تجارت آنلاین: دکتر حمیده مروج زنی است از خطه کویر و شهر تاریخی یزد. موفقیت های تحصیلی او در سال های مدرسه با کسب رتبه 10 در دانشگاه و قبولی در رشته پزشکی به اوج خود رسید. ازدواجش در 21 سالگی با محمدرضا عارف، سیاست را به رکن سوم زندگی مشترک آنها بدل کرد. سال های زندگی اش با عارف به خاطر جایگاه سیاسی او و مسئولیت هایش همواره با فراز و نشیب هایی همراه بوده است. او در کنار انجام وظیفه مادری برای سه فرزندش، به ادامه تحصیل می پردازد و آن گونه که خودش اعتراف می کند با تحمل سختی های زندگی نمی گذارد دکتر عارف درگیر مسائل و مشکلات زندگی خانوادگی شود و از نقش آفرینی سیاسی و اجتماعی اش باز بماند.
پایگاه اجتماعی او فقط منوط به سابقه سیاسی همسرش نیست و به عنوان اولین مبتکر تولید «پوست ترمیمی» در میان متخصصان این رشته، زنی موفق و نام آشناست. خانم دکتر مروج را مردم در روزهای مانده تا انتخابات ریاست جمهوری سال 92 با چهره ای بشاش و مصمم، دست در دست همسر در میدان های انتخاباتی بیش از پیش شناختند. اکنون نیز مانند دوران دانشجویی و انلاقب و جنگ و وزارت و نمایندگی کنار محمدرضا عارف ایستاده است.
در ادامه گفتگوی تجارت آنلاین را با خانم دکتر حمیده مروج همسر دکتر محمدرضا عارف درباره زندگی، کار و مشکلات یک خانواده مشهور سیاسی میخوانید:
در سال 1335 در شهر یزد درمحله مالمیر یکی از محلههای قدیمی که امروزه مورد توجه گردشگران قرار دارد متولد شدم.
دوران دبستان را در مدرسهای قدیمی که اکنون به هتلی جهت اسکان گردشگران تبدیل شده است، تحصیل کردم. (به تازگی آنجا سرزدم ودیدم کلاسهای درس ما که بصورت اتاق، اتاق بود اکنون به اتاقهای هتل جهت اسکان گردشگران داخلی و خارجی تبدیل شده است).
دوران کودکی خوبی داشتیم؛ خیلی بازی میکردیم. فضای مدرسه به شکلی بود که علاوه بر تحصیل امکان بازی و تفریح نیز وجود داشت.
همه آن روزها در خاطرم هست. در مدرسه حوض بزرگی داشتیم که زمستان ها یخ میبست و ما روی آن اسکی میکردیم.
دوران دبستان دوران خوبی بود. دوران دبیرستان نیز در یزد بودم؛ سال سوم دبیرستان به دلیل اینکه پدرم تاجر بود و بین یزد و تهران سفر میکرد و برادرم هم دردانشگاه صنعتی شریف قبول شد به تهران آمدیم.
ما چهار فرزند بودیم. برادرانم همه تحصیل کرده اندوخواهر ندارم. از دوران کودکی همیشه به طبابت و پزشکی فکر میکردم.
اول دبستان که بودم در آن زمان ها خودکار نبود و مجبور بودیم با خودنویس مشق بنویسیم.جوهر پرمی کردیم و مینوشتیم.
در خاطرم هست که با تفکر و سودای طبابت یکی از همشاگردیهای دبستان را به خیال تزریق آمپول با خودنویس جوهری کردم و همان "تتو" شد روی پوست دوستم...
شاید هم به خاطر وجود پزشکان خوبی که در آن دوران قابل اعتماد و شهره شهر بودند، علاقه برای پزشک شدن در من شکل گرفت.
دکتر مجیبیان، دکتر مرتاض و ... از صاحب نامهای پزشکی یزد هستند (البته دکتر مجیبیان به رحمت خدا رفتند).
دکتر مرتاض با وجود اینکه سالهای زیادی از عمر ایشان میگذرد ولی هنوز جراحی میکنند.
در آن دوران الگوهای من این انسانهای شریف بودند که مردم هم آنان را خیلی دوست داشتند. همین ارتباط عاطفی و قلبی بود که علاقه به پزشک شدن را در من بوجود آورد.
