حال خیلی ها را گرفت و صدای اعتراض مردم را بلند کرد که می شد بهتر از این هم باشد...
مهم نیست که شعارهایي داده شده و کاغذها و پلاکاردهای رد و بدل شده بین جمعیت سوگیرانه بود و هدفدار و ربطی به شهدایمان نداشت خیلیهایشان ... مهم نیست که سخنرانی ها و حرفها بوی شهدا نمی داد و خیلی ها گفتند که این برنامه بهره برداری سیاسی بود و تضعیف مذاکرات... مهم نیست که برداشت های رسانه ای چه خواهد بود و از این اقیانوس بیکران تا مدتها استفاده رادیو تلویزیونی خاص خواهد شد... هیچ کدام از این ها مهمتر از آمدنتان نبود.
ما برای شما آمده بودیم... به پیشواز روی ماهتان... به بوسیدن دستهای بسته تان... به استقبال دلهای دریایی تان... به حرمت مادران و پدران منتظرتان...
برای ما شما همان سرو قامتان دریا دلید که از همه چیز گذشتید برای اعتلای نام وطن... که سرو رفتید و بر دستان مردم بازگشتید و تا ابد گردنمان زیر بار منت شماست...
برای ما هیچ بهره برداری سیاسی از رجعت سبکبال شما معنایی ندارد جز آرامش چشمان مادران و خواهرانتان که امروز قاب عکس بر دست به پیشواز آمده بودند و جز عشق در نگاهشان هیچ نبود... خوش آمدید به اقیانوس وطن.
نام:
ایمیل:
* نظر:
آخرین اخبار