به گزارش
خبرگزاری صدا و سیما؛ به مناسبت سالروز شهادت شهید کلهر در روز اول بهمن برداشتی آزاد از نحوه شهادت شهید یدالله کلهر به روایت سردار فضلی منتشر شد که به شرح ذیل است.
" منتظرت بودم. یک چشمم به ساعت بود و چشم دیگرم به در که چه وقت میآیی. به دلم شور افتاده بود. نباید اینقدر دیر میکردی. دیگر طاقت نیاوردم، به یکی از بچهها گفتم: یک پیک بفرست خط که از حال یدالله خبردار شود. جای من مانده بودی. میدانستی چقدر دلشوره خط را دارم. بیتابیام را که برای ماندن دیدی، آرامم کردی و گفتی: تو برو. من جای تو میمانم.
ابتدای کار قبول نمیکردم. نمیخواستم در آن شرایط به عقب برگردم، اما تو خودت مثل یک فرمانده بودی. کم نبودند کسانی که من و تو را با هم اشتباه میگرفتند. بارها به من گفته بودند: شما زوج فرماندهی خوبی هستید. وقتی کار میکنید معلوم نیست کدام شما فرماندهاید و کدامتان جانشین!
به عقب برگشتم، اما قرار بود تو هم برای جلسه خودت را به شهرک دوعیجی برسانی و حالا دیر کرده بودی. در همین فکرها بودم که با بیسیم خبر دادند که زخمی شدهای. به دلم افتاده بود که یک اتفاقی افتاده است. دیگر توان ماندن نداشتم.
با قرارگاه تماس گرفتم؛ آنها هم خبر را تأیید کردند. گفتند دارند از جاده دوعیجی تو را به سمت بیمارستان صحرایی میآورند. از سردار شوشتری اجازه گرفتم و از جلسه بیرون آمدم و خودم را به جاده رساندم تا از نزدیک تو را ببینم، اما باز هم نیامدی. دلم گرفت. هزار نذر و نیاز کردم که اتفاق خاصی نیفتاده باشد. بدون تو معلوم نبود چه بر سر لشکر میآمد. کمی قدم زدم، کمی خیره شدم به جاده و کمی...، باز هم نیامدی. انگار دیر رسیده بودم. نمیتوانستم جلسه را رها کنم. تو را به خدا سپردم و برایت آیتالکرسی خواندم و به شهرک برگشتم.
دورادور جویای حالت بودم، اما تو همچنان بیهوش بودی. میگفتند ترکش ریزی به سرت برخورد کرده است و همه چیز را به هم ریخته است، اما تو که همیشه کلاه آهنی سرت میکردی و همه را هم به این کار سفارش میکردی، حتی بعد از عملیات والفجر۸ که گردنت آسیب دیده بود و به سر گذاشتن کلاه برایت سخت بود. حتی وقتی که به تو اصرار میکردم کلاه سرت نگذار و تو آمرانه میگفتی: وقتی از نیروها کاری را میخواهی، باید خودت پیشقدم انجام آن باشی!
هوا که تاریک شد، دلم برایت پر کشید. میخواستم به بیمارستان صحرایی بیایم تا خودم از نزدیک تو را ببینم، اما نشد. ۳۶ ساعت بود که بچهها در نخلستانهای شلحه با عراقیها درگیر بودند. همه چیز به هم ریخته بود. خودت که اوضاع را میدانی؛ نمیدانم چرا دارم برایت تعریف میکنم.
حال که خبر پرکشیدنت را مرور میکنم، دلم میلرزد و بغضی به کهنگی رفاقتمان در گلویم میشکند. اشک تنها ملجئی است که به آن پناه آوردهام. بدون تو دیگر توان اداره خط و لشکر را ندارم. تو رفتهای و با خودت همه مهربانیها را بردهای.
من همان حالی را دارم که تو داشتی زمانی که خبر شهادت حاجحسین را به تو دادند. یادت هست در یک نفربر نشسته بودی کنار من؟ برعکس من اشکی نریختی و فقط اندوهی بیپایان در چشمهایت موج میزد. کمحرف و غمگین شده بودی. شهید میثمی تا تو را دید، فهمید اتفاقی افتاده است. حتماً یادت هست که از تو پرسید: حاجیدالله چه اتفاقی افتاده است؟!
