يکی از دیدگاه های کینزی این نظریه است که میان تورم و بیکاری رابطه مبادله ای وجود دارد. به این معنا که مقادیری از تورم می تواند از سوی مسئولان به عنوان وسیله مطلوب برای دست یافتن به سطوح بالای اشتغال که همه کشورها خواهان آن هستند به کار برده شود. این نظر با توجه به تحلیل مشهور فیلیپس تدوین شد، اما میلتون فریدمن (1912 -2006) ـ اقتصاددان و استاد دانشگاه شیکاگو، برنده جایزه نوبل اقتصاد در سال 1976 ـ معتقد است وجود چنین رابطه ای توهم است. اخیرا در یک برنامه تلویزیونی از مردم خواسته بود تا بین این دو گزینه یکی را انتخاب کنند کاهش تورم مهمتر است یا کاهش بیکاری؟ انتخاب یکی از این دو گزینه به این معناست که رابطه معکوسی بین این دو شاخصهای اقتصادی وجود دارد. با توجه به اینکه رابطه بین تورم و بیکاری همواره در اقتصاد ما مطرح بوده است، در این نوشته چگونگی ارتباط این دو شاخص با توجه به تحلیلهای فریدمن مورد توجه و بررسی قرار گرفته است.
در سال ۱۹۵۸ فیلیپس اقتصاددان نیوزلندی نشان داد که همبستگی تاریخی میان بیکاری و تورم وجود دارد به گونه ای که تورم بالاتر با بیکاری کمتر همراه بوده و هست. مدتی اقتصاددانان این رابطه را به عنوان رابطه ای باثبات و قابل اعتماد پذیرفتند. براساس مباحث اصلی مطرح در مورد منحنی فیلیپس دولت ناگزیر از انتخاب بود. برای مثال دولت باید تورم بالاتر را در ازای دستیابی به بیکاری کمتر بپذیرد؟ در سال ۱۹۶۷ فریدمن در یکی از جلسات انجمن اقتصادی امریکا چنین بحث کرد که حتی اگر بر طبق داده های اقتصادی وجود رابطه میان تورم و بیکاری تائید شود اما در بلندمدت چنین رابطه ای وجود ندارد. وی گفت: همواره مبادله موقت میان تورم و بیکاری وجود دارد اما این مبادله ای همیشگی نیست. به عبارت دیگر اگر سیاستگذار بخواهد از طریق سیاستی که تورم بالاتری ایجاد می کند بیکاری کمتری به دست بیاورد تنها در کوتاه مدت و به طور موقت موفق خواهد بود. بر اساس نظرات فریدمن بیکاری دوباره افزایش خواهد یافت حتی اگر تورم همچنان در سطح بالایی باقی بماند. به عبارت دیگر اقتصاد چنانکه بعدها ساموئلسن آنرا نامگذاری کرد در شرایط رکود تورمی قرار دارد.
طبق نظر فیلیپس سیاستمداران تقریبا هر وقت که بخواهند میتوانند به آسانی با به کارگیری سیاستهای ارادی انبساطی از قبیل سیاست افزایش کسری بودجه اشتغال را افزایش دهند. بهای این کار تنها افزایش ملایمی در دستمزدها و قیمتها خواهد بود. به نظر فریدمن چنین رابطه ای یک توهم است. مطمئنا مقداری تورم ممکن است در کوتاه مدت افزایشی در تولید ایجاد کند، ولی این مبادله نمی تواند ادامه یابد، چرا که به مجرد آنکه مردم افزایش قیمتها را پیش بینی کنند، تورم قدرتش را به عنوان محرک فعالیت اقتصادی از دست می دهد. این نکته را تحقیق عملی اثبات کرد.
براساس بررسی سطح تورمی که همراه هر نرخ معین بیکاری به دست آمد، چندان ثابت به نظر نمیرسید و بین کشورهای مختلف بسیار متفاوت خواهد بود. تازه از آن بدتر، گاه نرخ بالای تورم با نرخ بالای بیکاری همراه می شد که نتیجه آن رکود تورمی بود و روشن است که آن رابطه مبادله فرضی خود را نشان نداد. کوششهای زیادی به عمل آمد تا فرضیه را با پذیرش خصوصیات مربوط به زمان و مکان قدرت اتحادیههای تجاری وقت احیا کند، ولی روشن بود که یک جای کار می لنگد.
