کد خبر: ۱۱۹۹۲۹
تاریخ انتشار: ۰۲ تير ۱۳۹۹ - ۱۰:۳۳
مرد ۳۷ ساله معتاد با مرور خاطره تلخ یک روز سرد زمستانی، مشکلاتی را که اعتیاد برای او وهمسر و فرزندش به بار آورده تشریح کرد.
مرد ۳۷ ساله معتاد با مرور خاطره تلخ یک روز سرد زمستانی، مشکلاتی را که اعتیاد برای او وهمسر و فرزندش به بار آورده تشریح کرد.

او به کارشناس اجتماعی کلانتری شفای مشهد گفت: پدرم معتاد و بیکار بود و مادرم از کارگری در خانه‌های مردم تنها می‌توانست شکممان را سیر کند. اجاره خانه مان چندین ماه عقب افتاده بود. صاحبخانه دیگر نمی‌توانست صبر کند و تمام وسایل خانه را داخل کوچه ریخت. هوا سرد بود و برف می‌بارید. خواهر و برادرانم گریه می‌کردند. مادرم مستاصل، تنها به صاحبخانه التماس می‌کرد که فرصتی بدهد تا اجاره خانه را بپردازیم. پدرم که با اعتیاد به مواد مخدر ته مانده غیرتش را نیز چال کرده بود، مثل همیشه نبود که نبود.

وی افزود:مرد خانه من بودم، کودکی ۱۱ ساله. برایم سخت بود که اشک‌ها و التماس‌های مادرم را ببینم. با جثه کوچکم به سمت مرد صاحبخانه حمله کردم، اما او مرا به گوشه‌ای هل داد و به زمین افتادم. تمام لباس هایم از آب برف و باران خیس شده بود. مادرم مرا در آغوش گرفت تا آرامم کند. آن شب، من و خواهر و برادرانم سفره غذایمان را بالای سرمان گرفتیم تا برف روی سرمان نبارد و اگر زن همسایه دلش نمی‌سوخت و پناهمان نمی‌داد، باید در برف و سرما شب را به صبح می‌رساندیم.

در آن شب زمستانی، با اشک‌ها و التماس‌های مادرم و کتکی که از مرد صاحبخانه خوردم، کودکی ام دیگر تمام شد. به خودم قول دادم که تمام تلاشم را خواهم کرد تا به پول و ثروت دست یابم و خانواده ام را از این بدبختی نجات دهم. به خودم قول دادم وقتی به پول و ثروت رسیدم، با فقیرترین دختر شهر ازدواج کنم تا او را به آرزوهایش برسانم. می‌خواستم آرزو‌های دست نیافته دوران کودکی خودم را جبران کنم! بدین ترتیب درس و تحصیل را رها کردم و مشغول به کار شدم. برای خانواده ام خانه‌ای اجاره کردم و خرج و مخارج زندگی آن‌ها و حتی هزینه اعتیاد پدرم را نیز پرداخت می‌کردم.

در همین بین، مادرم به بیماری سرطان مبتلا شد و از دنیا رفت. از این که نتوانستم مادرم را به آرزوهایش برسانم ناراحت بودم. دوست داشتم مادرم را در قصر بنشانم و تمام سختی هایش را جبران کنم! به ۲۵ سالگی که رسیدم دیگر کار و بارم سکه شده بود و تصمیم به ازدواج و تشکیل خانواده گرفتم. یاد قولی افتادم که به خودم داده بودم «می خواستم با فقیرترین دختر شهر ازدواج کنم»! ... به ناگاه به یاد اشرف افتادم. آن زمان که در حاشیه شهر سکونت داشتیم، در انتهای کوچه بن بستی همسایه مان بودند. اشرف چشمان عسلی رنگ بسیار زیبایی داشت و پدرش همانند پدر من به مواد مخدر اعتیاد داشت. او همبازی دوران کودکی ام بود.

با پرس و جو‌های فراوان خانه اشرف را یافتم. هنوز در همان محله قدیمی سکونت داشتند. پدرش خانه را ترک کرده بود و مادرش موادفروشی می‌کرد. با خودم گفتم مثل یک قهرمان و ناجی می‌روم و زندگی اشرف را نجات می‌دهم؛ بنابراین پدر و خواهرم را به خواستگاری اش فرستادم. غریبه و آشنا و دوست و فامیل همگی توصیه می‌کردند که از این تصمیم صرف نظر کنم، اما من می‌خواستم پای قولی بایستم که به خودم داده بودم! از طرفی، چشمان عسلی رنگ اشرف از کودکی اش زیباتر شده بود و من انگار عاشق آن چشم‌ها شده بودم.

صیغه عقد بین من و اشرف جاری شد و شش ماه بعد زندگی مشترکمان را آغاز کردیم. از اشرف چیزی نخواستم. خانه‌ای با تمام امکانات تهیه کردم. تمام جهیزیه و وسایل خانه را نیز خودم خریدم. چندماه بعد اشرف باردار شد. از این که داشتم پدر می‌شدم خوشحال بودم، اما وقتی پسرم زودتر از موعد متولد شد، دکتر معالج در بیمارستان پرده از رازی برداشت که تمامی باور‌ها و آرزوهایم فرو ریخت: «اشرف به مواد مخدر اعتیاد دارد». وقتی این موضوع را با اشرف مطرح کردم او با گریه گفت که اشتباه کرده و قول می‌دهد که ترک کند. اشرف را دوست داشتم بنابراین حرفش را باور کردم و خواستم که کمکش کنم. او را به بهترین مراکز درمانی ترک اعتیاد بردم، اما مدتی بعد از ترخیص از بیمارستان دوباره به مصرف مواد مخدر روی می‌آورد.

در طول ۱۲ سال زندگی مشترکم با اشرف شاید نزدیک به ۲۰ بار او را ترک دادم، اما مجدد مصرف مواد مخدر را آغاز می‌کرد. گاهی که خمار می‌شد پسر ۱۰ ساله ام را آن قدر کتک می‌زد که چندین بار مجبور شدم او را به بیمارستان ببرم. برخی اوقات به ناچار خودم برایش مواد مخدر تهیه می‌کردم تا این که چندی پیش متوجه شدم همسرم با یکی از ساقیان مواد مخدر وارد رابطه شده و به من خیانت می‌کند. وقتی پیامک‌های شان را در گوشی اشرف دیدم نتوانستم تحمل کنم و او را از خانه بیرون کردم. آن قدر فشار روانی بر من وارد آمد که منقل را به پا کردم تا با استعمال مواد مخدر کمی به آرامش دست یابم، اما وقتی چشمانم به چشمان پسر ۱۰ ساله ام افتاد، شرمگین شدم و به یاد آن روز سرد زمستانی دوران کودکی ام افتادم.
نام:
ایمیل:
* نظر:
آخرین اخبار