*دقیقاً در چه سنی رویای پزشک شدن در ذهنتان جرقه خورد؟بافت یزد بافت مذهبی دارد و در کودکی باید همه به مکتب یا در اصطلاح ملأ میرفتند.
قبل ازدبستان باید ملا میرفتیم. من در سن پنج سالگی قرآن را در مکتب تمام کردم.
در همان دوران به دلیل بیماری، نیاز به جراحی پیدا کردم و دکتر مرتاض تنها جراح یزد بود که گفت این کودک وقتی پنج ساله شد برای جراحی بیاوریدش... .
از همان موقع خیالات پزشک شدن در ذهن من شروع شد.
در همان دوران کودکی سودای طبابت در ذهنم بود. سال 1341 وارد مدرسه شمس پهلوی در محله فهادان شدم.
پر جنب و جوش بودم و شیطنتهای خاص کودکی را داشتم. به دلیل حس مسئولیت پذیری بالا، معلمها مسئولیتهای زیادی به عهده من میگذاشتند. البته در منزل هم همینطور بودم.
برای دوران دبیرستان در تهران، مدرسه دکتر حسابی واقع در میدان کاخ که اکنون میدان فلسطین نام دارد تحصیل میکردم.
با خانم دکتر مرضیه وحیددستجردی وزیر بهداشت سابق همکلاس بودیم.
کنکور سال 54 اولین سالی بود که میزان معدل علاوه بر رتبه کنکور، معیار قبولی بود. در اکثر درسها حدود صددرصد نمره را گرفته بودم.
علاقه بسیار زیادی برای پذیرش در دانشگاه شیراز داشتم. تدریس در آن دانشگاه با حضور استادان خارجی بود و به زبان انگلیسی و پذیرش منوط به بالا بودن نمره زبان و تسلط کامل بر آن بود.
البته می دانم که آقای دکتر معین و جناب دکتر ملک زاده هم در همان دانشگاه تحصیل کردند. بلافاصله بعد از قبولی، خودم را برای کلاسهای زبان معرفی کردم.
البته در بدو ورود به دانشگاه همه پذیرفتهشدگان در مصاحبه حضوری شرکت میکردند و تک تک افراد با سوالاتی مواجه میشدند.
من تصور میکردم که پرسشها سیاسی و یا عقیدتی و مذهبی است اما اینطور نبود.
در اصل پرسشهایی که مطرح میشد شخصیت روح وروان افراد را برای ورود به رشته پزشکی که یکی از حساسترین و دشوارترین مدارج تحصیلی را شامل میشود مشخص و آشکار میکرد. اکنون متوجه میشوم که این مصاحبه از نظر پذیرش دانشجوی طب تا چه میزان حائز اهمیت بود.
اینکه فرد از نظر روحی وجسمی توانایی پزشک شدن را دارد یا خیر. مثلاً از یکی از هم دانشگاهیهای من پرسیده بودند شما کدام خواننده را دوست داری... ویکی از آهنگهای او را بخوان.
از من سؤال کردند شما چه کتابهایی را میخوانید؟ و خواستند بخشی از مطالب آن کتاب را بازگو کنم.
من نیز با صداقت پاسخ میدادم. هدف از این سؤال تعیین میزان راستگویی و صداقت فرد بود.
من جزء رتبههای بالای ورود به دانشگاه بودم. بعدها مشخص شد چند نفری که در مصاحبه مردود شدند به درجاتی از مشکلات روحی و روانی مبتلا بودند و مناسب برای دوران دشوار طب نبودند.
این تمهیدات موجب میشد تا پزشکانی که دوران سخت طبابت و کشیکها و مصائب مختلف آن را در پیش روی دارند، بتوانند پزشکی خوب، حاذق و دلسوز مردم باشند و حکیمانه طبابت کنند.
به نظر من دانشجویان تازه وارد باید در نظام آموزش پزشکی کشور پس از ورود به دوره پریمد حتماً از اورژانس شروع کنند که با مشکلات و سختیهای پزشکی بیشتر آشنا شوند.
لقب پزشکی، جایگاه اجتماعی و پرستیژ دارد ولی تحمل دو شب کشیک دادن هم بسیار مهم است یا توانایی دیدن خون و مدیریت بیماران اورژانسی و در حال مرگ.