سکوت کردی. انگار میدانستی اگر حرف بزنی، اشک امانت نمیدهد. من به جای تو گفتم «میررضی پریده است». حاجعبدالله (شهید میثمی) لبخند همیشگیاش را زد و دستهایش را روی شانههایت گذاشت و گفت: این که ناراحتی ندارد. آنها مزد کار خود را گرفتند. بعد هم به تو نزدیک شد و در گوش تو چیزی زمزمه کرد. من فقط به نمایشی که در برابر چشمانم رخ میداد، زل زده بودم. همه چیز در ثانیهای عوض شد. لبخند زدی و موج آرامشی پاشید توی صورتت. حالا که آن ساعتها را مرور میکنم، هم تو رفتهای و هم حاجعبدالله. من این میان، غریبهتر از آنی بودم که محرم باشم.
در رفتنت هم مثل بودنت خیر عظیمی بود. من که به کوثر نیامدم، اما بچهها میگفتند: با آمدنت هرچه نیرو بود در حسینیه اردوگاه جمع شدند و وقت خداحافظی با تو به سر و سینه میزدند. همان زمان بود که ۲۵ فروند هواپیما به اردوگاه حمله کردند و کل محوطه را بمباران کردند. چادر گُردانها و یگانها در آتش سوخت و شش نگهبان اردوگاه شهید شدند، اما سه هزار نفری که در سایه امن عظمت روح تو در حسینیه بودند، هیچ آسیبی ندیدند.
یک شب تن مطهرت را در سردخانه بیمارستان نگه داشتند تا برای آوردنت به اردوگاه کوثر هماهنگیها انجام شود. من، اما شرمندهام که نتوانستم برای آخرین بار به دیدنت بیایم. علت اینکه نشد نمیدانم. عراق آنقدر روی خط آتش ریخت و پاتک کرد که نتوانستم از جایم تکان بخورم.
دلم برای چهره خاکگرفتهات تنگ شده است، برای چشمهایی که به گود نشسته بودند. کاش یک بار دیگر تو را میدیدم. کاش تن خستهات را برای بار آخر بغل میکردم و حرفهایی که گذاشته بودم تا سر فرصت برایت بگویم را میگفتم.
بدنت برای ماندن خیلی مقاومت کرد. این را دکترها به من گفتند. از بس ورزیده و تنومند بودی، اما میدانم که روح خسته و عاشقت دیگر تاب ماندن نداشت و کار را یکسره کرد.»
شهید «یدالله کلهر» سال ۱۳۳۳ در روستای «باباسلمان» شهریار به دنیا آمد. روز اول بهمن سالروز شهادت شهید «کلهر» قائممقام لشکر ۱۰ سیدالشهدا (ع) در جریان عملیات «کربلای ۵» است. پس از پیروزی انقلاب و ضرورت دفاع در آن اوضاع نابسامان، در تشکیل پایگاههای دفاعی و کمیتهها در مساجد برای پاسداری از دستاوردهای انقلاب در محل سکونت خود، نقش ویژهای داشت و با آگاهی بخشی به مردم، نسبت به رفع نیازهای آنان اقدام میکرد.
در شهریور ۱۳۵۸ با تشکیل سپاه کرج به عضویت این نهاد درآمد و به خاطر شایستگیها به عنوان «جانشین عملیات سپاه کرج» مشغول به خدمت شد. وی در نخستین گروه اعزامی از سپاه کرج به کردستان، سرپرستی گروه را بر عهده گرفت و در آزادسازی شهر سنندج با وجود آنکه نیروهای تحت فرماندهی او پس از پایان مأموریت به کرج بازگشتند، او در منطقه ماند و به «فرماندهی عملیات شهر تکاب» منصوب شد.
با آغاز جنگ تحمیلی، به کرج بازگشت و پس از سازماندهی تعدادی از نیروهای رسمی و بسیجی، به جنوب رفت و در همان روزهای نخست جنگ، جبهه «فیاضیه» در آبادان را تشکیل داد و مدتها به عنوان «فرمانده محور جبهه فیاضیه» مشغول خدمت شد.
در عملیات «طریقالقدس» با سمت فرمانده گردان وارد عمل شد که به دلیل نبوغ و رشادتها و خلاقیتهایی که از خود نشان داد، «جانشین تیپ المهدی» شد.
در عملیاتهای فتحالمبین، الی بیتالمقدس و رمضان به عنوان یکی از فرماندهان لشکر ۲۷، مسئول محور و در عملیات والفجر مقدماتی، «جانشین تیپ نبیاکرم (ص)» بود.
شهید کلهر در عملیات «کربلای ۵» قائممقام لشکر ۱۰سیدالشهدا (ع) بود که به درجه رفیع شهادت رسید.