توضیح فریدمن در مورد این مساله دنباله تجزیه و تحلیل فیشر است. جهت توضیح تمایل آشکار برای شتاب بخشیدن به تورم به منظور کاهش بیکاری در کوتاه مدت نیازی به اثبات فرض کردن منحنی فیلیپس نیست. این قضیه را می توان از طریق تاثیر پیش بینی نشده در تقاضای اسمی به ویژه در بازار کار؛ یعنی جایی که قراردادهای کارگری متمایل به بلندمدت هستند توضیح داد زیرا تنها عوامل غیرمنتظره اهمیت دارند، اگر می توانست از روی آن در مورد افزایش قیمتها و دستمزدها قرارداد مجدد ببندد، دیگر اصلا اشتغال یا تولید به هیچ وجه از طریق تورم تحریک نمی شدند. هر کس به سادگی محاسبات اسمی خود را با سطح قیمتهای جدید تعدیل می کرد. بنابراین اشتباه فیلیپس این است که وی تمایزی میان تغییرات پیش بینی نشده قائل نشد. امکان دارد کارگران بعد از هر انبساط پولی به کندی تشخیص دهند که قیمتها در حال افزایش هستند و آنها در واقع دستمزدهای واقعی پایینتری دریافت می کنند. آنها ممکن است قرارداد ثابتی داشته باشند و به این دلیل نتوانند در مورد بالاتر بردن دستمزدها مجددا مذاکره کنند، حتی اگر افزایش قیمتها را هم درک کنند. تمام اینها به نفع کارفرمایان است و آنها را ترغیب می کند که کارگران بیشتری را به کار گمارند، اما کارگران را نمی توان برای مدت طولانی اغوا کرد و به مجرد اینکه موفق شدند تا در مورد بازگرداندن مزدهایشان به نرخ واقعی قبلی قرارداد ببندند، محرک اشتغال برای همیشه از بین می رود.
فریدمن می گفت: متغیری که روی محور عمودی منحنی فیلیپس ترسیم شده در واقع متغیر نادرستی است. کارفرمایان و کارگران معمولا بر اساس قراردادهای نسبتا طولانی کار می کنند، به این معنی که هر دو باید روند آینده قیمت ها را تخمین بزنند. نرخ دستمزد واقعی که اهمیت دارد نرخ دستمزد واقعی جاری نیست، بلکه نرخ دستمزد واقعی پیش بینی شده است؛ اگر فرض کنیم آن پیش بینی شده است. اگر فرض کنیم که آن پیش بینیها به طور آهسته تغییر می کنند، آنگاه فرمول اولیه فیلیپس ممکن است برای کوتاه مدت درست باشد، جز اینکه وضعیت تعادل دستمزد اسمی ثابتی نخواهد بود، بلکه یک دستمزد اسمی متغیر است.
با وجود این اگر ما کار را بر مبنای عامل انتظارات قرار دهیم و روی محور عمودی تغییر در دستمزد اسمی پیش بینی شده را قرار دهیم، آنگاه منحنی فیلیپس به طور کلی به مراتب مفیدتر خواهد شد. فرض کنید چیزی از قبیل یک انبساط پولی باعث شروع رشد تقاضای کل شود که این به نوبه خود باعث افزایش قیمتها و دستمزدها می شود. کارگران که هنوز قیمتها را ثابت پیش بینی می کنند، این را به عنوان افزایش در دستمزد واقعی تلقی خواهند کرد و کار بیشتری را به عنوان افزایش در دستمزد واقعی تلقی خواهند کرد و بنابراین کار بیشتری را ارائه خواهند داد و بیکاری کاهش می یابد. به همان ترتیب کارفرمایان نیز با افزایش در قیمت و تقاضا برای محصول خود تصور خواهند کرد که می توانند کارگران بیشتری را استخدام کنند، اما با گذشت زمان هر دو طرف تشخیص می دهند که افزایش قیمت ها عمومی است. در نتیجه آنها تخمین خود را افزایش قیمت آینده را بالا می برند و اشتغال همراه با سر خوردن به پایین منحنی بار دیگر کاهش می یابد. بدین ترتیب بین تورم و بیکاری در کوتاه مدت یک رابطه مبادله وجود داشته است، اما در بلندمدت این رابطه نمی تواند وجود داشته باشد.