گاهی در همان ابتدا دانشجوی پزشکی توان ادامه ندارد و این رشته را رها میکند.
*مسیر تأهل و ازدواج با جناب دکتر عارف از کجا شروع شد؟سال دوم دانشگاه تمام شده بود و در نیمه سال سوم دانشگاه بودم که بر اساس یک آشنایی قدیمی و با سابقه خانوادگی که مربوط به دورانی بود که در یک محله زندگی میکردیم ولی مدتها بود نقل مکان کرده بودیم، تجدید آشنایی شد.
جالب اینجاست که همسایه دیوار به دیوار بودیم ولی همدیگر را ندیده بودیم و من با خواهر ایشان دوست بودم. زمان قدیم خیلی مرسوم نبود که همدیگر را ببینیم.
ایشان در آن زمان برای تحصیل در آمریکا بودند و به نحوی آشنایی از راه دور و هماهنگیهای لازم بین خانوادهها برای ازدواج صورت گرفت.
بعد از ازدواج به تبعیت از همسر باید به آمریکا میرفتم. دکتر خسرو نصرکه رییس دانشکده شیراز آن دوران بودند و دکتر ذکاوت شیرازی برای من یک معرفی نامه نوشتند تا بتوانم برای ادامه تحصیلم در آمریکا و کنار همسرم اقدام کنم.
در زمانی که دانشگاه شیراز بودم بین آنجا و دانشگاه شیراز ارتباط فرهنگی وجود داشت. همکاری علمی، فرهنگی و آموزشی بگونهای بود که دانشجویان آمریکایی برای دورههای شش ماهه به شیراز میآمدند و متقابل، دانشجویان ایرانی امکان گذراندن تعدادی از واحدهای خود در آمریکا را داشتند.
در دانشگاه برکلی با معرفی نامه مربوطه ثبت نام کردم و فیزیولوژی را با استاد صاحب نام آقای دکتر گایتون که بسیار صاحب نام و نویسنده کتاب مرجع و معروف فیزیولوژی هستند گذراندم.
آناتومیگری، میکروبیولوژی جاوتز ... اکثر این کتب را با نویسندگان و استاد همان کتابها گذراندم. بعد از مدتی به دانشگاه استنفورد که همسرم در آنجا بود رفتم.
فیزیولوژی و میکروبیولوژی و فاماکولوژی و این دروس پایه را در آنجا تمام کردم. هنوز انقلاب نشده بود که به ایران بازگشتیم.
*چرا برای زایمان فرزندتان از آمریکا برگشتید؟من میخواستم فرزندم را در ایران متولد کنم. شاید این دیدگاه بر اساس نظر برخی جوانان امروزی، کاری غلط بود و برخلاف عدهای که تمایل دارند در خارج از کشورصاحب فرزند شوند و شناسنامه فرزندشان خارجی باشد؛ ولی من تمایل نداشتم اینکار را کنم.
از دیدگاه خودم افتخار میکنم که پسرم را 28 مرداد 1357 در کشورم به دنیا آوردم، سپس دوباره به آمریکا بازگشتم.
دقیقاً روز 13 آبان 57 بود که برای تمدید پاسپورتم اقدام کردم.
خانواده ما مذهبی هستند و درآن زمان مقلد امام خمینی بودیم، دقیقاً در همین ماه نوامبر (آبان) سال 57 بود که با پسر نوزادم که حدود سه ماه داشت، تهران را به مقصد فرانسه برای دیدار با امام خمینی ترک کردیم.
شرایط آن زمان و افکار انقلابی در آن دوران بود که من را برای دیدار امام مصمم میکرد. حدود یک هفته در نوفللوشاتو مهمان امام بودیم.
البته همسرم دکتر عارف نیز از استنفورد آمریکا به آنجا آمد. او به من گفته بود اگر میخواهی امام را ببینی بیا فرانسه.
دانشجویان ایرانی مشغول تحصیل در خارج، تک تک و گروهی به دیدار امام میآمدند. اغلب میپرسیدند که در شرایط کنونی چه کار کنیم؟ به ایران برگردیم یا...؟
حضرت امام میفرمودند که درستان را تمام کنید و برگردید. این شد که ما نیز برای تکمیل دوره تحصیلی خود به آمریکا برگشتیم.
