کد خبر: ۱۸۸۸۰۷
تاریخ انتشار: ۳۰ آبان ۱۴۰۰ - ۱۷:۰۶
سال ۸۵ بود که «جواد» ناخواسته مرتکب به قتل شد. 7 ماه بعد توسط ماموران آگاهی در مغازه یکی از دوستانش شناسایی و دستگیر شد.

 سال ۸۵ بود که «جواد» ناخواسته مرتکب به قتل شد. 7 ماه بعد توسط ماموران آگاهی در مغازه یکی از دوستانش شناسایی و دستگیر شد. تا یک ماه قبل از ماه رمضان سال ۹۲ قبل از اینکه پاهایش چهارپایه اعدام را لمس کند، بلاتکلیف در زندان شب را صبح می‌کرد. وقتی روی چهارپایه اعدام قرار گرفت چند ثانیه‌ای نگذشته بود که رییس زندان حکم قصاص را با راضی کردن خانواده مقتول به تعویق انداخت. علت تعویق؛ راضی شدن اولیای دم به پرداخت دیه از سوی متهم بود، اما وقتی که مهلت ۲ ماهه خانواده مقتول تمام شد و جواد نتوانست ۵۰۰ میلیون تومان دیه را تهیه کند، برای بار دوم با صحنه قصاص و همان چهارپایه‌ای که برای بار اول در اجرای حکم قصاصش با آن روبه‌رو شده بود، مواجه شد.

برای بار دوم و آخرین بار، اجرای حکم قصاص به دلیل گرفتن مهلتی دیگر به تعویق افتاد. در این مدت ۲۷۰ میلیون تومان دیه جمع‌آوری شده بود اما مابقی مبلغ دیه نه؛ تا اینکه فرشته نجات جواد «مریم کارگردستجردی» معروف ‌به «بی‌بی‌مریم» از راه رسید و مابقی مبلغ را توسط خیرین جمع‌آوری کرد و جواد در سال ۹۷ یعنی ۵ سال بعد از اعلام حکم اعدامش بالاخره از زندان آزاد شد.

مسافرکشی می‌کرد آن هم در یک آژانس. در همان آژانس بود که با «احمد» آشنا شد. مردی ۶۰ ساله که زندگی جواد را به سمت چاهی عمیق و تاریک سوق داد. نزدیک شب عید بود. رفته بود که از احمد طلبش را بگیرد، اما صاحب پولش که نشد هیچ؛ زندگی‌اش هم از پاشید. دو سال قبل از سال ۸۵، جواد به احمد ۱۰ میلیون تومان قرض داده بود، ولی دو سال صاحب پولش نشد. تصمیم گرفت با احمد صحبت کند، اما صحبت‌ها به قتل انجامید. احمد شد مقتول و جواد شد متهم به قتل.

حالا جواد با گذشت سه سال از آزادی‌اش از شب حادثه و جزییات روزهای سختی که در آن مدت در زندان به او گذشته برای مامی‌گوید.

آژانس مسافربری

خبرنگار ما در مورد روز حادثه از جواد سوال می‌کند. او دست و پایش را گم می‌کند و بالاخره با صدایی آهسته شروع به صحبت می‌کند: «روز حادثه؟ چه جوری بگم؟ پس بذارین از دو سال قبلش بگم تا قشنگ متوجه شین. احمدآباد مشهد بودیم. نمی‌دونم شما اومدین تا حالا احمدآباد یا نه؟»

با سکوت خبرنگار، احمد ادامه می‌دهد: «30 و دو، سه سالم بود. تو آژانس کار می‌کردم. مسافرکشی. یه ماشین خریده بودم و روش کار می‌کردم. تا اینکه پای احمد به اون آژانس باز شد. حدود ۶۰ سال سن داشت. بازنشسته بود. زن و بچه داشت. اون قدر با هم صمیمی شدیم که بعضی وقتا به مدیر آژانس می‌گفتم بعضی از سرویس‌ها رو جای من‌ بده احمد بره. این صمیمیت به رفت و آمد خانوادگی کشید. تا اینکه زد و احمد خواست ماشینش رو عوض کنه. ده میلیونی کم داشت. بهش گفتم احمد آقا من این پول رو بهت قرض می‌دم. با هم رفتیم ماشین رو بگیریم گفت من چک ندارم. گفتم می‌گی دو، سه ماهه پس می‌دی پس چک نمی‌خوام. گفت این جوری که نمی‌شه. خلاصه من گفتم اون گفت قرار شد دو، سه ماهه بهم پس بده.»

