کد خبر: ۱۳۹۶۲۶
تاریخ انتشار: ۱۵ آبان ۱۳۹۹ - ۰۳:۰۶
نگاهی به داستان «. همین‌جاست!»
سرویس فرهنگ و هنر جوان آنلاین: «آب»، «دژ» و «نی» تا جایی که چشمانش کار می‌کند، این سه چیز وجود دارد. در کناره‌های دژ، نی و «چولان» روییده است. سیم‌های خاردار و خورشیدی‌ها نیز لابه‌لای آن‌ها دیده می‌شود...» (صفحه ۹). داستان نیمه‌بلند «همین‌جاست!» که توسط مهدی دهقان نیری نوشته شده و ناشر آن انتشارات صریر است، با پاراگرافی که خواندید آغاز می‌شود. این داستانِ تراژدی، آخرین روز‌های زندگی چند رزمنده دفاع مقدس را در لب مرز به تصویر می‌کشد. مهدی، حبیب، مسعود و داوود چهار رزمنده جوان و خوش‌روحیه‌ای هستند که برای شناسایی رفته‌اند و در درون یکی از دژ‌های لب مرز ایران و عراق گیر افتاده‌اند. دقیقاً داستان از جایی شروع می‌شود که آن‌ها داخل دژی سنگر گرفته‌اند که اطرافش پر از مین‌های خنثی نشده است و از زمین و زمان به روی آن‌ها گلوله می‌بارد و در زیر آماج حملات وحشتناک بعثی‌ها هستند. دشمن پایگاه آن‌ها را رصد کرده و پشت سر هم خمپاره و نارنجک و گلوله تانک است که به طرف آن‌ها سرازیر می‌شود. بدی اقبال اینجاست که گاهی هم احساس می‌کنند بعضی از شلیک‌ها از طرف نیرو‌های خودی است که به طرف عراقی‌ها نشانه می‌رود و در واقع قرارگرفتن در وسط خط مرزی بدشانسی بزرگی است که گریبانگیر آن‌ها شده است. اما با این حال این چهارنفر دست از شوخی‌هایشان برنمی‌دارند و در بدترین شرایط بحرانی و در زیر آتش سنگین دشمن که فاصله چندانی با آن‌ها ندارد با صحبت‌های شیرین و طنز آمیزشان، به هم روحیه می‌دهند. مسعود یکی از رزمنده‌هاست که عکاس است و دوربینش هم یک لحظه بیکار نمی‌ماند و در آن شرایط بحرانی با خونسردی تمام مشغول عکس گرفتن از دوستانش است و بی‌توجه به اعتراض دوستانش چلیک، چلیک عکس می‌گیرد و لحظات را ثبت می‌کند. مهدی دیگر رزمنده دژ که دفترچه یادداشتی به همراه دارد علاوه بر اینکه از چهره دوستانش پرتره می‌کشد گاهی هم ثانیه‌ها و لحظه‌ها را می‌نگارد. آن‌ها همدیگر را به شوخی ماست‌فروش خطاب می‌کنند. می‌توان گفت که نویسنده ۲۴ ساعت از زندگی این چند رزمنده را مثل یک دوربین فیلمبرداری ثبت کرده است. اتفاقاً نثر و زاویه دید داستان هم سوم شخص و مضارع اخباری است و به شکل فیلمنامه نوشته شده است: «می‌رود، می‌افتد...» در آخر‌های داستان آن چهار رزمنده به خاطر اینکه از تیررس شلیک‌های دشمن در امان بمانند مجبور می‌شوند به داخل چاله تانکی بروند که کنار دژ قرار دارد. آن‌ها در آن شرایط سخت که حتی نمی‌توانند سرشان را از چاله تانک بیرون بیاورند، کنسروشان را هم با نوک سرنیزه باز می‌کنند و غذا می‌خورند. حاجی نصرت که فرمانده آنهاست دژ دوم را ترک کرده و به همراه چند رزمنده دیگر به کمک آن‌ها می‌آید، اما مهدی به او می‌گوید که