به گزارش خبرنگار دفاعپرس از کرج، «علیرضا عالی مقدم» در سال 1337 در شهر تهران دیده به جهان گشود و به دلیل اینکه در نوجوانی پدر خود را از دست داد، در سایه پرمهر مادر قد کشید و تربیت شد. وی در سال اول دبیرستان به دلیل انشایی که بر ضد رژیم پهلوی نوشت از مدرسه اخراج و مجبور به ترک تحصیل شد.
پسازآن به مبارزات خود علیه رژیم پهلوی تا پیروزی انقلاب ادامه داد و پس از پیروزی در خدمت به کشور و امام (ره) از هیچ کوششی دریغ نکرد تا به سپاه پاسداران پیوست و پاسدار بیت امام خمینی (ره) شد و با آغاز جنگ پاسداری از امام عزیز را به یاران سپرد و به جبهههای حق علیه باطل و به یاری دیگر برادران سپاهی شتافت.
وی تا سال 1365 بهطور دائم در جبهههای غرب و جنوب حضور داشت و در عملیات متعددی شرکت کرد و در عملیات والفجر 8 از ناحیه دست راست مجروح شد و برای معالجه به تهران آمد. با اینکه عصب دست راست را کاملاً از دست داد اما با دست بسته به جبهه بازگشت تا اینکه در سال 1365 در عملیات کربلای 5 در منطقه شلمچه به فیض عظیم شهادت نائل آمد و به آرزوی دیرینهاش رسید.
خبرنگار دفاعپرس در کرج گفتوگویی را با «نسرین والی» همسر این شهید والامقام ترتیب داده که در ادامه میخوانید:
دفاعپرس: چگونه با همسرتان آشنا شدید؟ از مراسم خواستگاری و ازدواجتان بگویید؟
در دوران نوجوانی معمولاً برای اقامه نماز جماعت به مسجد میرفتم که در همین رفتوآمدها در سال 1362 مادر همسرم مرا در مسجد دید و پسندید و برای خواستگاری به منزل ما آمدند و پس از کمی صحبت با آقا علیرضا متوجه شدیم که خط فکری و علایق ما شبیه یکدیگر است؛ بنابراین درخواست ازدواج او را پذیرفتم.
مادر همسرم اصرار زیادی به این وصلت داشت و میخواست فرزندش ازدواج کند و دیگر به جبهه نرود زیرا یکی از فرزندانش در سال 1360 به شهادت رسیده بود و نمیتوانست فراق فرزند دیگرش را نیز تحمل کند.
پس از گذشت مدتی از خواستگاری، برای بله برون آمدند و ما نامزد شدیم و بر خلاف تصورات مادر همسرم، علی آقا عازم جبهه شد. حتی در صحبتهایی که با یکدیگر داشتیم نیز او میگفت مادرم اینگونه میگوید اما شما باور نکن، من از جبهه دست نمیکشم. من هم پاسخ میدادم هر چه خیر خدا باشد همان اتفاق میافتد.
پس از پنج ماه از ناحیه دست راست مجروح و حدود 20 روز در بیمارستان بستری شد و من هر روز به ملاقاتش میرفتم. چون نمیتوانست دستش را حرکت دهد به من میگفت: شما میتوانید جواب مثبت خود را پس بگیرید چون آن زمان که به خواستگاری آمدم سالم بودم اما الآن نیستم اما من قبول نکردم و گفتم: من از همان ابتدا دوست داشتم با یک فرد جانباز ازدواج کنم اما میدانستم با مخالفت خانواده روبرو میشوم؛ اکنون خدا حاجتم را برآورده کرده است.
در تاریخ 26 دی سال 1362 عقد کردیم و علیرضا با دست بسته به مراسم آمده بود. پس از حدود یک ماه که بهبودی نسبی پیدا کرد مجدد عازم جبهه شد و همینطور در رفتوآمد بود تا اینکه در خرداد سال 1363 عروسی کردیم و به منزل خودمان رفتیم.
در سال 64 خداوند یک پسر به ما هدیه داد. همسرم مدام در حال رفتوآمد به جبهه بود حتی زمان زایمان مرخصی گرفت و یک روز پس از به دنیا آمدن پسرمان مجدد عازم جبهه شد اما مشخص بود دل کندن از فرزند تازه متولدشدهمان برایش دشوار است. مواقعی که از جبهه بازمیگشت خیلی حامد را در آغوش نمیگرفت و میگفت: نمیخواهم به من وابسته شود زیرا من اول و آخر ماندنی نیستم.
دفاعپرس: از خصوصیات و ویژگیهای اخلاقی و رفتاری همسرتان بگویید؟
وی مردی باایمان و معتقد به خدا و اصول دینی، منطقی، مقتدر و در عین حال مهربان بود و مدام سفارش میکرد که از امام خمینی (ره) پیروی کنید. همیشه اول وقت نماز میخواند و قرائت زیارت عاشورا را ترک نمیکرد. اصلاً اهل ریا نبود و دوست نداشت کسی متوجه اقدامات و فعالیتهایش شود. حتی به من سفارش کرد که اگر شهید شدم مراسم آنچنانی برگزار نکنید؛ دوست دارم ساده به خاک سپرده شوم.