شام آخر

از جواد پرسیدم؛ از مقتول نه چک و نه دست نوشته، هیچی نگرفتین؟ «نه خانم هیچی. به من گفت دو، سه ماهه بهت پس می‌دم بهش گفتم احمد آقا شیش ماه هم شد اشکالی نداره. دو ماه گذشت. شیش ماه. یه سال. شد دو سال که از ده میلیون تومنی که قرض داده بودم، گذشته بود. با یه خانمی آشنا شده بودم. می‌خواستیم ازدواج کنیم. نزدیک شب عید بود. با خودم گفتم خب من برنامه‌ریزی کرده بودم برای این پول. رفتم دم خونش تا بپرسم اصلا می‌خوای این پول رو بدی یا نه. اتفاقا اون شب مهمون داشت. نشون به اون نشون که شام ماکارونی هم داشتن.»

طلبی که وصول نشد

نیازی نبود سوال دیگری پرسیده شود جواد خودش پشت سر هم مو به مو حادثه آن شب را شرح می‌دهد: «رفتم زنگ در خونه رو زدم تعارفم کردن بیا بالا. رفتم بالا و نشستیم حرف زدن و گپ زدن تا مهمون‌ها شام خوردن و رفتن. بعد صحبت رو بردم سمت طلبم. گفتم احمد آقا طلب من رو کی می‌دی؟ گفت کدوم طلب؟ یه لحظه جا خوردم. گفتم مرد حسابی ده میلیون تومن بابت ماشین بهت قرض داده بودم. یهو بلند زد زیر خنده و گفت فکر کن با دود سیگار رو هوا نوشتی. بحثمون شد. یه دفعه بلند شد رفت تو آشپزخونه یه لوله برداشت آورد شروع کرد به زدن من. زد تو پهلوم. زد تو بازوم. منم تعجب کرده بودم و گفتم چته احمدآقا؟ دیدم نه داره ادامه می‌ده. لوله رو ازش گرفتم بزنم به بدنش، سرش رو خم کرد و خورد به سرش و افتاد زمین. تا چشمم به خون افتاد، فرار کردم.»

شب دستگیری

جواد آب دهانش را قورت می‌دهد و جملات را پشت سر هم بیان می‌کند: «از ترسم شبا خونه نمی‌رفتم. گاهی تو همون ماشینم می‌خوابیدم. حدود یه هفته‌ای از این ماجرا می‌گذشت که جلو دکه روزنامه‌فروشی تو پارک نشسته بود. چشمم خورد به خبر قتلی که خودم ناخواسته مرتکب شده بودم. روزنامه رو خریدم و شروع کردم صفحه حوادثش رو خوندن. متوجه شدم دنبال منن. روزنامه رو پرت کردم و سوار ماشین شدم و رفتم. یادم نمیاد کجا فقط می‌رفتم. خلاصه یه شیش، هفت ماهی رو این جوری گذروندم. خونه دوست، آشنا، غریبه. بعضی شبا هم که بهتون گفتم تو همون ماشینم می‌خوابیدم. تا اینکه یه شب رفته بودم مغازه دوستم، همونجا بود که دستگیر شدم. باورتون می‌شه از خدام بود! از اون زندگی خسته شده بودم.»

مهلت دو ماهه پای چوبه دار

با تعجب پرسید: «می‌دونین چند سال بلاتکلیف تو زندان بودم؟» پرسیدم چند سال؟ «شما سال 85 و 86 رو در نظر بگیر، همون موقع که این اتفاق افتاد تا سال 92. سال 92 یه روز اسمم رو توی بلندگوی زندان صدا کردن. اولش خوشحال شدم فکر کردم خبر خوبی تو راهه. بعد متوجه شدم حکمم اومده و قراره اعدام شم. تلفن رو گذاشتن جلوم و گفتن شماره خانواده‌ات رو بگیر، از شدت ترس و وحشت چشمام تار می‌دید. فرداش ساعت 7 شب خانواده‌ام اومدن ملاقات و تا خود صبح که قرار بود برم برای اجرای حکم خونه نرفتن و پشت در زندان موندن. یه ماه قبل از ماه رمضون بود. نمی‌دونم چه جوری براتون توصیف کنم.

