سرویس ایثار و مقاومت جوان آنلاین: علیاصغر ناهیدی اولین شهید روستای ورزن چهارده دیباج در عملیات الی بیتالمقدس بود. این شهید به خواست و اصرار خود برای حضور در عملیات آزادسازی خرمشهر راهی جبهه شد و یک روز مانده به آزادی خونینشهر به شهادت رسید. برای آشنایی با زندگی شهید علیاصغر ناهیدی با برادرش نورعلی ناهیدی همکلام شدیم که از نظرتان میگذرد.
کمی از برادرتان بگویید. ایشان چه زمانی وارد میدان جنگ شد؟
برادرم علیاصغر در تاریخ 20 مرداد 1336متولد شد و دومین پسر خانواده بود. ما اهل روستای ورزن چهارده دیباج دامغان هستیم. علیاصغر تحصیلاتش را تا چهارم ابتدایی ادامه داد و سپس در کنار پدر به کار چوپانی مشغول شد. علیاصغر وقتهای بیکاریاش را با ورزش فوتبال پر میکرد. مدتی هم در شرکت حفاری کارگری کرد. شهید از سال 1355 تا سال 1357 خدمت سربازیاش را در تبریز سپری کرد و سال ۵۹ با آغاز جنگ تحمیلی راهی میدان نبرد شد.
آخرین دیدار با برادرتان را به خاطر دارید؟ علیاصغر چه حال و هوایی داشت؟
هم آخرین دیدار و هم آخرین نامه ایشان را به یاد دارم. آن زمان من سرباز نیروی هوایی تهران بودم و جلوی در نگهبانی میدادم که یک دفعه علیاصغر را دیدم. فکر کردم اشتباه میکنم اما خودش بود. از روبهرو به سمتم میآمد. انگار پایش هم میلنگید. نزدیکتر که شد، با خنده سلامی کرد. جوابش را دادم و پرسیدم: «اینجا چهکار میکنی؟ مگر الان نباید در جبهه باشی؟» گفت آمدم دیدن یکی از همرزمانم. اسمش حاجعزیزالله خانبیگی است. مجروح شده و در حال حاضر در یکی از بیمارستانهای تهران بستری است. بیا با هم به ملاقات ایشان برویم. گفتم انگار خودت هم مجروح شدی؟ با خنده جلو افتاد و گفت برویم برایت میگویم! در بیمارستان بعد از ملاقات دوستش مرا سراغ مسئول بخش جراحی برد. او با دیدنمان از جا بلند شد و آمد به استقبالمان. از علیاصغر پرسید: «پایت چطوراست؟ هنوز هم درد داری؟» نگاهم روی صورت علیاصغر جا ماند. پرسیدم: «مگر تو هم مجروح شدی؟» مسئول بخش جراحی ادامه داد: علیاصغر چند روز اینجا کنار همرزمش بستری بوده اما خودش رضایت داده و رفته. گفتم الان وقت زیارت بود؟ باز هم خندید و گفت اگر با بیمارستان تسویه حساب کنی، سوغاتی هم به شما میدهم! هر چه به او اصرار کردیم که دوباره بستری شود، قبول نکرد و رفت. دیدار آخرمان شد. هنوز جراحاتش بهبود نیافته دوباره عزم رفتن به جبهه کرد. کمی بعد از اعزام علیاصغر به جبهه، آخرین نامه او هم به دستمان رسید. با دیدن اسم و آدرس علیاصغر پشت پاکت فوری نامه را باز کردم. نوشته بود: «داداش! اگر لیاقت شهادت پیدا کردم حلالم کن! یادتان باشد در مراسمم گریه و زاری نکنید! مواظب مامان و بابا هم باش.» همان لحظه حرفهای آخرم را با علیاصغر مرور کردم و یاد حرفهایش افتادم. گفتم داداش! الان جبهه نرو. گفت عراقیها خرمشهر را اشغال کردند! باید بروم.