وی همیشه میگفت: اگر فصل گرما باشد دوست دارم به منطقه جنوب بروم و اگر فصل سرما باشد دوست دارم عازم کردستان شوم؛ اصلاً راحتطلب نبود و همیشه دوست داشت به این شیوه، از ته قلب و با خلوص نیت خدمت کند. تعریف میکرد که در کردستان به حدی هوا سرد بود و آب نبود که رزمندگان مقداری برف را آب کرده و با آن چای درست میکردند.
هنگامیکه در زندگی مشترک با مشکل یا اختلافنظری مواجه میشدیم، خیلی منطقی با یکدیگر صحبت و آن را برطرف میکردیم؛ اصلاً اهل دعوا کردن نبودیم، البته مدت کمی با یکدیگر زندگی کردیم اما در همان مدت کم نیز چنین اتفاقی نیفتاد. در نگهداری از فرزندمان نیز بسیار به من کمک میکرد و مراقب بود که من سختی نکشم و اذیت نشوم.
دفاعپرس: اقوام و دوستان و آشنایان چه نظری راجع به شهید عالی مقدم داشتند؟
همه او را دوست داشتند حتی کسانی که اعتقاداتشان با ما همسو نبود زیرا او در عین معتقد بودن، بسیار خوشمشرب و شوخ بود و به همه احترام میگذاشت و دیگران هم همین رفتار را با او داشتند.
دفاعپرس: همسرتان چه خواستههایی از شما داشت؟
همیشه سفارش میکرد که اعتقاداتم را محکم نگهدارم و فرزندانمان را خوب و ولایی تربیت کنم. حتی در وصیتنامهاش هم سفارش کرده بود که سعی کن بچهها مو من و ولایی بار بیایند و از خط امام خارج نشوند. به رعایت حجاب نیز بسیار تأکید داشت و مدام میگفت خانمها باید حجابشان را رعایت کنند.
دفاعپرس: زمانی که همسرتان میخواست به جبهه برود، مخالفتی نداشتید؟
نه هیچوقت. اعتقادم این بود که بالاخره روزی پیمانه عمر ما پر میشود و مرگمان فرا میرسد، پس چه بهتر که با شهادت این اتفاق بیفتد. حیف بود همسرم پس از سالها حضور در جبهه، شهید نمیشد و با تصادف یا بیماری از دنیا میرفت. هر زمان که عازم جبهه میشد، او را به خدا میسپردم و آرام بودم، به جز اعزام آخر که دقیقاً زمان شهادتش، ناگهان حال عجیبی پیدا کردم.
هیچوقت هنگام رفتنش دلشوره نداشتم اما دفعه آخر چون باردار و ناخوشاحوال بودم اصرار کردم که بماند اما او قبول نکرد و گفت نمیتوانم، بقیه میتوانند کمکحال تو باشند اما جبههها به ما نیاز دارد. این راهی بود که خودم انتخاب کرده بودم. قبل از ازدواج بسیاری از اطرافیان به من میگفتند با پاسدار ازدواج نکن، عمر آنها نصفه است و به پیری نمیرسند اما من میگفتم هر چه خواست خدا باشد، همان پیش میآید.
دفاعپرس: خبر شهادت همسرتان چگونه به شما رسید؟
آقا علیرضا روز سهشنبه 19 دی پس از اذان ظهر به شهادت رسید. ما همان روز منزل مادر شوهرم بودیم و سفره حضرت ابوالفضل (ع)، برپا بود. سر سفره بودیم که ناگهان حالم دگرگون و شهادت همسرم از دلم رد شد. شب قبل، چند خواب دیده بودم که تعبیر همه آنها شهادت آقا علیرضا بود اما چون چیزی نشنیده بودم نمیخواستم باور کنم.
دفعه آخر علی آقا با برادر کوچکترش امیر عازم جبهه شده بود. همسرم در منطقه به همه گفته بود نگذارید برادرم برای حمله بیاید زیرا اگر شهید شود نمیتوانم جواب مادرم را بدهم؛ زیرا حمید دیگر برادر همسرم نیز به شهادت رسیده بود و مادر شوهرم از این داغ بهشدت آسیب دیده بود. بنابراین او را به عقب بازگردانده بودند.
پس از حمله، امیر آقا در جستجوی همسرم بود و از هر کس در مورد او سؤال میکرد، میگفت به عقب برو، علی را به تهران فرستادیم. برادرشوهرم به تهران بازمیگردد و به همراه برادر بزرگشان مهدی در بیمارستانها به دنبال همسرم میگردند. طی تماس تلفنی از منطقه به آنها اعلام میکنند که همسرم را با قطار به تهران فرستادهاند که برادرانش متوجه شوند وی شهید شده زیرا اگر مجروح شده بود با هلیکوپتر و ... بازمیگشت اما با این حال، آنها متوجه شهادت وی نشدند.
شب با مادر شوهرم برای قرائت دعای کمیل به مسجد رفتیم. همزمان با آغاز دعا یک نفر از اهالی مسجد ما را صدا زد. وقتی به بیرون مسجد آمدیم پدرم را دیدم و پرسیدم: «چی شده؟» گفت: «هیچی بیاید بریم منزل مهمون اومده.»