آذر 59 بود، دقیقاً همان زمان که تازه چند ماهی جنگ تحمیلی آغاز شده بود به ایران برگشتیم.
من در آن زمان واحدهای گذرانده و باقیمانده درسی را به دانشگاه علوم پزشکی شهید بهشتی انتقال دادم؛ البته هنوز به مرحله بیمارستانی نرسیده بود... .
همسرم چون در رشته مخابرات پیشرفته تحصیل کرده بود همان زمان که به ایران آمد با سمت معاونت در وزارت پست، تلگراف و تلفن معاون شهید قندی و همزمان نیز در دانشگاه صنعتی شریف مشغول تدریس شد.
رشته مخابرات پیشرفته و ارتباطات پیشرفته از راه دور و رشته رمز شناسی را در این دانشگاه راهاندازی و پایه گذاری کرد.
در آن زمان سیستم رمز در ایران بر اساس سیستم رمزگذاری آمریکا بود و باید این سیستم رمز ملی ارتش به صورت ملی تغییر پیدا میکرد به همین منظورایشان رشته مربوطه را راهاندازی کرد.
در همین ایام ساخت دانشگاه صنعتی اصفهان به پایان رسیده ولی هنوز راه اندازی نشده بود. در حکومت قبل قرار بر این بود که دانشگاه شریف به اصفهان منتقل شود.
آن دوران رشته برق و مخابرات در این دانشگاه هنوز راه اندازی نشده بود که همسرم برای پایه گذاری این رشتهها به اصفهان رفت و با همکاری چند نفر از دانش آموختههای استنفورد رشته برق اصفهان را راه اندازی کردند.
من هم دوره انترنی را آغاز کرده بودم و به تبعیت از همسر، انترنی را در اصفهان گذراندم. زمان جنگ سالهای 64 و 65 بود که در آزمون تخصص شرکت کردم.
علاقه زیادی به رشته پاتولوژی داشتم و در این رشته قبول شدم ولی یکی از اساتید به نام دکتر دبیری که خدا رحمت کند، تاکید داشتند پاتولوژی در ایران سطح بالایی ندارد و بهتر است برای تحصیل در این رشته در خارج از کشور اقدام کنید.
البته الان پاتولوژی ایران خیلی قوی است اما من چون زیر نظر استادان به نام دروس پاتولوژی را در شیراز و آمریکا گذراندم، طی آن سالها از سطح مطلوب آموزشی برخوردار بودم.
به این خاطر که ارضاء علمی نمیشدم این رشته را رها کردم. تخصص را رها کردم و به طرح خدمت پرداختم.
دو سال طرح خارج از مرکز را در سده اصفهان یا همان خمینی شهر امروزی گذراندم.
سپس در آزمون تخصص مجدد شرکت کردم و در رشته تخصصی پوست در تهران پذیرفته شدم و به دلیل استقرار همسرم در اصفهان، انتقالی گرفتم به دانشگاه علوم پزشکی اصفهان.
بعد از تخصص همراه همسرم به تهران آمدیم. ایشان رییس دانشکده در تهران شد و من هم هیات علمی دانشگاه علوم پزشکی شهید بهشتی شدم.
*بیشترین مشوق شما چه کسانی در مسیر زندگی بودند؟در کودکی، پدرم مشوقم بود و بزرگتر که شدم برادرم که دو سال از من بزرگتر است اصلیترین مشوقهای من بودند.
اگر نمره کمتر از بیست میآوردم توسط برادرم توبیخ میشدم... (خنده).
بعد از ازدواج، شوهرم بزرگترین مشوق من بود به طوری که فلوشیپ درماتوپاتولوژی در شهید بهشتی را پشت سر گذاشتم، همسرم نفس راحتی کشید و گفت: "خدایا شکر که تعهدم را به پایان رساندم".
برای من جالب بود... پیگیرکه شدم متوجه قولی که همسرم به پدرم داده بود شدم. اینکه از حمایت در مسیر تحصیل دریغ نکند....
