«اشتازی مدام خانواده این دو بازیکن را تعقیب میکرد، نه به طور پنهانی. آنها میخواستند که والدین این بازیکنان ببینند که تعقیب میشوند. مصاحبهها، بازجوییها و فشارهایی وجود داشت. گوتز میگوید: «وقتی بعد از فروپاشی دیوار برلین توانستم به پروندهام در اشتازی دسترسی پیدا کنم چیزهایی دیدم که ترجیح میدهم در موردشان حرف نزنم.»
«زمانی که دیرک شلگل و فالکو گوتز تصمیم گرفتند زندگیشان را به خطر بیندازند، سالهای سال از دوستیشان گذشته بود. آنها با هم بزرگ شده بودند. دو کودک که هر دو متعلق به یک سمت برلین بودند؛ زمانی که دیوار شهر را به دو بخش تقسیم کرده بود. آنها نزدیک همان دیوار زندگی میکردند؛ دیواری که زندگی را از سال ۱۹۶۱ به این سمت، به شکل دیگری تعریف کرده بود. جهان این کودکان به خوب و بد، غرب و شرق، امپریالیسم و سرمایهداری و آرمانشهر کمونیستی تقسیم میشد.
شلگل و گوتز در دوران نوجوانی به تیم دیناموبرلین پیوستند. آنها بخشی از یک تیم ورزشی بودند که توسط پلیس مخفی مخوف آن سالهای آلمان شرقی یعنی اشتازی مورد حمایت بود. اریش میلکه رهبر بدنام اشتازی، رییس افتخاری باشگاه دیناموبرلین بود. اما این دو بازیکن چیزهایی داشتند که دردسرساز بود. آن زمان از نظر دولت وضعیت به گونهای بود که نمیشد به هیچکس اعتماد کامل داشت. شلگل میگوید: «ما هر دو با مقامات و تیم دینامو مشکل داشتیم. به این خاطر که گذشته من و گوتز یکی بود. او در آلمان غربی خانواده داشت و من در انگلستان عمه داشتم. این نوع چیزها برای آینده ما خوب نبود. همیشه سوءظن نسبت به ما وجود داشت. اما این برای دوستی ما خوب بود.»
گوتز اولین بازی خود را در سال ۱۹۷۹ برای دینامو برلین انجام داد؛ در سن ۱۷ سالگی. شلگل دو سال بعد این کار را انجام داد؛ در حالی که وارد ۲۰ سالگی شده بود. این دو دوست با وجود سالهای دشوار در آکادمی جوانان، به قویترین تیم کشورشان رسیدند. طبق گفته خودشان آنها اغلب به عمد نادیده گرفته میشدند. به والدین آنها گفته میشد که از نظر سیاسی صحیح نیست به این بازیکنان پاداشی پرداخت شود. مخصوصا با پیشینهای که دارند! با این وجود نادیده گرفتن استعداد این دو بازیکن غیر ممکن بود. هر دو بازیکن در تیمهای ملی آلمان شرقی نیز حضور پیدا کردند. آنها به عنوان ورزشکار، بخشی از شهروندان معدودی بودند که میتوانستند به خارج از کشور سفر کنند. البته همیشه و بهطور کامل تحت نظارت دقیق.
اشتازی در آن سالها نظارت همهجانبهای بر زندگی روزمره مردم آلمان شرقی داشت. این سازمان با استفاده از جمعآوری اطلاعات از طریق شبکهای از خبرچینها و خبرچینهایی که در مورد خبرچینها جاسوسی میکردند این فعالیت را انجام میداد. برخی تخمینها حاکی از آن است که از هر ۶۳ نفر، یک نفر در اشتازی شاغل بوده است؛ ساختار پیچیده و جسورانهای که بسیار قدرتمند بود. هدف این بود که نظم برقرار شود: یک هدف کمونیستی. فوتبال نیز در این زمینه نقش خود را ایفا میکرد. میلکه معتقد بود که دینامو باید موفقترین تیم آلمان شرقی باشد. آنها بین سالهای ۱۹۷۹ تا ۱۹۸۸، ۱۰ بار پیاپی فاتح لیگ شدند. اغلب اوقات اتهاماتی مبنی بر حمایت مقامات از این تیم و کمکهای پشت پرده شنیده میشد و همانطور که شلگل یادآوری میکند، هواداران مخالف دیناموبرلین بهشدت نسبت به پیروزیهای این تیم بدبین بودند.