منحنی فیلیپس در طول زمان به طرف بالا منتقل شود. یک نرخ تورم مفروض منجر به وضعیتی خواهد شد که کارفرمایان و کارگران در نقطه ای روی منحنی با نرخ بیکاری پایین تر از سطح بیکاری طبیعی قرار بگیرند. با وجود این با تغییر پیش بینی ها منحنی به سمت بیرون منتقل می شود، چرا که بدین ترتیب حداقل قسمتی از افزایش عمومی قیمت مورد قبول قرار می گیرد و سطح جدیدی از بیکاری پدید خواهد آمد. مکان هندسی مجموعه این نقاط نهایی انتخاب شده را می توان منحنی فیلیپس درازمدت خواند. سوالی که از فریدمن می شود این است که آیا منحنی شیب دارتر خواهد بود، ولی هنوز با شیب منفی یا اینکه عمودی است یا حتی با شیب مثبت.
به نظر فریدمن حداقل در بلندمدت که کمیت های اسمی - در این مورد حجم اسمی پول - در آن تغییر می یابند و کمیتی که واقعی است؛ یعنی سطح بیکاری نیز در آن تغییر می کند، توهم پولی وجود ندارد. بیکاری تابعی از نیروهای واقعی نظیرعملکرد بازارها، سیاست اشتغال و عرضه و تقاضای نیروی کار است. تزریق انبساط پولی ممکن است از طریق فریفتن موقتی مردم سبب رونق زودگذر شود، اما به محض آنکه مردم در مورد وقایع عاقلانه بیندیشند، اشتغال به نرخ طبیعی که به وسیله نیروهای نهادی تعیین می شود، برمی گردد. برای تداوم فریب مردم، میزان روزافزونی از تورم لازم است. از این رو کوشش برای نگه داشتن اشتغال برای نگه داشتن اشتغال در پایین تر از سطحی که فریدمن آن را نرخ طبیعی می نامد. میزان تورمی با شتاب مداوم می طلبد. با توجه به ضایعات آشکار تورم شدید، این دورنمای دل انگیزی نیست.
با وجود این نرخ طبیعی بیکاری مفهومی است که غالبا به درستی درک نشده است. این نرخ نه تنها به این منظور تدوین شده است که نرخ بیکاری را که اقتصاد معمولا به علت نواقص ساختاری خود در آن سطح قرار می گیرد، نشان دهد. مردم نمی توانند مشاغل خود را در یک چشم به هم زدن تغییر دهند. برای کارگران لازم است تا تشخیص دهند که فرصتهای جدید اشتغال کجاست و نیز آموزش فنی دریافت کنند. همچنین لازم است تا مردم دریابند که مهارت قدیمی آنان دیگر مورد تقاضا نیست. نوسانات فصلی و نوسانات دیپری در شرایط عرضه و تقاضا وجود دارد که منجر به مازاد یا کمبود موقتی در بازار اشتغال می شود و علل ساختاری بسیار بیشتری نیز برای بیکاری وجود دارد. با وجود این ما لزوما تنها به نرخ بیکاری به عنوان نرخ بیکاری تغییرناپذیر تکیه نمی کنیم. ممکن است ما قدر باشیم نرخ بیکاری طبیعی را به وسیله کاراتر کردن بیشتر یا کمتر بازارها کم یا زیاد کنیم، اما همیشه یک مقدار بیکاری وجود خواهد داشت که ما نمی توانیم امیدوار باشیم آن را حذف کنیم، زیرا دلایل بسیار زیادی وجود دارد که نمی توان آنها را ریشه کن کرد. نرخ بیکاری به خصوصیات ساختاری بازار کالا که شامل نقص بازار، متغیرهای اتفاقی در عرضه و تقاضا، هزینه جمع آوری اطلاعات در مورد مشاغل خالی و توانایی کار و هزینه انتقال و غیره است بستگی دارد.