*چند فرزند دارید و چگونه فرصت کردید به فرزندان و خانواده رسیدگی کنید؟ما سه فرزندپسر داریم. بسیار دشوار بود که درس بخوانی و بچه داری کنی... ما هیچ کارگری نداشتیم و به دلیل جنگ و دوری از پدر و مادر سختیهای زیادی برای نگهداری فرزندانم کشیدم. الان وقتی رزیدنتها کم میآورند و از ادامه تحصیل میبرند به آنها میگویم که اشتباه نکنید این سختیها با سختیهایی که ما در دوران جنگ و در موشک بارانهای رژیم بعث عراق تحمل کردیم، درس خواندیم، کشیک دادیم و بچه بزرگ کردیم، هیچ است.
در بیمارستان دوران انترنی ما هفت نفر داوطلب بودیم که زیر بمبارانها بیماران و مجروحان جنگ را هدایت و درمان میکردیم.
بیمارستان امین در اصفهان بخش اطفال، جراحی و زنان داشت. مجروحان جنگ را در زیر زمین بستری کرده بودیم.
ما هفت نفر داوطلب بودیم برای خدمت؛ من بچه دوسالهام را همراه خودم شبهای کشیک به بیمارستان میآوردم؛ با این خیال که اگر به افتخار شهادت رسیدم، فرزندم بی مادر نباشد.
البته در حقیقت هیچ کسی را نداشتم که فرزندم را به او بسپارم و نگهداری کند. در این سالهای تحصیل، پسراولم خیلی کمک حال من بود وشرایطم را درک میکرد.
*فرزندان در چه شرایط تحصیلی هستند؟پسر بزرگم فوق لیسانس برق از دانشگاه شریف دارد. بعد به آمریکا رفت و رشته روابط بین الملل راگذراند و در رشته فاینانس ادامه تحصیل داد و به ایران برگشت و اکنون نیز در ایران است.
پسر دوم رشته پدر را دنبال کرد و لیسانس برق شریف را گرفت و سپس با دریافت بورس در رشته کامیونیکیشن و ارتباطات ادامه تحصیل داد.
ایشان از دانشگاه ایپی اف آل سوییس که در رشته مهندسی برق معادل استنفورد آمریکا است با معدل نوزده و نیم بورس گرفت.
البته از آمریکا هم بورس داده بودند به ایشان ولی به توصیه پدر درسوییس ادامه تحصیل داد.
بلافاصله پس از پایان تحصیل، در یکی از دانشگاههای آلمان به عنوان هیات علمی پذیرفته شد همچنین در یکی از شرکتهای مربوط به رشته ارتباطات بینالملل مشغول فعالیت کاری است.
فرزندانم به دلیل نمرات بالا وشاگرد ممتاز بودن توانستند بورس بگیرند. پسر سوم نیز پزشک است.
خدمت سربازی رفته و منتظر برنامههای بعدی در زندگی است.
*در دوران تحصیل عضو انجمن یا گروه خاصی بودید؟در دوران تحصیل که اواخر رژیم پهلوی بود من عضو انجمن اسلامی دانشگاه بودم. در دوران انقلاب که تحصیل و بچه داری و امورات منزل اجازه هیچ فعالیت دیگری نمیداد.
فراموش نمیکنم که در دوران جنگ در صف شیر و مواد غذایی، فرزندم در آغوشم بود و با دست دیگرم کتاب درسی میخواندم. خاطرات زمان جنگ من مانند فیلم است.
زمان انترنی تلویزیون سریال «سالهای دور از خانه» که سرگذشت زندگی "اوشین" بود را نمایش میدادند.
در آن دوران انترنی به همکاران میگفتم واقعاً خاطرات و سختیهایی که ما تحمل میکردیم باید سریال شود.
از منزل تا بیمارستان از وحشت هواپیماهای عراقی که بالای سرمان پرواز میکردند و قصد بمباران داشتند از کوچهای به کوچه دیگر پناه میبردم تا به بیمارستان برسم.
سرانجام یک روز بیمارستان امین که ما در آنجا بودیم بمباران شد.
این بیمارستان در نزدیکی خیابان کاوه و منطقه مسکونی خانواده سرداران سپاه بود که اغلب به همین خاطر بمباران میشد.
*همسرتان آقای دکتر عارف را فرصت میکردید ببینید؟متاسفانه خیر. ایشان اغلب مشغول کار بود و ما همدیگر را نمیدیدم.