گوتز در حالی که برای تیم زیر ۲۱ سال آلمان شرقی در سوئد بازی میکرد، به طور جدی گزینه دیگری برای ادامه زندگی در نظر گرفت. او میگوید: «از آنجا که من بهطور مرتب برای تیم اول دینامو بازی میکردم و در سطح بینالمللی نیز تجربه بیشتری به دست آوردم، به درک بیشتر و بهتری در مورد فوتبال حرفهای رسیدم. من مجبور شدم از خودم این سوال را بپرسم از کجا قرار است به آنجا که دقیقا میخواهم برسم؟ آیا میخواهم همیشه در آلمان شرقی در باشگاهی بازی کنم که هیچ آیندهای ندارد؟ با کسانی که ممکن است یک روز بگویند: متشکرم اما اکنون به خاطر سوابق و آن چه شما هستید دیگر ادامه دادن فوتبال برای شما ممکن نیست.» شلگل نیز با افکار مشابهی روبهرو بود.
تابستان سال ۱۹۸۳ این دو دوست تصمیم خودشان را گرفته بودند. آنها مجبور بودند از آلمان شرقی خارج شوند. آنها برنامهریزی کرده بودند اما باید بسیار مراقب میبودند. اگر شما در آلمان شرقی زندگی میکردید نمیتوانستید در هر جایی به صحبت بپردازید. به همین خاطر شلگل و گوتز پیادهرویهای زیادی انجام دادند. فقط این دو نفر. آنها ساعتها در جنگل راه میرفتند و گفتوگو میکردند. جنگل تنها مکان امن برای این دو نفر بود. شلگل میگوید: «ما در مورد آن بحث کردیم. مدام از خودمان میپرسیدیم آیا ما میتوانیم این کار بزرگ را انجام دهیم؟ این کار آسانی نبود. ما مجبور بودیم در مورد اشتازی و افراد دیگری که در باشگاه خودمان بودند فکر کنیم. این یک راز بزرگ بین من و فالکو بود.»
دینامو به عنوان قهرمان آلمان شرقی هر ساله در جام قهرمانی باشگاههای اروپا بازی میکرد. در آن روزها رقابت با یک فرم مستقیم حذفی با یک بازی رفت و برگشت در هر دور برگزار میشد. بهترین نتیجه دینامو رسیدن به مرحله یک چهارم در سال ۱۹۸۰ بود. زمانی که آنها به قهرمان نهایی جام یعنی ناتینگهام فارست باختند. اولین ایده این بود که شلگل و گوتز در اولین رقابتی که فصل بعد داشتند، فرار کنند. قرعهکشی فصل ۸۴-۸۳ از راه رسید. آنها در دور نخست با تیمی از لوکزامبورگ مواجه شدند. این قرعه آسانی بود که صعود به دور بعد را تضمین میکرد و این یعنی آنها باز هم شانس برای فرار دارند. ضمنا آنها دوستی داشتند که فکر میکردند ممکن است به آنها کمک کند. اولین بازی در خانه برگزار شد. گوتز در پیروزی ۴ بر ۱ تیمش گلزنی کرد. در ۲۸ سپتامبر ۱۹۸۳ مرحله دوم برگزار شد.
یکی از دوستان آنها اجازه انتقال به آلمان غربی را به دست آورده بود. یک فرآیند رسمی وجود داشت که با آن مهاجرت قانونی بسیار دشوار اما غیر ممکن نبود. دوست آنها در نزدیکی مرز لوکزامبورگ زندگی میکرد. آنها امکان ملاقات با وی را در نظر گرفتند. میشد سوار ماشین او شوند و به سمت آلمان غربی حرکت کنند. اما زمان انجام این کار مناسب نبود. دوست آنها هنوز مدارک شناسایی خود را بهطور کامل دریافت نکرده بود و بنابراین نمیتوانست از خانه جدید خود در آلمان غربی به مرز لوکزامبورگ سفر کند. گوتز به شکل مخفیانه پدرش را در جریان برنامهاش قرار داد. او به پدرش گفت ممکن است در بازی برگشت مقابل تیم لوکزامبورگی فرار کند. او آن زمان ۲۱ ساله بود. شلگل در آن زمان ۲۲ ساله بود و به هیچکس هیچ چیزی نگفت؛ حتی به پدر و مادرش.