ما فعلاً به فرماندهی تو نیاز نداریم و نباید به خاطر ما دژ دوم را ترک می‌کردی. چون امکان دارد به دست دشمن بیفتد. حاج‌نصرت با چشم‌های اشک‌آلود دوستانش را ترک می‌کند و می‌گوید که به زودی با تجهیزات و نیرو برمی‌گردد و مهدی به خاطر بلندکردن صدایش از او عذرخواهی می‌کند و این انگار آخرین مکالمه رزمنده‌ها با حاج نصرت است. حاج نصرت، اما اسیر دشمن می‌شود و دیگر آن‌ها را نمی‌بیند، چون تانک‌های عراقی به آن‌ها نزدیک می‌شوند و دشمن دژ را به تصرف درمی‌آورد. سال‌ها بعد حاج نصرت که دیگر جوان نیست به همراه گروه تفحص به سراغ همان چاله تانک می‌رود تا پیکر آن‌ها را در همان دژ پیدا کند. این خلاصه‌ای از داستان «همین‌جاست» بود. در اینکه نویسنده در این داستان سراسر ایجاز، خوب عمل کرده و مخاطب را با هوشمندی تا پاراگراف پایانی داستان همراه کرده هیچ شکی نیست. همچنین تکنیک‌های نگارشی و واکنش‌ها و دیالوگ‌های شخصیت‌های داستان هم به خوبی در بدنه داستان تنیده شده و ضرباهنگ داستان هم تند است. اما سؤالی که پیش می‌آید این است که در طول این چند روزی که بچه‌ها در چاله تانک اسیرند چرا هیچ بی‌سیمی در دست یکی از آن‌ها نیست که با مرکز در تماس باشند و وضعیتشان را بگویند. چرا نیرو‌های ایرانی که آن‌ها منتظرش هستند زودتر نمی‌رسند؟ و حداقل اگر دلیل منطقی برای قطع ارتباط رزمنده‌ها با مرکز فرماندهی بود باید نویسنده به آن اشاره کوتاهی می‌کرد. ساختار داستان متکی به ابهام است و همین ابهام داستان را ازحالت کلیشه‌ای بیرون آورده و نویسنده علاوه بر اینکه نیم‌نگاهی به پیرنگ و موضوع داستان که شهادت غریبانه و غمگینانه چند جوان رزمنده است داشته؛ گوشه چشمی هم به تاکتیک‌های نگارشی و فرم‌گرایی داشته است. بی‌گمان داستان «همین‌جاست» را می‌توان یکی دیگر از داستان‌های ماندگار جنگ قلمداد کرد که با صمیمیت نوشته شده است. هر چند نویسنده در پاراگراف فلش‌بک به آینده و بازگشت حاج نصرت بعد از سال‌ها به لب مرز؛ کمی عجله به خرج داده و کل بازگشت او را در یک سطر خلاصه کرده است. بدون هیچ پیش‌زمینه‌ای! اما پایان داستان را که نقطه مهم داستان است به خوبی جمع وجور کرده است: «.. حاج نصرت و چهارنفر دیگر از دژ بالا می‌آیند و به چاله پر از خاک نگاه می‌کنند. گونی‌های پوسیده در سوراخ که تا حدودی خالی از خاک شده‌اند... حاج نصرت می‌گوید: (همین‌جاست!) و چشمش می‌افتد به گوشه لنز دوربین چشمی گل‌آلود و پوسیده که از خاک بیرون زده است. بالای سر آن می‌نشیند و خاک اطراف آن را کنار می‌زند. اول دوربین بیرون می‌آید و به دنبال آن بند دوربین و بعد اسکلت مچ دستی که بند دوربین را محکم گرفته است. حاج نصرت روی خاک می‌نشیند و می‌گرید: «بچه‌ها پاشین... من اومدم... برای قولی که داده بودم اومدم... پاشین...»
نام:
ایمیل:
* نظر:
آخرین اخبار