همان روز قم را بمباران کرده بودند، من با خودم فکر کردم حتماً اقوامی که قم زندگی میکنند در این بمباران به شهادت رسیدهاند. ما به همراه یکی از آقایان مسجد به منزل مادر شوهرم رفتیم اما هیچ خبری نبود. به ما گفتند علی آقا مجروح شده است. مادر شوهرم گریه و اصرار میکرد که راست بگویید چه شده؟ شهادت حمید را هم ابتدا به همین صورت به من گفتند.
پدرم گفت: «علی آقا شهید شده.» با شنیدن این جمله، از شدت ناراحتی سرم را روی زمین گذاشتم اما همان زمان با خود گفتم من دو فرزند دارم و باید صبوری کنم تا مادر شوهرم نیز ناآرامی نکند. بنابراین آرام گریه میکردم. سرم را بلند کردم و به او دلداری دادم چون این دومین داغش بود و خیلی اذیت میشد.
هنگام شهادت همسرم من فرزند دومم که دختر بود را باردار بودم و چند ماه پس از شهادت علیرضا، هدیه متولد شد.
دفاعپرس: حال و هوای شما پس از شهادت همسرتان چگونه بود؟
سعی میکردم تودار باشم تا کسی از اوضاع و احوال من و فرزندانم ناراحت شود و برایمان دلسوزی بیجا نکند. از روز مراسم همسرم مدام مراقب حامد و تربیتش بودم تا مبادا اطرافیان از روی ترحم او را در آغوش بگیرند و برایش دلسوزی کنند. حتی برادر همسرم نیز به من میگفت: «نذار همه انقدر حامد رو بغل کنن، بذار پیش خودت باشه چون بعدا همه اینا میرن، خودت میمونی و این بچه.»
حامد پس از شهادت همسرم به مدت یک هفته تب کرد، انگار کاملاً متوجه از دست دادن پدرش شده بود. زمانی که به پزشک مراجعه کردیم، گفت: «این بچه متوجه شده که یه اتفاقی افتاده و به خاطر همین تب کرده، یه هفته بگذره خوب میشه.»
طی این سالها من همه تلاشم را در تربیت و پرورش فرزندانم به کار گرفتم و همواره مراقب بودم ظاهر مرتبی داشته باشند و حسرت چیزی به دلشان نماند که مبادا پیش خود فکر کنند چون پدر ندارند، از بسیاری چیزها محروم هستند.
به خاطر دارم که مدتی حامد به من میگفت: «مامان چون ما بابا نداریم نمی تونیم سوار اتوبوس دو طبقه بشیم؟» پاسخ میدادم: «نه ما مسیرمون به اون اتوبوس نمی خوره.» اما برای اینکه حسرتی در دل پسرم نماند، یک روز به همراه مادر شوهرم یک مسیر را با اتوبوس دو طبقه رفتیم و برگشتیم تا فرزندانم دریابند که مشکلی وجود ندارد و آنها هم میتوانند سوار این اتوبوسها شوند.
مواقعی که دلم میگرفت صبر میکردم تا فرزندانم بخوابند، بعد به گوشهای میرفتم و گریه میکردم یا قرآن میخواندم تا کمی آرام شوم. به لطف خدا تلاشهایم برای تربیت دختر و پسرم نتیجه داد و اکنون جوانان مذهبی، هیئتی، حرفشنو و سربهراهی هستند.
دفاعپرس: طی این سالها او را در خواب هم دیدهاید؟
بله، خیلی زیاد خواب او را میدیدم. یک شب خواب دیدم که یک نفر در جبهه شباهت بسیاری به علی داشته و پلاکهای آنها با هم عوض شده و علی را اشتباهی به جای او آوردهاند. وقتی بیدار شدم این خواب را برای مادر شوهرم تعریف کردم. او گفت: «دیدی گفتم، من میگم علی شهید نشده.» او نمیخواست شهادت علیرضا را بپذیرد.
طی این سالها همسرم خیلی با من صحبت میکرد و هنوز هم ادامه دارد؛ مواقعی که مشکلی برای ما پیش میآمد انگار مطلع میشد و حضورش را حس میکردیم. زمانی که هدیه در شرف ازدواج بود، همسرم به خواب برادرشوهرم میرود و به او میگوید: «تو از طرف من وکیلی.» حتی روز بله برون هم حضور او را در مراسم حس میکردیم. حتی به خواب خانمی که در کارهای منزل به من کمک میکرد هم رفته بود و در حال مرتب کردن و آمادهسازی منزل برای مراسم بود.
هنوز هم هدیه هر مشکلی داشته باشد، پدرش در خواب با او صحبت میکند. یقین دارم که مراقب ماست، این را کاملاً احساس میکنم و متوجه میشوم زیرا تا اتفاق یا مسئلهای رخ میدهد، چیزی از جانب همسرم میرسد که بدانیم در کنار ما حضور دارد.
گفتوگو از مینا صدیقیان
انتهای پیام/