مسابقه در نزدیکی مرز فرانسه برگزار شد. بلژیک تنها ۱۰ کیلومتر با آنجا فاصله داشت و آلمان غربی در فاصله نیم ساعتی آنجا قرار داشت. گوتز و شلگل به دنبال هر چیزی بودند که از آن استفاده کنند. هر لحظه که میگذشت آنها سردرگمتر میشدند. یک اشتباه ممکن بود باعث شود آنها از بین بروند. شلگل میگوید: «این امکانپذیر نبود. ما هیچ فرصتی نداشتیم. هر جا که میرفتیم، هتل یا تمرین یا استادیوم همه با هم بودیم. بسیاری از دوستان ما که عضو اشتازی بودند هم همراه ما بودند. ما با هواپیمای خصوصی اریش میلکه پرواز میکردیم و این یک سفر معمولی توریستی نبود. این واقعا برای ما خطرناک بود.» دینامو بازی برگشت را دو بر صفر برنده شد و بازیکنان به برلین بازگشتند.
دینامو در بازی بعد مقابل پارتیزان قهرمان آن زمان یوگسلاوی قرار گرفت. این حتی بهتر هم بود. در لوکزامبورگ فرار سخت بود. اما وضعیت در یوگسلاوی که یک کشور دوست و کمونسیت به حساب میآمد متفاوت بود. اگرچه همه آنها همکار اتحاد جماهیر شوروی بودند اما یوگسلاوی مانند آلمان شرقی نبود. دینامو باز هم در بازی رفت میزبان بود. گوتز گلزنی کرد و این بازی دو بر صفر به نفع تیم دینامو پایان یافت. بازی برگشت در بلگراد بود. تقریبا ظهر روز مسابقه، دو نوامبر ۱۹۸۳ تیم از محل تمرین با اتوبوس به مرکز پایتخت یوگسلاوی سفر کرد. وقتی آنها به مقصد رسیدند یکی از مقامات باشگاه دینامو از صندلی خود بلند شد و به بازیکنان گفت: «شما یک ساعت وقت آزاد دارید. ما اینجا ساعت ۱۳ شما را ملاقات خواهیم کرد.» شلگل و گوتز در دو طرف مقابل اتوبوس نشسته بودند. شلگل میگوید: «ما نمیتوانستیم حرف بزنیم. ما فقط ارتباط چشمی داشتیم. ما فهمیدیم که لحظه موعود رسیده است.» گوتز میگوید: «به یاد میآورم ما حسابی عصبی بودیم و این در حالی بود که ما خودمان را آماده کرده بودیم که در چنین موقعیتهایی عصبی نشویم. روز اول بعد از تمرین برای فرار خیلی پرخطر بود چرا که افراد زیادی در اطراف بودند. اما اکنون در این چند ثانیه کاملا واضح بود که باید چه اتفاقی بیفتد. همهچیز را در جیب داشتیم. مدارک، کمی پول و یک هدف. این شانس ما بود. یا حالا یا هیچوقت.»
اعضای تیم دینامو میخواستند وقت خود را صرف خرید کنند. اولین توقفگاه آنها یک فروشگاه فروش ضبط صوت بود. با ورود تیم، گوتز چیزی را در سمت دیگر ساختمان دید. یک در ورودی خروجی پنهان و کوچک. گوتز میگوید: «ما سعی کردیم نزدیک به هم بمانیم. بچهها برای خانوادههایشان سوغاتی میخریدند. یک لحظه خاص بود وقتی که در مغازه را دیدیم. راهی وجود داشت که بتوانیم بدون دیده شدن از مغازه خارج شویم. وقتی زمان مناسب رسید گفتم بیا برویم.»
آنها از گروه جدا و دور شدند. آنها اطمینان داشتند که تماشا نمیشوند. آنها به سمت در حرکت و از آن عبور کردند. سپس شروع به دویدن کردند. گوتز افزود: «هنگامی که ما بیرون رفتیم به هیچ چیز فکر نمیکردیم. ما فقط به دویدن فکر میکردیم. حدود ۵ دقیقه در یک جهت دویدیم. بعد یک تاکسی را متوقف کردیم اما این کار باعث وحشت راننده شد چون او نمیخواست ما را تا سفارت آلمان غربی ببرد. ما مجبور شدیم یک تاکسی دیگر بگیریم و وقتی پول زیادی به راننده نشان دادیم او حاضر شد ما را حدود یک کیلومتر از آنجا دور کند. ما مدام به عقب نگاه میکردیم تا ببینیم کسی دنبالمان میکند یا نه.»