فریدمن در این زمینه که چگونه نرخ طبیعی بیکاری بالا می رود و چگونه خط مشی های سیاسی می تواند سطح آنرا تغییر دهد چند مثال ارائه می کند. با وجود این بزرگترین منبع این بیکاری احتمالا کسانی خواهند بود که شغل شان را عوض می کنند. در دوران رونق احتمال دارد که مردم زمان زیادی به دنبال کار جدید بگردند و بیشتر در مورد کار دلخواه خود دستگیر باشند. در دوران رکود، کارگران بالقوه انتظارات خود را پایین می آورند و بیشتر تمایل دارند اولین کاری را که پیدا می کنند انتخاب کنند. بیمه بیکاری عامل دیگری است که آشکارا در چارچوب کنترل سیاسی قرار دارد و ممکن است زمان جست وجو برای کار را طولانی کند. این نوع بیمه هزینه بیکار شدن را کاهش می دهد و حتی ممکن است مردمی را که از شغلی به شغل دیگر می روند، تشویق کند که در این فاصله به حساب مالیات دهندگان مرخصی کوتاه مدت داشته باشند. هرچه بیمه بیکاری بیشتر باشد احتمال می رود که مردم بیشتری از آن استفاده می کنند و سطح بیکاری که از این منبع به وجود می آید نیز بالاتر است.
ممکن است میزان استفاده از زنان و کارگران جوان در میان کارگران موجود نیز تاثیر داشته باشد. اکثر این عده، نان آور اصلی خانواده خود نیستند و بنابراین بیشتر تمایل دارند که بین مشاغل در حال تحرک باشند و برای استخدام شدن با فشار جدی مواجه باشند. نتیجه اینکه این عده گاهی برای دوره طولانی در سیاهه بیکاران باقی می مانند و رقم کلی را افزایش می دهند.
همچنین روشی که براساس آن دستمزدها تعیین می شود نیز ممکن است تفاوت قابل توجهی در نرخ بیکاری طبیعی به وجود آورد، حتی اگر قیمتها در حال کاهش باشند مردم علاقه ای به قبول کاهش دستمزدها ندارند. کارفرمایی که با کاهش دریافتها مواجه است اگر نتواند کارگران را به کاهش دستمزد متقاعد سازد ممکن است بعضی از کارکنانش را اخراج کند. در طرف دیگر قضیه وقتی قیمتها افزایش می یابند از آنجا که قراردادهای مزد و حقوق عموما برای دوره های سالانه تنظیم می شود کارفرمایان متحمل هزینه میشوند: هرچه زمان بیشتر جهت پیشبینی سطح تورم آینده به طول انجامد، قراردادهای بیشتری ممکن است منعقد شود و احتمال بیشتری وجود دارد که کارفرما دچار اشتباه شود. اشتباه بزرگ به این معنی است که برای کارفرمایانی که مجبورند نیروی کارشان را کاهش دهند تا صورت دستمزد پرداختی را به سطح قابل تحملی برسانند مخاطره زیادی وجود دارد. قراردادهای کوتاه مدت با توافقنامه های دستمزدی که به هزینه زندگی محدودتر می توانند این منبع اختلاف را کاهش و بنابراین نرخ بیکاری طبیعی را نیز تقلیل دهند.
نتایج مطالعات نشان می دهد که نیروهای واقعی در اقتصاد هستند که تعیین کننده سطح اشتغال و بیکاری هستند. تغییرات در حجم پول ممکن است بعضی تاثیرات کوتاه مدت داشته باشد و موجب یک رونق موقتی شود که این به نوبه خود احتمالا اشتغال را برای مدتی تحت تاثیر قرار می دهد، اما همچنان که انتظارات برآورده می شوند، واقعیات اقتصادی دوباره خود را بروز می دهد و بیکاری بار دیگر در حد طبیعی خود قرار می گیرد. براساس نظر فریدمن سیاستگذارانی که تصور می کنند مقداری تورم بیکاری را درمان خواهد کرد در اشتباه هستند، زیرا یک نرخ بالای تورم گرچه احتمالا بعضی تاثیرات واقعی را دارد، اما لزوما کارایی بازارنیروی کار یا مدت یا شرایط قراردادهای کاری را تغییر نمی دهد و بنابراین نرخ بیکاری طبیعی را نیز تغییر نخواهد داد و تا وقتی که این نرخ طبیعی تغییر نکند، خط مشی اقتصادی با خسته کردن خود بر سر راه حل های انحرافی به خطا خواهد رفت. با وجود این فریدمن از تلاش های تجربی که در مورد آزمون نرخ طبیعی به عمل آمده، راضی نیست. شواهد فوق العاده گمراه کننده است و به عقیده فریدمن تفسیر آن بستگی دارد به اینکه انتظارات در مورد تغییرات در قیمت های آینده چگونه به الگو داخل شود، اگر قیمتها امروز در حال افزایش باشند، یقینا مردم احتمال خواهند داد که قیمت ها در آینده نیز افزایش یابد، اما علاوه بر این آنها از اشتباهات گذشته درس می گیرند و نظراتشان را درباره سیاست های اقتصادی و رویدادها جمع کرده و می کوشند نرخ رشد قیمت ها را در آینده پیش بینی کنند. برای مثال کارگران در مورد تعیین نرخ مزد جدیدی مذاکره می کنند که نه تنها منعکس کننده چیزی است که در گذشته به علت تورم از دست داده اند، بلکه نشان دهنده ضررهایی است که انتظار دارند در آینده متقبل شوند، اگر آنها به این نتیجه برسند که تورم به علت سیاست های اقتصادی شتاب خواهند گرفت، آنگاه این مورد را در موقعیت مذاکرات خود لحاظ خواهند شد.