اولین باری که همسرم طولانی در کنار ما بود، پس از پایان جنگ بود که چند روزی به شمال سفر کردیم و این مسافرت اولین خاطره سفر من پس از دوران جنگ بود.
تا زمان پایان جنگ، آقای دکتر حتی یک روز هم استراحت نکرد و ما زیاد همدیگر را نمیدیدیم.
*پست مدیریتی شما در حال حاضر چیست؟رییس مرکز تحقیقات پوست دانشگاه علوم پزشکی شهید بهشتی و عضو انجمن متخصصین پوست ایران هستم.
در بنیاد امید ایرانیان که بنیاد علمی و اجتماعی است مشاور هستم.
*خانم دکتر لطفاً یک روز یا هفته کاری خودتان را برای خوانندگان ما توصیف کنید.بعد از نماز صبح به فکر تهیه و طبخ غذای اعضای خانواده هستم، تقریباً تمام اعضا و بچهها با هم در ارتباط نزدیک زندگی میکنیم.
گاهی برای هر یک از نوهها بر حسب ذائقه غذای متنوع و متفاوتی درست میکنم. خرید خانواده با من است.
بعد از این که از بابت غذای بچهها خیالم راحت شد حدود ساعت هشت صبح به محل خدمتم در بیمارستان شهدای تجریش مراجعه میکنم.
قبلاً که در این بین فرصتی داشتم بین ساعت خروج از بیمارستان و باز شدن مطب، ورزش میکردم و به باشگاه میرفتم.
از مطب که برمی گردم دوباره باید برای غذای بچهها تدارک ببینم. از آنجایی که پسرها و عروسها مشغول درس و تحصیلاند، وقتی سختیهای دوران تحصیل خودم را به بیادم میآورم، حس میکنم که باید شرایطی فراهم آورم که خاطرات تلخ و سخت در ذهن آنان باقی نماند.
بعد از این که همه خوابیدند، کتاب میخوانم و میخوابم.
*چه کتابهایی بیشتر مطالعه میکنید؟بیشتر در زمینه مطالب اجتماعی مطالعه دارم. در مورد همه چیز مطالعه میکنم. بتازگی سری کتابهای تولستوی را تمام کردم.
هم رمان و هم مطالب اجتماعی میخوانم. در حال حاضر کتاب خاطرات یکی از وزراء زمان پهلوی را میخوانم.
*تلویزیون چطور؟ با سینما و فیلم رابطهتان چگونه است؟بعضی از سریالهای تلویزیون را میبینیم ولی سینما فرصت نمیکنیم. اما بعضی فیلمهای روز دنیا که برنده جوایز اسکار شدهاند را تهیه میکنیم و میبینیم.
فیلمهای اجتماعی و علمی را دوست داریم. من معتقدم که عمر کوتاه است و باید از آن به نحو مناسب استفاده کرد.
یکی از انسانهایی که روی من اثر مثبت داشت خانم دکتر فرزانه رحیمی است که استاد پاتولوژی من بودند.
شاید علاقهام به پاتولوژی به خاطر ایشان بوده است. الان در بیمارستان دی مشغول هستند و خیلی دوست دارم که بدانند تاثیرات خوبی برمن گذاشتند.
جمله «فرصت کوتاه است» را از ایشان همیشه در ذهن دارم. دانستن علم و توانستن در اختیار قرار دادن آن برای کمک به مردم برای من بسیار مهم است.
اعتقادم این است که باید خدمت کنم و وقتم را به چیزهای بیهوده و باطل صرف نکنم.
*همسر شما موفقیت خود را تا چه میزان مرهون همراهی و همدلی شما هستند؟باید از خودشان بپرسید. از زمانی که همسر دکتر عارف شدم سعی کردم ایشان را درگیر مشکلات و مسائل زندگی نکنم.
با اعتقاد و تفکری که دارم به این نکته پایبندم که ایشان خیلی مفید است و فکر و تخصص ایشان در راستای هدفی که دارد باید متمرکز شود.
مسائل و مصائب زندگی را اصلاً به ایشان انتقال نمیدهم.
حتی داماد کردن پسر ها را خودم پیگیر بودم و به این اعتقاد دارم که همسرم آقای دکتر عارف در خدمت مردم است و به این افتخار میکنم.