نیم ساعت قبل آنها در کنار همتیمیهای خود و حالا آنها در داخل سفارت آلمان غربی بودند و با کارمندان در مورد آن چه باید انجام دهند صحبت میکردند. شلگل میگوید: «ما فوقالعاده عصبی بودیم. کاری که انجام داده بودیم باورکردنی نبود. ناگهان ما خودمان را وسط بحث در مورد نحوه خارج کردنمان از یوگسلاوی و رسیدن به آلمان غربی دیدیم. نقشه از این قرار بود: کارمندان ما را به زاگرب میبردند که چهار ساعت طول میکشید. آنها فکر میکردند که ما باید هر چه سریعتر آنجا را ترک کنیم و از بلگراد خارج شویم چون سفارت اولین جایی است که مقامات در آن به جستوجو میپردازند.»
با بیرون آمدن ماشین از پارکینگ زیرزمین سفارت، بازیکنان در صندلی عقب نشسته بودند. گوتز میگوید: «در راه ما فقط به زنده ماندن فکر میکردیم.» آنها به سلامت به مقصد رسیدند. در زاگرب و در کنسولگری آلمان غربی به گوتز و شلگل روادید جعلی داده شد تا آنها بتوانند با دو هویت جدید از یوگسلاوی خارج شوند. کارمندان به آنها گفتند اگر در خارج از مرز یوگسلاوی به اتریش به طور عادی رفتار کنید مشکلی پیش نمیآید. اما در آن هفته مرزها کمی در وضعیت امنیتی قرار داشت. پس تصمیم بر این شد که این زوج با قطار سفر کنند و هنگام خروج از مرز بگویند که در تعطیلات بودهاند و گذرنامههای خود را گم کردهاند و مجبور به دریافت روادید جدید شدهاند. توصیه این بود که آنها با قطار شبانه از لیوبلیانا سفر کنند. قطار نیمه شب حرکت میکرد. اکنون ساعت ۶ عصر بود. شش ساعت از فرار آنها میگذشت.
به آنها غذا داده شد. کارمندان آرام بودند. این کار قبلا چند بار انجام شده بود و تقریبا همه از موفقیت نقشه مطمئن بودند. این امر تا حدودی نگرانی گوتز و شلگل را کاهش داد. اما با این وجود هنوز هم نمیشد سطح خطری که آنها با آن روبرو بودند را نادیده گرفت. در برلین پدر گوتز برای تماشای بازی دینامو و پارتیزان آماده بود. ساعت ۸ غروب بازی شروع شد اما خبری از پسرش نبود. این عجیب بود؛ چرا که پسرش بهترین بازیکن تیم بود. شلگل هم گم شده بود. این دو بازیکن حتی روی نیمکت هم نبودند و هیچ توضیحی هم داده نمیشد. اما او میدانست چه اتفاقی افتاده. فقط دغدغهاش این بود که آیا آنها موفق شدهاند یا گیرافتادهاند؟
شلگل و گوتز به لیوبلیانا رسیدند. با بلیت در دست و هویتهای جدید. قبل از مرز یوگسلاوی قطار ۳۰ کیلومتر حرکت کرد. سپس قطار متوقف شد. در نور شبانگاهی صدای سنگین چکمهها و سگهای نگهبان شنیده میشد. گوتز میگوید: «ما هر دو بسیار عصبی بودیم. پلیس به اسناد ما نگاه کرد و گفت اوکی و رفت. شاید کمتر از ۲۰ ثانیه طول کشید. وقتی قطار از اتریش عبور کرد و متوقف نشد فهمیدیم که در وضعیت امن قرار داریم. من فکر میکنم که ساعت ۶ صبح به مونیخ رسیدیم. امروز نمیتوانم این را باور کنم اما ما واقعا دو ساعت هم در راه خوابیدیم»
آن روز صبح در دکه روزنامهفروشیها گوتز و شلگل نام خود را روی جلد روزنامهها دیدند. با این تیتر: «بازیکنان آلمان شرقی به غرب فرار کردند.» اما داستان تمام نشده بود. عواقب فرار این دو بازیکن همچنان وجود داشت.