این پیچیدگی به این احتمال قوت می بخشد که منحنی فیلیپس بلندمدت عمودی یا تقریبا عمودی باشد، اما فریدمن انتقاد می کند که نظریه های موجود در مورد اینکه انتظارات چگونه شکل می گیرند ناکافی است و بی جهت تمایل به آن دارد که فرض کند منحنی بلندمدت دارای شیب منفی هرچند بسیار تندی است. بنا بر نظر فریدمن احتمال بسیار می رود که منحنی فیلیپس عمودی در تایید فرضیه نرخ طبیعی یا شاید حتی مثبت باشد. به این معنی که میزان بیشتری از تورم ایجاد حتی نرخ بالاتری از بیکاری نسبت به قبل خواهد شد. به نظر می رسد پیشنهاد وی این است که مردم در مورد افزایش قیمت ها در آینده انتظاراتی را شکل می دهند که در واقع هم بعدا اتفاق می افتد، زیرا به اعتقاد وی بعد از یک غافلگیری اولیه مردم خواهند توانست تورم آینده را پیش بینی کنند و این چیزی است که آنها را قادر می سازد تا خود را با نرخ بیکاری منطبق سازند، اما این مطمئنا یک موضع بغرنج است. این موضع نشان می دهد که نه تنها تئوری های خود فریدمن درباره پول و قیمت ها صحیح هستند، بلکه همه مردم آنها را قبول کرده و در زندگی روزمره به کار می گیرند و چنان صحیح و دقیق عمل می کنند که افزایش قیمت در آینده و حد آن را هم کاملا پیش بینی می کنند. این وضعیت چندان قانع کننده ای نیست: مسلما مردم می توانند خودشان نظریه هایی در مورد آینده داشته باشند، ولی غیرمحتمل است که آنها همواره بتوانند تورم آتی را به طور کامل یا صحیح پیش بینی کنند و بنابراین منتقدین معتقدند که هیچ تمایل ضروری وجود ندارد که بیکاری به نرخ به خصوصی باز گردد.
با وجود این مشاهدات همه در دسترس نیست و هر قدر کارهای علمی در این زمینه بیشتر انجام شود، ماهیت جریان شکل گرفتن انتظارات بهتر تفهیم خواهد شد. فریدمن اظهار می کند که با وجود این نکاتی وجود دارند که در این زمینه قویا خودنمایی می کنند. برای مثال در کشورهایی که در گذشته همواره تورم بالا و متغیری داشته اند، انتظارات خیلی سریعتر از ممالکی که در آنها قیمت ها قبلا ثابت بوده است، تطابق پیدا می کند. شیب منحنی فیلیپس کوتاه مدت در آنها ثابت بوده است. به نظر میرسد که این مقایسه با این اعتقاد هماهنگ است که مردم را برای مدت زیادی نمی توان فریب داد و آنها سریعا نظریههایی مبنی بر تاثیر خط مشی دولتی بر قیمتهای آتی شکل می دهند. هر قدر مهارت مردم در شکل دادن انتظارات بیشتر باشد به همان میزان مقامات در غافلگیر کردن آنها مشکل خواهند داشت.