باورتون می‌شه نمی‌دونستم چه بلایی می‌خواد سرم بیاد. فکر می‌کردم یه شوخیه. یکی قرآن می‌آورد یکی خودکار و کاغذ. اینا رو که می‌دیدم به خودم میومدم اما وقتی که می‌رفتن دوباره یادم می‌رفت. این جوری بگم بهتون که انگار تو خلسه بودم. فرداش بردنم پای چوبه‌ دار بازم هیچ احساسی نداشتم. ترس، وحشت نگرانی همه چی با هم قاطی بود. چشمم که به آمبولانس خورد انگار بیدار شدم. رفتم روی چهارپایه اعدام چند ثانیه‌ای نگذشته بود که رییس زندان سریع اومد و گفت بیا پایین مهلت دو ماهه گرفتم به شرط پرداخت دیه 500 میلیون تومنی. اومدم پایین از شدت خوشحالی سرباز زندان رو هم بوسیدم، ولی تا رفتم تو بند دوباره فکرهای نگران‌کننده اومد سراغم.»

از آزادی تا نگرانی‌های روزمره

جواد آهی می‌کشد و ادامه ماجرای زندگی‌اش را می‌گوید: «فکر می‌کردم اگه تو این دوماه دیه جور نشه خب دوباره اسیر چهارپایه اعدام می‌شم که برای بار دوم هم شدم. تو این مهلت دو ماهه مبلغ 270 میلیون تومن تونستم جور کنم. مابقیش جور نشد و برای بار دوم رفتم پای چوپه دار. باز همون احساس‌ها بدترش اومد سراغم. بار دوم هم روی چهارپایه اعدام قرار گرفتم که باز خبر اومد برای پرداخت دیه مهلت دادن. بار دوم درست دو ماه بعد از ماه رمضان بود. بعد از بار دوم خانواده مقتول تا سال 97 پیداشون نشد.

پرونده‌ام رو دادن به خانم مریم کارگردستجردی که تو خوزستان به «بی بی‌مریم» شهرت داره. خیلی از زندانی‌ها معتقدن نجات‌دهنده‌شون همین خانمه. خلاصه از سال 92 تا 97 مبلغ باقیمانده توسط کمک همین خانم و پرداخت مبلغ توسط خیرین جمع شد و منم آزاد شدم. وقتی آزاد شدم به برنامه شبکه نسیم دعوت شدم. اونجا دولا شدم پای خانم کارگر رو ببوسم. من زندگیم رو مدیون ایشونم. ناگفته نماند؛ خانمی که قبل اون اتفاق می‌خواستم باهاش ازدواج کنم در این 15 سال به پای من نشسته. از زندان که اومدم سوءسابقه داشتم و هیچ جا بهم کار نمی‌دادن تا اینکه تو اون برنامه یه کارخونه معروف زیتون که در تمام ایران هم شعبه داره خبر داد برم برای استخدام. شرط پذیرش اون کارخونه برای تمام پرسنلش اینه که باید سوءسابقه داشته باشن اونم یا قتل عمد یا قتل غیرعمد.

ولی من روزی نیست که با استرس نرم اونجا. می‌ترسم وقتی یه دبه زیتون رو بلند می‌کنم از دستم بیفته و هیچی. حدود ده میلیون تو هر بسته زیتون هست. می‌دونم حتی اگه بیفته هم، صاحب کارخونه هیچی بهم نمی‌گه اما خودم این استرس رهام نمی‌کنه. هر شب می‌گم خدارو شکر که امروزم تموم شد، ولی فرداش دوباره عزا می‌گیریم که خدایا خودت کمک کن خرابکاری نشه. من خیلی دلم می‌خواد یه ماشین تهیه کنم و روش کار کنم مثل سابق، اما هیچ پولی ندارم.»

روزنامه اعتماد

نام:
ایمیل:
* نظر:
آخرین اخبار