سهیل صدایم میزند که بیا؛ جوان خوشتیپی کنارش ایستاده، نزدیک که می شوم جوان خوشتیپ به سهیل میگوید که دور شود.
با من سلام میکنه و میگه اسمت چیه، میگم یونسم.
گفت چرا اومدی اینجا؟
گفتم هیچ چارهای نداشتم برای کار، کمی به ظاهر بهم ریخته و خاکیم نگاه کرد و گفت بچه خوبی هستی، بچهها گفتن مشکل داری؛ وایسا کار کن؛ هرکی ام هرچی گفت بگو بیاد پیش من، این شروع کار متفاوت من بود، قبل از این دیدار وقتی رسیدم سر چهار راه برای کار، سهیل و ۱۲ نفر دیگر من را گرفتند و نگذاشتند کار کنم.
میگفتند این جا برای ماست؛ این را در چهار راه فرحزادی تهران بهم گفتند.حالا، اما اوضاع فرق کرده؛من هم به آنها پیوستم، به یک باند؛ برایم قابل باور نبود که یک باند باشند. پاسخ یکی از سوالهایم را گرفتم، باند شیشه شوها حقیقت دارد.
لوازم کارم یک پیراهن کثیف و شلوار رنگ و رو رفته است و یک تی شیشه شو که با آن شیشههای ماشینهای اکثرا چند صد میلیونی را تمیز میکنم؛ با سهیل همراهم؛ پسری ۱۵-۱۶ ساله با صورتی آفتاب سوخته..
رفتارش حالا با قبل از دیدار با علی زمین تا آسمان فرق کرده، با من مهربان شده... همه با من مهربانند...بچههایی که بیشترشان نصف قد ۱۸۰ سانتی من را دارند آن هم با لهجههای خاص.
شیخ یکی از اونهاست، و به من روشهای به قول خودشون دشت گرفتن و مظلوم نمایی جلوی ماشین ها} را یاد میده.
اسمش برایم عجیبه و ازش درباره اسمش میپرسم، میگه که این نام افغانستانی است.
شاخ درآوردم، میگم فقط تو افغانستانی هستی و شیخ با لبخندی مرموز میگوید همه سر چهار راه افغانستانی اند!
در شوک این حرف شیخم که صدای داد بچهها را میشنوم.
بهزیستی... بهزیستی...
شیخ میگه بدو...منم گیج شده بودم که چرا؛ اما دنبالشان میدوم، نصیر یکی دیگشونه؛ پشت سرم داد میزنه فقط بدو...گشت میگیرتمون.
این یکی از ریسکهای روزانه شیشه شویی در چهار راهه، ساعت حالا ۶ بعد از ظهر شده است.
از ساعت ۴ تا حالا فقط ۵ هزار تومان کار کرده ام، از الان به اصطلاح سفت به کار میچسبم.
گشت رفته و اوضاع آرام شده است. به ضلع شمالی چهار راه میرم و دوباره شروع میکنم از یک پژو پارس؛ پیر مرد پشت فرمان داد میزنه «غلط میکنی دست میزنی»
شوکه میشم؛ سهیل میگه سراغ پیرمردا نرو، برو سراغ ماشینهایی که پسر و دختر جوون باهمند و ماشینهای خارجی.
یک پژو ۲۰۶ با همین مشخصات به تورم میخورد.
پسر جوان میگه نه، اما من شیشه جلو رو پاک میکنم و میرم برای پاک کردن شیشه عقب.
ازپشت سر میبینم که ۱۰ هزار تومانی را در میاره، وقتی هم اومدم دشت بگیرم علاوه بر اون یک آبمیوه هم بهم داد.
چراغ سبز شد و من رفتم کنار؛ شیخ وقتی ۱۰ هزار تومانی و آبمیوه رو دید گفت راه افتادیا!
۱۰ ثانیه دیگر فرصت دارم تا دوباره برم وسط چهار راه..اینجا چراغ که قرمز میشه یعنی چراغ سبز برای کار ما. این بار یک پورشه خاکی را میبینم نزدیکش میشم و تِی را روی شیشه اش میکشم.
واکنشی نشان نمیدهد؛ به پاک کردن شیشه ادامه میدم و کامل شیشهاش را تمیز میکنم. وقتی برای گرفتن دشت میروم یک تراول ۵۰ هزار تومنی میدهد و میرود؛ بچهها یهو دورم جمع میشوند.
تا ۸ شب حدود ۸۰ هزار تومن کاسبی میکنم؛ بچه ها باید تا ۱۲ شب کار کنند تا علی بیاد... همان جوان خوشتیپ.
علی بهم گفته بود همه پولها برای خودته نیازشون داری، اما بچهها هرکدام باید آخر شب به علی حق حساب دهند؛ نفری ۴۵ هزار تومن!
علی ۱۸ ساله است، اما به چهره اش نمیخورد. در صحبت هایش به من گفت ۸ تا ۱۸ سالگی را در این چهار راه به چشم دیده است؛کمی خشن است.
شیخ میگفت یک شب نتونست پول علی رو بده و علی نگذاشت یک هفته کار کنه؛ آخه علی فقط تو چهار راه فرحزادی نیست، چهار تا چهار راه دستشه و به همشون سر میزنه.
اما شیخ میگفت علی صاحبکار داره که اسمش یعقوبه. یعقوب را خیلی از بچهها ندیدن، ولی نصیر دیده میگفت ۲۰۶ داره.
کودکایی که زندگی براشون با چهار راه معنی پیدا کرده و علی که منتظر حق حساباشونه. این قانون ماندن در چهار راه است، مانند همه ۷ روزی که آنجا بودم.
این همان راه پنجم در زیر پوست چهارراههاست؛ راه یک تجارت؛ تجارت میلیونی این بچههای غریب آشنا در ایران که حتی یک خبرنگار با پوشش گدایان؛ البته بدون تجربه میتواند در یکی از شبها ۳۵۰ هزارتومان درآمد کسب کند.
این پایان گزارش یک خبرنگار بود، اما پایان این راه در چهار راهها معلوم نیست کی به پایان میرسد.