کد خبر: ۵۶۰۳۸
تاریخ انتشار: ۲۷ دی ۱۳۹۶ - ۱۶:۱۴
مسعود یوسفی
روزنامه نگار
مهندس از همانجایی که ایستاده بود داد زد: « دست نگه دارید!» و خودش به طرف کارگرهایی رفت که داشتند ملات سیمان را به هم می زدند. او دیده بود که یکی از کارگرها ته سیگارش را داخل ملات سیمان انداخت و به همین دلیل تا به او رسید  گفت: « صید حسین بگرد اون ته سیگاری که توی ملات سیمان انداختی پیداش کن و بیندازش دور!». صید حسین نگاهی به مهندس انداخت و با خنده پرسید : « حالا مگر با یک ته سیگار چه اتفاقی می خواهد برای پل بیفتد؟». مهندس هم در جواب او گفت: « این ته سیگار داخل بتن سیمان می پوسد و بتن از داخل شروع می کند به پوک شدن و آخر سر هم باعث تخریب یک گوشه از پل می شود».

*
حالا چند سال از آن موقع گذشته است و من روی همان پلی ایستاده ام که آن موقع هنوز ساخته نشده بود. در طول 48 ساعت گذشته باران شدیدی باریده است و سیلاب خروشان و بنیان کن رودخانه  «زَز»  با همه قدرت به « پل داردِراز» می کوبد و حتی از روی آن می گذرد، اما پل مقاومت می کند. کسی جرات نمی کند به رودخانه و پل نزدیک شود. از برخورد مهیب سنگ ها و صخره های داخل رودخانه زمینِ زیر پایمان می لرزد. پس از گذشت دو روز سرانجام آب  فروکش می کند و پل از زیر آب سر بر می آورد. همه نفس راحتی می کشیم و پل را، از اینکه از این کشاکش هراس انگیز و ویرانگر سربلند بیرون آمده تحسین می کنیم. به خاطر سیلاب، راه های ارتباطی با مرکز بخش یعنی « شول آباد»  و روستاهای اطراف است و از هیچ کجا خبر نداریم. کم کم مردم از راه می رسند. آن ها می گویند سیا همه راه ها را شسته ست و هفت دهنه پل در طول رودخانه زز را آب برده و تنها پلی که سالم مانده، همین « پل داردراز»  است. صید حسین آمده است.  او ابتدا حکایت آن روز « پل داردراز»  و قصه  ته سیگار را تعریف می کند و بعد می گوید: « اگر این یکی پل را آب نبرده به خاطر این است که سازنده اش مهندس «عرب» بوده است».

*
چند ماه بعد که برای پی گیری یک کار اداری  به اداره کل  راه و شهرسازی استان رفتم، در آنجا شنیدم کسی «مهندس عرب» را صدا می زند. سر چرخاندم و دیدمش؛ میانسال، لاغراندام، سبزه رو، با قامتی متوسط . بی نهایت فروتن به نظر می رسید.  وارد یکی از اتاق ها شد. صبر کردم تا بیرون بیاید. بیرون که آمد از شوق بغلش کردم. تعجب کرد. حکایت آن دو روز بارانی و سیلاب خروشان و « پل داردراز»  و ته سیگار صید حسین را برایش تعریف کردم و به او گفتم که به سهم خودم قدردانش هستم و جایش روی چشمم است. آرام خندید و چیزی گفت؛ مثل اینکه: «مگر غیر از این انتظاری داشتید؟». لهجه عربی داشت.  بعدش خداحافظی کردیم و هرکدام به راه خودمان رفتیم. بعدها که پرس و جو کردم فهمیدم دانش آموخته  بلاد کفر! - انگلستان - است و از معاودین عراقی زمان جنگ ایران و عراق بوده و لهجه عربی اش به همین خاطر است.

نام:
ایمیل:
* نظر:
آخرین اخبار