خبر فتح خرمشهر با خبر شهادت برادرتان همراه شد؟
بله برادرم رفت و در دوم خرداد 1361در عملیات الیبیتالمقدس با برخورد ترکش به سینه و پاهایش به شهادت رسید. پیکر ایشان پس از تشییع در روستای ورزن چهارده به خاک سپرده شد. تابوت علیاصغر روی موج دستهای مردم جلو میرفت و تشییع میشد. علیاصغر اولین شهید روستای چهارده بود و آن روز شلوغتر از همۀ تشییع جنازههای روستایمان مراسم باشکوهی برگزار شد. پدرم با بغضی سنگین بر سر و سینه میکوبید و زیر لب حرفهای برادرم را تکرار میکرد: «پدرجان! تمام بدنم، دستها و پاهایم امانتی است از طرف خدا که هر وقت بخواهد از من پس میگیرد.» آن روز بیشتر از هر زمانی حضور گرمش را احساس میکردم.
چه شاخصه اخلاقی در وجود برادرتان بود که میتواند الگوی جوانترها باشد؟
علیاصغر بسیار بابصیرت بود و نسبت به مسائل روز آگاهی داشت. یک بار همگی پای تلویزیون نشسته بودیم. علیاصغر همراه برادر بزرگم و دوستش علی ترابی به دیباج آمده بودند. سخنرانی بنیصدر از تلویزیون پخش میشد. یک دفعه صورت علیاصغر از خشم سرخ شد. انگار چیزهایی فهمیده بود که ما نمیدانستیم. گفتم داداش! از کجا بفهمیم که بنیصدر خیانت میکند و او را کنار بگذاریم؟ در حالی که از جایش بلند میشد، گفت ما تا جان در بدن داریم، پیرو امام(ره) هستیم! شما هم همین کار را بکنید. خیلی طول نکشید که دوران ریاست جمهوری بنیصدر به آخر رسید. علیاصغر علاقه زیادی به مادرم داشت و احترام بسیاری برای بزرگترها قائل بود. مادرم تعریف میکرد: «یک روز علیاصغر چند اسکناس از جیبش درآورد و گذاشت روی بستۀ کادوپیچشده. بعد هم آن را به من داد. کادو را باز کردم؛ چادر نماز بود. گفت هر وقت نماز میخوانی من را دعا کن. گفتم تو هر وقت میروی مسافرت برای ما سوغاتی میآوری. پس خودت چی؟ جلوتر آمد خم شد و دستهایم را بوسید. گفت مامان! من را ببخش! اگر در حقت کوتاهی کردم. هیچ وقت نمیتوانم خوبیهایت را جبران کنم! من راضی نیستم شما برای من غصه بخورید و گریه کنید.»
ایشان وصیتنامهای هم داشت؟
گاهی اوقات میان صحبتهایش باب وصیت هم باز میشد. یک بار که به مرخصی آمده بود دور هم جمع شدیم. علیاصغر کنار دو خواهرش نشست و بعد از خوشوبش گفت یادتان باشد مراقب حجابتان باشید. هر چند سن و سال زیادی نداشت اما هر بار حرفهایش سنش را بیشتر نشان میداد. برادرم در وصیتنامهاش به این نکات توجه داشت که پدر و مادر عزیزم! اگر من لیاقت آن را داشتم که شهید شوم، خوشحال و سربلند باشید چون به سوی معشوق خود میشتابم. اگر شادی روح مرا میخواهید، خوشحال باشید که من سرم را در راه دین و احیای مکتب مقدس اسلام فدا خواهم کرد و به ندای «هل من ناصر» امام که از یارانش کمک میخواهد لبیک میگویم. پدر و مادر عزیزم! بعد از شهادت برایم گریه نکنید، چون روح مرا آزرده میسازید. از شما میخواهم برای علیاکبر(ع) و علیاصغر(ع) کربلا گریه کنید.