شرق: «نزدیکبینی نقص او بود، سنگینی تحملناپذیری بر دوشش، حجاب ادراکناپذیر مادرزادش. شگفتآور مینمود: میدید که نمیتواند ببیند اما قادر نبود به روشنی ببیند. هر روز حاشا میکرد، چه کسی میدانست سرچشمهی این حاشا کردنها کجاست: اصلا چه کسی بود که انکار میکرد، او یا جهان پیرامون؟ گویی از آن تبار غریب و گمنامی بود که در پیشِ شمایل سنگین جهان، به مغاک سرگردانی در میغلتند و یکسره به اقرارند: نمیتوانم نام خیابانها را رؤیت کنم، نمیتوانم چهرهها را بازشناسم، نمیتوانم در را ببینم، یا آنچه را به جانبم میآید، من آن کسم که نمیبیند هرچه دیدنی است. چشم داشت اما کور بود».
آنچه خواندید آغاز قصهای بود به نام «بصر» از هلن سیکسو که با ترجمه تارا کابلی در انتشارات کتاب پاگرد منتشر شده است. «بصر» اولین کتاب از مجموعه کتابهایی است با عنوان «شرایط»؛ مجموعهای شامل انواع نوشتار تألیفی و ترجمه، از شعر و قصه گرفته تا جستار. «بصر» قصه نقص بینایی یک زن است؛ نقصی که گرچه جسمانی است اما در قصه سیکسو به شیوهای استعاری با مفاهیمی فلسفی و مفهوم ادراک پیوند میخورد و نیز موقعیت «دیگری» و «بیگانه» بودن در جهان را میسازد. نزدیکبینی که نقص بینایی شخصیت زن این قصه است عاملی است که این زن را از افراد عادی جدا میکند و باعث میشود چیزها را جور دیگری ببیند و ادراک او از آنچه واقعیت تلقی میشود متفاوت باشد. او یک «دیگری» است در میان مردم عادی. یک «بیگانه». اما قصه را که بخوانیم خواهیم دید که نزدیکبینی شخصیت قصه در عین اینکه نقصی در اوست، در عین اینکه او را به «دیگری» و «بیگانه» بدل کرده، درست به همین واسطه واجد نوعی وضعیت خاص و نامتعارف برای او هم هست؛ وضعیتی برزخی که ادراکی را برای زن رقم میزند که دیگران به دلیل سلامت بینایی از آن برخوردار نیستند. در این قصه نزدیکبینی به مثابه یک کاراکتر و نیز نوعی وضعیت برزخی، نوعی در آستانهبودن است و این برزخ، این در آستانهبودن وعده رهایی را در خود دارد اما خود همین وضعیت «هنوزبهرهایینرسیدگی» که گویی نوعی رنج و امید توأمان در آن هست درِ عرصههایی را به روی زن میگشاید که اگر نزدیکبین نبود به آنها راه نداشت. نزدیکبینی، چنانکه جایی از قصه هم اشاره میشود، شخصیتی است که زن را انتخاب کرده و گویی با زن یکی شده است: «میان تمام افراد خانوادهی تیزبینش تنها او بود که برگزیده شده بود، نزدیکبینی در میان فوج قوها. نفرین بود، افسونی درونی بود یا بداقبالی نامنصفانهای که شخص او را شامل میشد و در برابرش با تمام نیرو بیهوده پایمردی کرده بود. ظریفترین نوع بیعدالتی: نزدیکبینی او را برگزیده و جدایش کرده بود. از او جداناشدنی بود همچون خون از رگ. خودِ زن بود، زن هم خودِ نزدیکبینی. آن نوای لاینقطع ناشنیدنیاش».
نزدیکبینی اگرچه نوعی رنج و اضطراب را در زن پدید میآورد اما با ادراک چیزهایی همراه است ورای آنچه در چارچوب واقعیت مرسوم و پیشپاافتاده و با بینایی عادی و نرمال به چشم میآید؛ او واقعیت را جور دیگری میبیند. درواقع نزدیکبینی شخصیت زن قصه «بصر» او را وارد جهانی میکند که آدمی سالم با بینایی عادی را به آن راهی نیست؛ جهانی چنانکه گفته شد برزخی و آستانهای؛ جهانی که نه کوری است و نه بینایی و چیزی میان این دو است؛ چیزی منحصربهفرد؛ وضعیتی چنانکه در خود قصه آمده «در تنگهی بین دو اقلیم بینایی و کوری، بین دو جهان».
زن زمانی به آنچه نزدیکبینی برای او به ارمغان آورده وقوف مییابد که نزدیکبینیاش درمان میشود و حال میتواند از فاصله به آن بنگرد و دریابد که: «برزخ همان دیار کمبینی است، برزخ و وعدهی رهایی، پیرامون نامعلوم، موطن پیش از رستگاری غریب». زن اما دارد این برزخ کمبینی را از دست میدهد و به رستگاری میرسد اما این زمینهای میشود برای طرح این پرسش که آیا نجاتاش از برزخ نزدیکبینی با سقوط و نابودی یکی نیست: «و اکنون داشت برزخش را از دست میداد، چون قویی که از آب دور بماند. داشت وحشیانه نجات پیدا میکرد. رستگاری بیهیچ درنگی! آیا انسان با یک تیر خلاص رستگار میشود؟ و یا زمین میخورد، سقوط میکند و نابود میشود؟!
با خود زمزمه کرد: با رفتنت، ای پری بینوای من، ای نزدیکبینیام، محروم میکنی مرا از آن هدایای مبهمی که با اضطراب عجینم کردند و مرا به وضعیتی درآوردند که هیچ بینایی را یارای درکش نباشد».
و اینجاست که صدای زمزمهوار «نزدیکبینی» را خطاب به زن میشنویم: «نزدیکبینی زمزمه کرد: مرا از یاد مبر. هستی را آونگان، خواستنی و انکارشده بدار، نغمهی سحرآمیزی که به تو بخشیدم».
و قصه با تردید میان دیدن و ندیدن تمام میشود: با حسرت ندیدن و پافشاری بر دیدن.