خبرگزاری فارس - فاطمه اکبری اصل: با چشم دنبال جایی برای نشستن میگردد. هیچ کدام از صندلیها خالی نیستند. به ناچار روی چند آجر کنار موکب مینشیند. تا کولهاش را کنار پایش میگذارد، سایهای رویش میافتد.
سر بلند میکند و مرد عربی را درست بالای سرش میبیند. قد بلند و هیکل چهارشانهای دارد. لبخند کم رنگی لبهایش را از هم باز کرده و به پسر خیره نگاه میکند. چشمهای پسر از چهرهی مرد سُر میخورد و روی بازوهای او ثابت میماند. دو آستین خالیاش در هوا تاب میخورند. فکر میکند، جای او را گرفته است. بلند میشود و با دست به جایش اشاره میکند. ولی مرد فقط سرش را تکان میدهد. پسر شانهای بالا میاندازد و دوباره روی آجرها مینشیند.
میخواهد گازی به ساندویچاش بزند که دوباره نگاه مرد را روی خودش حس میکند. اینبار ساندویچاش را به سمت او میگیرد. مرد سرش را بالا میگیرد و با اشارهی ابرو به او میفهماند غذا نمیخواهد. پسر متعجّب از کار او، ساندویچش را تا نصف میخورد. بلند میشود از کلمن آبی رنگ روی میز چوبی، آب بریزد. متوجه حضور کسی در کنارش میشود.
نیم نگاهی به پشت سرش میاندازد. مرد عرب را که میبیند، نفسش را با حرص بیرون میدهد. از کارهای او سر در نمیآورد. لیوانش را پر میکند و میخواهد به جای اولش برگردد که با وجود مرد، منصرف میشود. گوشهای دور از جمعیّت میایستد. تیغ آفتاب به چشمهایش فرو میرود. چشمهایش را تنگ میکند. مرد عرب دوباره رویش سایه میاندازد. کلافه از گرما و حضور او، عصبی به طرف موکب قدم تند میکند. همان موکبی که موقع غذا گرفتن، مرد تنومند عرب را پشت میز آن دیده بود.
ـ آقا خواستم تشکر کنم ازتون. ولی یه گلایه هم دارم. این آقایی که دشداشه مشکی پوشیده، مدام دور و بر من میچرخه.
مرد مسنّی که تابه مسی فلافلها را در دست دارد، جواب میدهد: «ابوسایه قصدش خدمته جوون. تنها سرمایهاش همین هیکل بزرگشه که سایهای بالاسر زائر اباعبدالله میندازه.»
پسر نگاهش به طرف ابوسایه کشیده میشود. کنار کالسکهی بدون سایهبان کودکی ایستاده است. پلکهایش با غبطه روی هم میافتند.
انتهای پیام/2258