به گزارش خبرگزاری فارس از شیراز، هر سال، در بیست و سوم اسفند، ذهن و روحم اسیر میشود، اسیر شرق دجله، یعنی بیست و سوم اسفند سال ۱۳۶۳ خورشیدی، روزی که در سن سیزده سالگی با بدنی مجروح در ساعت ده و نیم صبح به دست دشمن اسیر شدم. بگذریم که چه گذشت...
امروز، وقتی به کارهایی که در اسارت انجام دادهام میاندیشم، احساس میکنم همین الان دارم با تکهای از سیم خاردار که آن را به شکل یک سوزن گلدوزی در آوردهام، این گل زیبا را بر روی پارچه تمیز لباس نقش میزنم. درست در روزهایی که شکنجه امانمان را بریده بود.
در این گل نقش شده در اسارت، خاطرات، موج موج در ذهنم قد میکشند؛ گویا تمام این تصویر هنری، اردوگاه و تمام خم و چمهایش را با خود به اینجا آورده است؛ هنری که برای آیندگان تا سالها میماند و اگر روزی از خالق آن نامی در میان نباشد اما خاطرات و زندگی اسارت، در لابلای این هنر گلدوزی شده، تا ابد نامیرا و جاوید میماند.
هنر در اسارت به یک اسیر جان میبخشید و با او عجین میشد؛ هنری که برای او نامیرا بود... هنری که بوی شکنجه میدهد!
ردپای اسارت به یادگار مانده بر پیشانیام
بیست و سوم اسفند سال ۶۳، شرق دجله. زمان میایستد، ساعت، دقیقه و ثانیه. ثانیه در آخرین لحظههای زمان، خود را به پنجههای مرگ میسپارد. زمان بار دیگر از تپش میافتد. من مردهام، برای همیشه رفتهام. چشمانم به دنبال رد یک سپیدی در آسمان پر کشیده است...!
انفجار خمپاره شصت، با نامردی کار خودش را کرده است! ثانیه مثله میشود. روز، ماه، سال، قرن و هزارهها تا ابد، ابدی میشوند. دیگر نیستم! نفس راهش را در پیچهای کنجله شده قفسه سینه گم کرده و از قفس تن رها میشود. دیگر نیستم. دیگر کلامی نیست تا فریاد شود. دیگر شب و روزی نیست که با آنها انس گیرم. من دیگر نیستم! حتی ذهنی نیست تا در تاریکخانه آن پناه ببرم. زبانی که مدام در گودال دهان میچرخید و چریده و نچریده، حروف را ثانیهوار به هم میپیچاند، اکنون چون تکه سربی شده سرد و منجمد و سنگین و چون چوبی خشک در گوشهای از ویرانههای زمان برای همیشه خمیده است...!
مرگ، تن خسته و زخمیام را محکم میفشارد. روح دیوانهوار از قفس میگریزد. سیاهی از دور مرا میپاید. قلمِ مرگ بر بودنم خط میکشد. خیط میشوم. آرزوهایم به باد فنا میرود. سکوتی وحشتزا تنم را فرا میگیرد. خون، آخرین رد پای خود را بر روی خاکهای سرد کناره دجله به یادگار میگذارد.
من رفتهام. دیگر نیستم. سالها میگذرد. خاک، تن زخمی و پاره پاره شدهام را در خود هضم میکند. گوشتهای تنم بازیچه باشندگان خاک میشود. دیگر نه باد، نه باران و نه آفتاب، استخوانهایم را لمس نمیکنند. با این وجود، گوشهایم هنوز تیزند و به خوبی همه چیز را میشنوند. صدای نالهها و ضجههای مادرم را میشنوم که مرا به آسمان میسپارد...!
زمان حرکت میکند، ساعت، دقیقه و ثانیهها. ثانیه در آخرین لحظههای رقص خاک جاری میشود. چشمانم رد سپیدی گمشده در آسمان را رها میکنند. نبض حضور زمان با هارمونی سپیدهدم در درونم نواخته میشود. نفس، هِنسهِنسکنان راه خود را مییابد. روز، ماه، سال، قرن و هزارهها از دل اساطیر سرک میکشند. روح دوباره اسیر قفس تن میشود. دست خواهش باد، غبار استخوانهایم را میزداید. دست عروس باکره سکوت و زمان آرام مرا بلند میکند. گوشتهای نشخوارشده از محیط به تنم بر میگردد و تنپوش استخوانها میشوند...!
چشم میگشایم. سرباز عراقی دیوانهوار بر تن زخمیام میکوبد. هنوز انگشتم بر ماشه نشسته است. سالیانی میگذرد. با سکوت غربت عجین میشوم. حدود شش سال بر دیوارهای سلول دف میزنم! میگذرد، چون همیشه میگذرد.
آزادی جسمم تیتر خبرها میشود! در مقابلم آبهای هور زلال و شفاف به احترام زمان هنوز جاریست. صورتم در آب مینشیند. زمان، کار خودش را کرده است. رد پای اسارت بر پیشانیم به یادگار مانده است...! زمان، ساعت، دقیقه و ثانیه، ثانیهها هنوز جان دارند و انگشتم ماشه قلم را میچکاند...!؟
به قلم کرامت یزدانی/ آزادهی نویسنده
انتهای پیام/س