شلگل و گوتز با خانوادههایشان تماس گرفتند. آنها میدانستند که باید خیلی مختصر حرف بزنند و صرفا بگویند که حالشان خوب است؛ چرا که تماسها توسط اشتازی شنود میشد. پدر گوتز در تماس تلفنی گفته بود: «اوکی! شما خوب هستید. باشد بعدا صحبت میکنیم.» هر دو بازیکن فهمیدند که باید حسابی مراقب باشند. شلگل میگوید: «من و فالکو تصمیم گرفتیم در تمام مصاحبهها نباید در مورد سیاست یا انتقاد از آلمان شرقی حرف بزنیم. ما فقط در مورد فوتبال صحبت میکنیم. انتقاد از آلمان شرقی برای خانوادههای ما اصلا خوب نبود. ما میدانستیم که اشتازی در غرب نیز نیروهایی دارد که در حال تماشای ما هستند.»
گوتز و شلگل با یورگ برگر سرمربی سابق جوانان آلمان شرقی که به غرب فرار کرده بود تماس گرفتند تا او آنها را به تیمهای آلمان غربی معرفی کند. آنها تصمیم گرفتند با بایرن لورکوزن قرارداد ببندند. البته آنها مجبور بودند یک سال صبر کنند تا اولین بازی خود را انجام دهند. این ممنوعیت به خاطر قوانین نقلوانتقالاتی فیفا بود. شلگل و گوتز به بوندسلیگا رسیدند. آنها در لورکوزن تمرین میکردند اما زندگی گذشته آنها همچنان همراهشان بود. اشتازی مدام خانواده این دو بازیکن را تعقیب میکرد، نه به طور پنهانی. آنها میخواستند که والدین این بازیکنان ببینند که تعقیب میشوند. مصاحبهها، بازجوییها و فشارهایی وجود داشت. گوتز میگوید: «وقتی بعد از فروپاشی دیوار برلین توانستم به پروندهام در اشتازی دسترسی پیدا کنم چیزهایی دیدم که ترجیح میدهم در موردشان حرف نزنم.» با شروع جنگ سرد و تا پایان دهه ۱۹۸۰، این دو بازیکن توانستند ارتباط منظمتری با خانوادههایشان برقرار کنند. گوتز تا پایان سال ۱۹۸۸ در لورکوزن ماند و بعد از کسب یک جام یوفا به کلن رفت. شلگل نیز در سال ۱۹۸۵ لورکوزن را ترک کرد و ابتدا به اشتوتگارت و سپس به بلووایس برلین پیوست. آنها هرگز نتوانستند از دیوار عبور کنند و شلگل در سال ۱۹۸۷ در چکسلواکی خانوادهاش را ببیند.
سپس ۹ نوامبر ۱۹۸۹ از راه رسید. دیوار پایین آمد. هنگام شنیدن خبر شلگل در هتل با هم تیمیهایش بود. آنها برای یک بازی خارج از خانه راهی شالکه شده بودند. او فکر میکرد این یک شوخی است. شلگل میگوید: «من گفتم: اوه دیوار پایین آمد و من در برلین نبودم. این یک تجربه دیوانهکننده بود. با تماشای آن فکر میکردم شاید یک درام یا یک فیلم باشد.» این دو بازیکن در نهایت توانستند مثل همه مردم از سیمهای خاردار و از مقابل چشمان ماموران عبور کنند و خانوادههایشان را ببینند. شلگل به خانه خود برگشت و همهچیز را آنجا بدون تغییر دید. سی سال بعد، شلگل ۵۸ و گوتز ۵۷ ساله است. آنها هنوز هم دوستان نزدیکی هستند. آنها از نگاه کردن به شاهکار جسورانه خود لذت میبرند. حتی لازم نیست سوال آخر پرسیده شود. شلگل میگوید: «بارها از من سوال شده است آیا من این کار را دوباره حاضرم انجام دهم؟ و من پاسخ میدهم کاملا! بدون سوال. این مربوط به کار من، زندگی من و مسیری است که برای شکل دادن به آیندهام پیش گرفتم.»
منبع: اعتماد